هوالمحبوب:
خـــــدا کند که ببخشد تــــــو را خــــــــــــدای خـودم.....
الــــی نوشت :
یک ) بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد....
دو )درد داره...خیلی درد داره وقتی باید یه قسمت از زندگیت را ببری و بندازی دور....اونم منی که تمام قسمتهای زندگیم را عاشقانه دوست دارم....اونم منی که هیچی توی زندگیم نتونسته خم به ابروم بیاره...شاید غر زدم ولی شکایت هرگــــــــــــز....فقط خودش میدونه ...بدجور درد داره ____ شدنش!
سه )بهم میگه حتی اگه بدترین حرفا را هم بهم بزنی و فحشم هم بدی من هیچی نمیگم.بهش میگم من هیچ وقت حرف بدی نمیزنم،من هیچ وقت فحش نمیدم.میگه من آخرش را گفتم .بهش میگم آخر الی این نیست.یه بار هم بهت گفتم که آخر الی این نیست.میگه میدونم.میگم میدونی آخر الی چیه؟ میگه : ؟
میگم :آخر ِالی بی تفـــــــاوتیه...آخر ِ الی " مهم نیست ه "!...نرسه اون روز....!
چاهار) با سخن خود را نمیبایست باخت...خلق را از کارشان باید شناخت!
پنج ) دلم شازده کوچولو خوندن میخواد ،اونجا که مار به شازده کوچولو میگه هر موقع خواستی برگردی من را خبر کن....دلم فقط اون صحنه ی آخر شازده کوچولو را میخواد....
شیــش ) وااای چه لحظه ی عزیزیه....وااای که چقدر شب عزیزیه....وااااااااااای که چقدر عزیزه....خدایا به حق بزرگیت قسمت میدم ،من را به خودم برگردون...همینـــــــــــــ !
هوالمحبوب:
همه ش باید هی تند تند توی دلم دعا کنم ،توی اون نیم ساعت هیچ دختری چشم هیچ پسری را نگیره تا مجبور نشه ماشین را نگه داره یا آرووم رانندگی کنه و قدم قدم با دختره طی طریق کنه تا به مراد دلش برسه و من دق مرگ بشم از ترافیک ایجاد شده که باز دیر رسیدم!
باید هی تند تند خدا خدا کنم که هیچ دختری برای هیچ ماشینه درحال عبوری ادا اصول نیاد یا هیچ راننده ای یکهو هوس نکنه بزنه کنار یا حتی نزنه کنار و هندونه بخره! یا وسط خیابون از ماشین کناریش آدرس بپرسه یا هیچ مسافر اتوبوس یا تاکسی توی ایستگاه اشتباهی درخواست پیاده شدن نکنه یا هیچ ماشینی یهو خاموش نشه و....
کلا توی اون نیم ساعت باید همه از مرکزی ترین قسمت شهر تا شمال ترینش مثل بچه آدم توی یه لاین حرکت کنند و دست ازپا خطا نکند که هر یه حرکت اشتباه منجر به چند دقیقه تاخیر میشه و بچه ها هم که آموزشگاه را روی سرشون میذارندو باز من باید بابت دیر رسیدنم کلی خجالت بکشم!
پرواز که نمیتونم بکنم! دقیقن از اتمام کلاس آخرم تا شروع مجددش نیم ساعت بیشتر وقت ندارم و اون نیم ساعت باید خودم را به سریعترین حالت ممکن به شمالی ترین قسمت شهر برسونم...
با عجله از تاکسی پیاده میشم و از خیابون رد میشم و باید تاکسی دوم را سوار بشم.راننده مسیر را میپرسه و در را باز میکنه تا سوار بشم....
چقدر وقتی در ماشین را باز میکنند تا سوار بشم حس خوبی دارم.درست مثل وقتی بقیه در "رانی" را برام باز میکنند ، یا وقتی غذا روی لباسم میریزم و بدون هیچ حرفی خرده های غذا را از روی لباسم پاک میکنند یا وقتی اشکام قل میخوره پایین و دماغم آویزوون میشه و باز بدون هیچ کلمه ای یا لوس بازی یا دعوت به آغوش و "آروم باش" گفتنی ، دستمالی تعارف میکنند تا اشکا و دماغم را پاک کنم...
کلا با یه سری چیزای تعریف نشده و یا شده توی کتاب "دوست داشتنهام" حس خوبی دارم و پیدا میکنم...
لم میدم روی دسته ی تکیه گاه در و سرم را تکیه میدم به شیشه...
