هوالمحبوب:
بهم میگه: من چرا هر وقت بهت زنگ میزنم گوشیت خاموشه؟!
میگم: خوب یه موقعی زنگ بزن که گوشیم روشن باشه!
میگه خوب چرا خاموشه؟
الــی: خوب چون دکمه قرمزه را فشار میدم خاموش میشه خوب!
- خوب چرا؟!
- نمیدونم خوب! حتما سیستمش طوری برنامه ریزی شده که وقتی دکمه قرمزه ش را فشار میدی خاموش میشه! من که سر در نمیارم که!یه درصد فکر کن من از تکنولوژیش سر دربیارم!
-خوب چرا خاموشش میکنی؟ مگه مرض داری؟
- نه! ولی تازگیا سرم خیلی درد میکنه! نکنه دردی مرضی چیزی گرفته باشم؟؟؟!!!یه دوست داشتم مــُرد! اولاش از همین سر دردها داشتا! نکنه بمیرم؟!خاک برسرم ! دیدی ناکام از دنیا رفتم و هیشکی بهم نگفت :عیال بپر برو یه چای بیار تا بشینیم توی ایوون با هم بخوریم تا من بگم هر کی چای میخواد بره خودش درست کنه؟؟؟!!!! بعد اون هم غر بزنه به دنیا و روزگار که از زن هم شانس نیاورده و اگه دنیا یه زن به خودش دیده باشه اونم " نه نه " خدا بیامرزشه که روی حرف آقاجونش حرف نمیزد!
- من رو اسکول کردی؟؟
- چی کارت کردم؟؟؟؟خاک بر سرم اسکول دیگه چیه؟!! همینم مونده تو رو یه کاری بکنم! برو بابا برا من یکی حرف در نیار!من زن و بچه دارم!
- بیمیری!
- بی ادب!مگه بارم رو دوشته که راضی به مرگمی؟! من چه هیزمی تری به تو فروختم که راضی میشی بچه هام یتیم بشند و عباس آقا بی سر و همسر؟؟هاااااااااااااان؟
- بگم ببخشید خوبه؟
- نه!
- غلط کردم ؟
- باشه! ولی چند تا؟
- چی چندتا؟
- غلط دیگه!
- خیلییییییییییییییییی!
- خوب خیلی که قبول نیست که! خیلیییی یعنی دقیقن چندتا؟
- هرچی شوما بگی!
- نمیشه که!مردم چی میگند؟نمیگند زور میگه ؟ظلم میکنه؟تحمیل میکنه؟ من تابع اصل دموکراسی ام!
- (نجوای احتمالی در دل:مرده شور اون دموکراسیت را ببرند!!)خوب هشتاد تا!حد کیفری همین قدره دیگه؟!
- گمونم!ولی فقط همین؟
- میگی دیگه چی کار کنم؟میخوای رو در و دیوار شهر بنویسم غلط کردم؟
- یعنی روی هشتاد تا دیوار بنویسی؟ خوب دیوارهای شهر کثیف میشه که!
- کودوم قبرستونی بنویسم؟!
- بی ادب! تو با کی گشتی؟ قبرستون یعنی چه؟!مثل بچه آدم توی یه کاغذی چیزی بنویس دیگه!پایینشم امضا کن انگشت بزن پس فردا دبه در نیاری!
- بااااااااااااااااااااااااااااااااشه!
- باشه الکی نگیا! فقط وقتی نوشتی خبرم کن :)
میدونه وقتی میگم الکی نگو یعنی نباید الکی بگه وگر نه به قول خودش روی یه ریگ میفروشمش! بعد از پنچ شیش دقیقه اس ام اس میده :اگه تلفنی هم بگم قبوله؟!
الی: باشه !فقط یه موقعی بگو که گوشیم خاموش نباشه!
- بیمیریییییییییییییییییییییییییییییییی الــــــــــــی !
الـــی :BASHED!
الـــــی نوشت:
نداریم! یعنی داریم ها! فرصتش نیست! مهمان داریم! از آنها که می آیند کنگر میخورند و .....
برویم به هوای "گل دخترمان" که عجیب دلمان هوای عطر تنش را کرده و آن ریسه های از ته دل و آن چشمهای براقی که دلمان هری می ریزد از نگاه کردن بهشان!
.
.
*عجب شانسی !موبایل مشترک خاموش....میخندی...
اگرچه در دلت چون ابرهای تیره میباری....
هوالمحبوب:
یک چیزهایی هست دو رو برت که وقتی میبینیش یا چشمت بهش می افته قلبت تیر میکشه....