مسافر بغلی را نمیبینم یا شایدم دلم نمیخوام ببینم و حتی مسافر جلو رو...حتی نمیخوام به چیزی گوش بدم ،ده دقیقه دیگه باید برسم و چشمام را میبندم...بدجور چشمام میسوزه و میتونم حداقل ده دقیقه زمام تمام امور را بدم به دست راننده و خیالم راحت باشه که درست به موقع میرسم و هیچ کسی هیچ خللی توی رسیدن من ایجاد نمیکنه!
چشمام را بسته م که نمیدونم چرا با شنیدن یه سری کلمات نامفهوم براق میشم صاحب صدا را پیدا کنم و زحمت بازکردن چشمام را به خودم میدم!
- چی شده عزیزم؟ چرا هنوز نرسیدی خونه؟....چرا گریه میکنی؟.....فدای سرت....کجا؟.....خودت که چیزیت نشده؟....قربونت برم چرا گریه میکنی؟.....ماشین را گذاشتند برای همین دیگه!...چرا خودت را اذیت میکنی؟......میفهمم چی میگی......الان برو سوار شو بزن اون طرفش هم داغون کن!.....
صندلی جلو نشسته!یادم میاد وقتی مجبور شدم به خاطر اینکه صندلی جلو را اشغال کرده عقب بشینم ازش ندیده لجم گرفت اما حرکت مودبانه ی راننده نذاشت به لج گرفتنم پر و بال بدم ...بدم میاد عقب بشینم توی تاکسی و حالا از همون صندلی عقب دقیق شده بودم توی حرفهای مردی که نمیدونم چرا برام مهم بود داره با کی حرف میزنه!
صورتش را نمیدیدم اما از همون رنگ مو و هیکلش میشد تشخیص بدی چهل و پنج شش ساله ست....موهای جو گندمی و پوست گندمگون که بیشتر آفتاب سوخته شده بود!
داشت به کسی که اونطرف خط تصادف کرده بود آرامش میداد!یعنی کی اونطرف خط بود؟شاید دخترش شاید هم زنش.بهش می اومد دختر بزرگ داشته باشه.من که صورتش را ندیده بودم ولی نمیدونم چرا به نظرم می اومد سن و سالش زیاد باشه...گفت "عزیزم" !خوب پس دخترش پشت خط نیست!..
خوب مگه آدم به دخترش نمیگه عزیزم؟...معلومه که میگه ولی حداقل توی مکالمه ش تا الان باید یه بار میگفت بابا خودت را ناراحت نکن یا دختر گلم گریه نکن یا حداقل یه اشاره ای به رابطه ی پدر فرزندی میکرد.حتما زنشه !
ولی نه! زنش نیست! چون گفت :من دارم میرم به کارم برسم....تو هم خودت را ناراحت نکن..." اگه شوهرش بود نمیرفت به کارش برسه وقتی اینقدر براش مهمه که مخاطبش ناراحت نشه...شاید معذوریت داره پیشش باشه !
خوب شاید اصلا مخاطبش زن نیست! شاید پسرشه! دوستشه!همکلاسیشه!همکارشه!پسر همسایشونه!مگه آدم به یه مرد نمیگه عزیزم؟!خوب معلومه که میگه!ولی اون چه پسر یا مردیه که گریه میکنه اونم برای یه تصادف که ممکنه مرد نشسته بر روی صندلی ناراحت بشه یا نشه!مرد که گریه نمیکنه اونم برای تصادف!.....
ولی نه! شنیدم گفت :خانومم!..پس مخاطبش زنه! ولی زن خودش نیست...گفت:بهشون زنگ زدی تصادف کردی که بیاند؟!
توی اون لحظه کی بهتر از شوهر آدم میتونه باشه که همه چیز را مرتب کنه؟اصلا وقتی اون باشه چه نیازی به بقیه هست؟!
نچ! پس زنش نیست!
خوب شایدم دوست دخترش یا معشوقه ش یا ..!
چه فرقی میکنه کیه؟!...جملاتش آرامش بخشه! جلف نیست! سبک نیست! حال به همزن و "گل یاسمن بانو و داو ِنه " نیست!....داره تمام تلاشش را میکنه دستمالی باشه برای اشکایی که داره قل میخوره...مرهمی باشه برای یه زخم ،هرچقدر هم زخم مهمی نباشه!...شونه ای باشه برای تکیه دادن....
باید بره توی صحنه ی تصادف ،حتما حضورش تمام غصه و استرس این اتفاق را ازبین میبره...خوب حتما معذوریت داره....
شاید شوهر اون زن اونجاست!شاید باباش!شاید داداشش!شاید دوستش!....