دستت را مجبوری بذاری روی قلبت و یه نفس عمیق بکشی ...
تمام هوای اطرافت را هل بدی توی ریه هات تا زوود ریه هات جا باز کنه و نفست بیاد بالا و بره پایین تا گیر نکنه و یهو خفه نشی...
یک چیزهایی درست وقتی حواست نیست ،حواست را به خودش جمع میکنه و تو....
درست مثل اون دو تا اردک زرد و قهوه ای که توی میز تلویزیون روی سینه و رو بروی هم خیز برداشتند و تو خودت شیش ماه پیش از فاطمه خواستی از توی اتاقش بیاره تا بذاری توی میز تلویزیون،که میز تلویزیون خالی نباشه!
یا اون دو تا گل آفتابگردون زرد رنگ که توی کوزه ی قدی ِ کنار اتاقت جا خوش کرده و یک روز دوشنبه پنج سال پیش با "نفیسه" خریدین و نشوندیش توی گلدون و خونه را تر گل ور گل کردی چون قرار بود مهمون بیاد ...
یا تخت اتاق فاطمه ،وقتی به نرده های فرفوژه ی آبی رنگش تکیه میدی و نور ضعیف لامپ توی کوچه از لای پنجره میزنه توی اتاق!
یا رنگ آجرهای اتاقت که یکی در میون زرد و قهوه ای کردی و یک روز گرم خرداد تموم محل را بسیج کردی تا اتاقت را ظرف یکی دو ساعت رنگ کنند...
گاهی اوقات وقتی چشمت بهش میفته مجبوری دستت را بذاری روی قلبت که هنوز هم که هنوزه جای دقیقش را نمیدونی و دست دیگه ت را تکیه بدی به دیوار و بلافاصله بعد از اون نفس عمیق ، بدون اپسیلونی معطلی لبخند بزنی و صحنه را ترک کنی تا حتی به خودت هم فرصت غرق شدن ندی!!!!
گاهی وقتا وقتی جارو برقی میکشی نباید به زمین و قالی و موکت نگاه کنی و یا خیره بشی که مبادا قلبت از کار بیفته!
گاهی وقتا نباید از بعضی از خیابونا رد بشی یا بعضی جا ها را سر بزنی...گاهی وقتا نباید بری کنار زاینده رود درست بین پل بزرگمهر و خواجو و کنارش قدم بزنی و نفس بکشی...
گاهی وقتا نباید نرده های آتیش نشانی سر پل بزرگمهر را تا آخر دست بکشی و راه بری...
گاهی وقتا نباید چهارراه ابن سینا که پیاده شدی موبایل به دست بری پشت ویترین اون مانتو فروشیه یا نباید از سمت چپ پیاده رو تا خونه قدم بزنی....
گاهی وقتا نباید....
اگه این کارا را حواست نباشه و انجام بدی یا حواست نباشه و نگاهت به نگاهشون بیفته ،فاجعه ست....
هیچ کس نمیتونه تضمین کنه چه اتفاقی میفته!
.
.
نترس!
راستش را بخوای هیچ اتفاقی نمیفته !!!
فقط یه چیزی شبیه بغض میاد و میره و تو مجبوری فقط نفس عمیق بکشی...
نه چون اینجا ها با کسی قدم زدی یا بودی....
نه اینکه چون این چیزها را کسی برات خریده یا ازش خاطره داری اون هم با شخصی خاص!
معلومه که پای هیشکی در میون نیست!
گاهی اوقات خاطره هایی که خودت با خودت داری از تمام خاطره های دنیا درد ناکتره!
گاهی وقتی نگاهت به اون دوتا جوجه اردک زرد و قهوه ای میفته باید فقط نفس عمیق بکشی و لبخند بزنی و حتی به روی خدا هم نیاری....
گاهی وقتا......
الــــی نـــوشتـــ :
یک ) تنمان کرخ شد از این همه استراحت و تعطیلی و خوشی! لعنت به تمام تعطیلی های رسمی! همراه با تمام مخلفات!
دو ) ذهنمان درگیر است! درگیر هزارتا آدم و هزارتا اتفاق! درگیر هزار روز رفته و هزار روز نیامده!هی مرض داریم ،هی تند تند گوشیمان را خاموش میکنیم!
میرویم برای اینکه مثلا کاری کرده باشیم ، انتخاب واحد میکنیم و دو ساعت بعد میرویم حذف میکنیم! لعنت به آمار که آمار زندگیمان را به هم ریخته! لعنت به من و تمام ِ....!