باز یه احمقی یهو تصمیم گرفت گردش به کوفت بکنه وسط خیابون و باز ترافیک شد! یک دقیقه ..دو دقیقه..سه دقیقه...پنج دقیقه! خاک بر سرم ! باز دیر شد!...
مهم نیست! همونقدر مهم نیست که مهمه بفهمم چه جور با یه عالمه آرامشی که داره میده قراره خداحافظی کنه!همونقدر مهمه که بدونم مخاطبش با لبخند ازش خداحافظی میکنه یا نه؟!....
داره میگه :وقتی کارم تموم شد ماشین را میاری تا اونطرف ِ سالم ِماشین را این دفعه من بزنم توی تیر برق...به خودت نگاه کن! سالمی !همین برای من و خودت کافیه....
.
.
رسیدم آموزشگاه...باید پیاده بشم!دیر شده! حتما باز مواخذه میشم که به خاطر این پنج دقیقه دیر کردن کل آموزشگاه از سر و صدا رفته تو هوا....
مهم نیست...دلم میخواد ببینم مسافر صندلی جلو چه شکلیه!دلم میخواد بدونم "ضماد" یه درد چقدر میتونه قشنگ باشه و آرامش بخش!
یه سکه صدتومنی از تو کیفم در میارم و برای اینکه کاری کنم صورتش را برگردونه ،میگم:آقا این مال شماست افتاده بود زیر صندلی؟!
سرش را برمیگردونه ،چشمای ریز و قرمزی داره !کاسه ی خون! درست مثل یک گرگ! دماغش اندازه ی گوشت کوبه! و دندونایی که .....!رنگ پوستش را درست حدس زده بودم! آفتاب سوخته و جای سالک روی گونه ی سمت چپ صورتش....سنش به زوور به چهل میرسه و موهای جلوی سرش خالیه و کم!
میگه :نــــــه! و سرش را برمیگردونه و من پیاده میشم و تاکسی راه میفته و دور میشه!
و من دارم فقط به این فکر میکنم که "ضمادها حتی اگه دروغگو هم باشند ،چقدر قشنگ و دوست داشتنی اند !!!!!!!"
الـــی نوشــت :
یک ) تا سه نشه بازی نشه!....حتما باید سه بار تا دم مردن ببری ام و برم تا واقعا بمیری و بمیرم! چقدر سخت جونی الی!...چقدر پررویی....!
دو)بعضی آدمها عشق و علاقه شان بی نهایته! شک نکن!!!! درست مثل علاقه ی مادر و فرزندی! اما نه هر مادر فرزندی!مثل علاقه مادر و فرزندی میمون و بچه ش!میمونی که روی یه صفحه ی فلزی روی آتیش ایستاده ..هی صفحه داغتر میشه و اون بچه ش را میگیره روی سرش که مبادا پای بچه میمون بسوزه...هی این پا اون پا میکنه و تقلا که بچه آسیب نبینه و خودش! داغی صفحه ی فلزی به حد اعلا میرسه ...میمون بچه ش را میذاره زیر پاش و میایسته روووش که مبادا بسوزه!!!!!
سه)یکـــ شبـــــ به خاطــــر من بیســـــواد باشـــــــ....
چاهار) شاید الان موقعش نیست که بشم مسافر مقصد اون بیلیط! هرچی اون بخواد...هرچی اون بگه...درست مثل هفت سال پیش!
پنج )دو بار شد کابوس! شد درد....شد تمام بیخوابی های شبانه ی من! خوب تقصیر خودش که نبود ،به چشمشون می اومد ،یا به عمد یه غیر عمد!...من باید فقط لبخند میزدم....سخت بود،سخته و زدم و میزنم..فکر کنم این هم تا سه نشه بازی نشه!ولی من فقط یه تیکه دیگه ازم مونده که!
شیش)فردا شب قراره از بین اون همه آدم من را هم ببینه!من از کدومشون مهمترم که قراره دیده بشم؟!.... هر شب شب قدر است اگر "قدر" بدانیم....
هفت )امشب بدجور توی تمام فکرهام بودی "سوسنـــــ " !
هشت)همیشه باید وقتی اون یکی داد میزنه ،اون یکی دیگه ساکت باشه تا تمومش تموم بشه!تا زودتر تموم بشه!حتی اگه اون یه نفر الی باشه که در برابر هر دادی که میشنوه میتونه جفت پا بیاد تو ی صورت طرف ولی باید سکوت کنه! چون همیشه باید یکی سکوت کنه تا همه چی جای خودش قرار بگیره!چرا نداره که!
نه)بر اساس گزارش رسمی ؛ زندگی خوب و شاد و آرام است
نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است
سر به راه و مطیع و جان سختیم ، بر اساس گزارش رسمی
زندگی می کنیم و خوشبختیم ، بر اساس گزارش رسمی !!!
دهـــ )پـــــاییـــــز که برسه.....
هوالمحبوب:
تا سه سال پیش حسم حس ِ بی حسی بود،یکجور مثلا سکوت و احترام نگه داشتن ! خوب وقتی اعتقاد نداشتم یا مثلا تعصبی نداشتم دلیلی نداشت اصلا حرفی بزنم ولی....
همه چیز از اون شب شروع شد....
یک عالمه جمعیت و من و یک جای غریب که فقط رفته بودم که توی خونه نباشم....
خسته بودم ولی وقتی فرنگیس و بچه ها عازم شدند من هم لباس پوشیدم و عازم شدم....
.
.
.
نسبت به اسم "حسن" حس بدی دارم ،علتش چیز خاصی نیست و شاید هم هست ! ولی همیشه تصورم از "حسن" یک آدم با سر ماشین کرده س که تمام برآمدگی و فرو رفتگیه سرش هویداست و ترجیحا هم شلوار کردی راه راه میپوشه و شلوارش را تا دم چونه ش میکشه بالا و "مجتبی" که هیچ چیزی را یاد من نمیاره به غیر از شوهر بهناز ،که اون هم تداعی گر احساسه خاصی نبود و نیست ولــــی....
ولی وقتی اسم "حسن مجتبی " میاد تمام قداست و معصومی و مظلومیش و ابهت و بزرگیش همه ی وجودم را تسخیر میکنه و اونقدر غرق اسمش میشم که یادم میره داره اسم "حسن" را یدک میکشه!
.
.
توی مراسم عزاداری نشسته بودیم ،چه شبا و روزای بدی بود....
فقط با بچه ها رفتم که توی خونه نباشم....دوست ندارم توی روضه های همسایه ها شرکت کنم ...
نه اینکه از این مراسم بدم بیاد ها...نه ! از جایی که آشنا باشه و به آدم خیره بشه و بعد باب آشنایی های خاله زنکی باز بشه خوشم نمیاد...
ولی اون شب از بس شب سنگینی بود رفتم...
فرنگیس میدونست فضا برام سنگینه و دوست ندارم باشم ...تمام تلاشش این بود بهم سخت نگذره...
من را نشوند بالای مجلس ،جایی که بهم سخت نگذره....تکیه دادم به دیوار و چادرم را کشیدم توی صورتم و دستم را تکیه دادم به چونه م تا نشستنی بخوابم...
زن ها گریه میکردند
عادت زن هاست که معرکه بگیرند با اون صدای نخراشیده و ناله های گاه و بیگاهشون....
کافیه روضه خون بگه بسم الله الرحمن الرحیم....مجلس میره رو هوا از ضجه ی زن ها!
نمیدونم داشت چی میگفت و داشت کدوم روایت گریه دار و گریه آور تره کربلا را تعریف میکرد ...اصلا برام مهم نبود...
مهم این بود جام راحته و توی خونه نیستم ....
نمیدونم از کدوم روایت به کجا رسید که گریز زد به "حسن مجتبی"!
این روضه خون ها بلدند چه جور ملت را بذارند سر کار و اشکشون را دربیارند!هر چی باشه باید پولی که در میارند حلال باشه!!!!
نمیدونم چرا ولی این یه جمله ش به گوشم خورد توی خواب و بیداری : " همیشه همه دخیل میبندند به امام حسین و همیشه حسن مظلوم مونده و می مونه....هیشکی نمیدونه و نمیخونه مظلومیته حسن را....هیکش نمیدونه کافیه اسمش را صدا کنی تا کرور کرور کرامت و بخشندگی ازش ببینی...هیشکی نمیدونه چقدر حسن درد کشید و چقدر مظلوم رفت...هیشکی نمیدونه حسن چه ها که نمیکنه...."
نمیدونم چرا ولی پوزخند زدم و زیر لب گفتم :" من می دونم حسن چه ها میکنه!هم از مظلومیتش میدونم و هم از بخشندگیش!!!!!حسن زندگیه ما که غوغا میکنه !!!!!....."
بعد رو کردم به "حسن ی " که شاید داشت میشنید و شاید نمیشنید ...باز با حالت تمسخر بهش گفتم : اگر واقعا حسن هستی و راس میگند،اگر واقعا کافیه بخوای و بشه ،نمیخواد کار خاصی بکنی...تو زبون " هم اسم هات " را بهتر میفهمی...اگه راس راسی حسن هستی ،"حسن ت" را جمع کن تا بیشتر از این اسمت را به گند نکشیده !..اگر هم نمیتونی بیخودی مظلوم نمایی نکن ،ما گوشمون و چشممون پره از این حرفا....ما آدم بودیم ولی مار خوردیم که افعی شدیم...."