سه ) صبرمان زیاد است! این را به عینه هزار بار دیده ایم! و شنیده ایم ! و لمسیده ایم! (همون لمس کردیم ِ خودمون!)"ایوب" را دیده اید؟؟میخواست ما را به دختر خواندگی بپذیرد گفتیم :" برو این دام بر مرغ دگر نــِه که ما از اوناش نیستیم داداش!"
چاهار) خوشیمان شده " گل دختری" که این روزها زیاد نق میزند و به روایت مادرش شبیه قورباغه میخوابد!در روایات آمده که ما هم گویا شبیه قورباغه میخوابیم!!!
پنج ) دلمان تهران میخواهد همراه با مخلفات!مترو...پله برقی....ترافیک....زنان دست فروش...بی آر تی...ترمینال...هانیه.....یک مجتمع تجاری توی پونک...دلارام...مجتمع سمرقند...باز هم مترو....!!!
شش )شهربازی هم کفایتمان میکند توی این وانفسای زندگی!
هفت) الی نوشتمان تا به حال به هفت نرسیده بود! وای که ما چقدر حرف نگفته داریم و خودمان خبر نداشتیم!
هشت) دلمان شعر میخواهد ولی عمرا بگذاریم کسی برایمان شعر بخواند! حتی خودمان! دلبری ممنوع !
نه)فقط خواستیم به "نه " بکشانیمش که بی نصیب از دنیا نرویم و "ده" در کف رسیدنمان بماند! همینــــــــــ !
هوالمحبوب:
یعنی همیشه وقتی سوار تاکسی میشم و بعد دست میکنم توی کیفم و پول در میارم و میدم به راننده و راننده پول را میگیره و میگه:"خانوم ! پول خرد نداشتید؟!" ، میخوام بزنم با مشت تو دهنش تا دندوناش بریزه تو دهنش !
آخه رعیت! اگه پول خورد داشتم ،مرض داشتم پول غیر خورد بدم به تو ،تا تو باز این سوال مسخره را به زبون بیاری و بعد من بگم :"نه!" یا "شرمنده!!!!نه!" یا "متاسفانه نه! " یا سرم را به نشانه تاسف یا نه یا هرچیزی که معنی ِ "نه" بده تکون بدم!؟!
یعنی به این سوال اینقدر آلرژی دارم و بدم میاد ازش که بعضی وقتا خدا خدا میکنم راننده ازم باز این سوال نخ نما را نپرسه وگرنه معلوم نیست چه وحشی بازی ایی در بیارم؟!
تازگی ها یاد گرفتم قبل از اینکه سوار بشم سرم را بیارم نزدیک پنجره ماشین و قبل از اینکه مقصدم را مشخص کنم برای راننده بگم:"پول خرد ندارم ها! " و بعد سوار بشم...
اصلا یک جورایی بدم میاد از همکلام شدن با راننده تاکسی ،مخصوصا تازگی ها ،حتی اگه در حد همین جمله ی خنده دار و مزخرف باشه!
ولی امروز وقتی به جای کرایه "دویست تومنی" ،بدون اینکه حتی به راننده بگم که پول خرد ندارم سوار شدم و بعد اسکناس "پنج هزار تومنی" را به راننده دادم (!!!!!!!!)،با خودم گفتم حتما بعد از این سوال تکراری پول خرد داشتن یا نداشتن کلی غر میزنه....
ولی
پول را گرفت ! خیلی جدی سرش را چرخوند طرفم و گفت: ببخشید خانوم!..............
- ببخشید خانوم! تراول نداشتید؟؟؟!!!!!
منم خیلی جدی سرم را بالا کردم و گفتم :نه متاسفانه!
راننده بقیه ی پولم را داد و من هم مقصد پیاده شدم ....
به همین راحتی!
این دفعه از "نه متاسفانه "گفتنم یه حس خاص داشتم!
شاید حسی شبیه تحسین کردن طنازی ِ راننده ای که هنوز هم از همکلام شدن باهاشون لجم میگیره!
الــــی نوشت :
یک ) من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد....
دو) یه بلیط!باهاش باید چی کار کنم؟!
شوفــرانه نوشت! :
کامنتی ما را کشوند به وبلاگ "شوفـــــر" و "رانـــنده تاکسی " یادش بخیر اون روزها کلی توی وبلاگشون رفت و آمد میکردیم! انگار هزار سال پیش بود....همیشه من را یاد صادق مینداختند...هدایت را میگم ها! :)