یهو قلبم درد اومد...بغض دوید توی صدام و نمیدونم چرا ولی باز با همون حالت نیشخند زدم و گفتم :"حسن! هه !...جمعش کن بابا!"
و باز دوباره کر شدم و تمام حرفای روضه خون به نظرم خنده دار اومد...
.
.
ماه رمضون بود ...آره ماه رمضون بود...خدایا شکرت که هنوز بعضی چیزا یادم نرفته....
دست به کار شد.....
دست به کار شد و تمام حسن بودن و مجتبی بودن خودش را به رخ کشید....
طول کشید اما شد....از همون شب شروع شد و من هر موقع خواستم انکار کنم خودش را بیشتر به رخ کشید....
فکر کنم وقتی اعتراف من را به حقانیت حسن بودن و مجتبی بودنش دید این دفعه اون بود که گفت :الــــــی ! هه!...جمعش کن بابا!"
شله زردهای هرسال"بیست و هشت صفر" فقط برای نشون دادنه اینه که من هنوز یادم نرفته چه طور تمام خودت را نشون دادی....
هنوز یادم نرفته تمام بزرگیت را....
هنوز یادم نرفته تمام بزرگی خدایی که نخواست کسی مثل من حتی یه سر سوزن بهت شک کنه....
هنوز یادم نرفته تمام کوچیکیم و تمام بزرگیت را...
هنوز یادم نرفته اگه بخوای و اگه خدای حسن بخواد میتونه کنار هر دیگ شله زردی وقتی اسمش اومد تمام کرامتش باز تبلور پیدا کنه....
هنوز یادم نرفته تمام ِ......
امروز از اون روزاست که هر ثانیه ش را باید رقصید.....هر دقیقه ش را باید عشق ورزید و هر لحظه ش را باید زندگی کرد....
باید جای من باشی تا بفهمی وقتی اسم "حسن مجتبی " را روی پلاکاردهای شهر میبینی حتی اگه نخوای و حواست نباشه و مبادی آداب هم نباشی ،دستت نا خداگاه میره سمت قلبت و سلام میدی بهش و سرت را خم میکنی جلوی اسمش و رد میشی ....
هنوز هم اسم حسن را دوست ندارم
هنوز هم نسبت به مجتبی حسی جز یاد آوری ِ شوهر بهناز را ندارم
ولی وقتی کنار هم قرار میگیرند ،تمام وجودم پر میشه از ارادت و احترام و خجالت....
باز هم هرجا اسمش توی هر روضه ای بیاد میخندم....
هنوز هم تمام روضه خونها و کاراشون برام خنده داره ...چون همه شون دارند از جزوه هایی میخونند و درس پس میدند که بهشون تزریق شده ...
باید جای من باشی تا بفهمی هیچ جمله و کلمه ای نمیتونه تمام حسن را تعریف و تفهمیم کنه....
الـــــی نوشت :
یک ) از اول ِ اول ِ دنیا چاهار تا تیکه بودم!یـــــه تیکه دیگه م مونده...
دو)سارا را دوست نداشتم...از اسمش خوشم می اومد و قراره اسم دخترم را بذارم سارا ولی از این سارا خوشم نمی اومد...دو روزه دارم از گل دختر براش میگم،امروز بهم گفت:" خوشحالم توی این دنیا یکی هست که منو میفهمه"...هنوزم دوستش ندارم اما میدونم یکی از همین روزا باید بغلش کنم و بشم شونه برای اشکاش...
سه ) بی نیاز نشدمــــ ، بیخیال شـــــدمـــــ
چاهار) شاید مقصد اون بیلیط جواب همه ی سوالهاستـــــ
پـــنج) با آسمان مفاخره کردیم تا سحر....او از ستاره دم زدم و من از تو دم زدم
شیـــش)تمامه کلمات و حروف و مکث و خنده ها و بغض ها و مکالمات و اس ام اس ها و نوشته ها و علت هاش را میدونم و میفهمم...تمام + و - ها...تمام حضور و عدم حضور....همه ش رو بلا استثنا ء...حتی سکوت و خوابش را....حتی میتونم حدس بزنم و مطمئن حدس بزنم که موقع انجام هر کودومش چه حالت و قیافه ای به خودش گرفته.....به قول فلانیمون :"دست به کاری زنم که غصه سر آید!"....به قول الی :"نخوردیم نون گندم ،دیدیم دست مردم!"...
هفـــتـــ ) دعـــــا در حــــق هــــمسایه