هوالمحبوب:
باید یک روز پاییزی باشه....مثلا چاهارشنبه!...باید تا دیروقت شب قبل بیدار بوده باشی(!) ولی صبح از استرسی که نمیدونی چیه بیدار بشی...
باید لباس بپوشی و بری آرایشگاه محبوبه خانوم و بشینی روی صندلی و خودت را بدی دستش...
باید برگردی خونه و بهترین لباست را بپوشی و آرایش کنی...
باید توی آینه خودت را بعد از مدتها نگاه کنی و زل بزنی توی چشمهایی که میدونی تهش چی هست و نیست و هیچ به چین و چروکای دور چشمت توجه نکنی...یا حتی لباسهایی که ازت گشاد شده!باید قول بدی به خودت بشی شبیه خودت!
باید بند کفشت را ببندی و راه بیفتی به سمت مقصدی که نمیدونی کجاست و توی خونه بگی برای ناهار نمیای!
باید قدم بزنی توی پیاده رو...
باید دستات را بکنی توی جیب کتت و خودت را جمع کنی و تمام پیاده رو را نفس بکشی...مغازه ها را تماشا کنی...
تمام کیف و کفشای سورمه ای و یا حتی بنفش(!!!)
باید لبخند بزنی و دلت را بسپاری به ملودی تپش دل مردمی که از کنارت رد میشند...
باید بگردی دنبال بانک اقتصاد نوین و یا حتی پاسارگاد!جاییکه میدونی این اطراف نیست و میشه به خاطرش با مردم حرف زد...
باید کنار مادی نیاصرم قدم بزنی و لذت ببری حتی اگه بوی کودی که تازه تعویض شده تمام عابرای کنارت را آزار بده ...و یادت بیاد یکی آرزوش بود اینجا خونه بخره و با تصور به اون لبخند بزنی و ساختمونهای سر به فلک کشیده و شیک را نگاه کنی...
باید لبخند بزنی به پسر کوچولوی مو فرفری و چشم روشن ....یا پیر زن عصا به دست توی ایستگاه اتوبوس...
باید بشینی کنار پیر مرد دستفروش و بهش بگی همه ی چسب زخمها چند؟ و یه اسکناس پنج هزارتومنی بذاری توی دستش و بهش بگی بقیه ش مال خودت...
باید نگران دختر کوچولوی دامن چاهارخونه ی مو مشکی بشی و تا افتاد زمین بلندش کنی و پاهاش را ماساژ بدی و ببوسیش و بدیش بغل مامانش و از توی کیفت دنبال یه چیزی بگردی که بدی بهش و وقتی هیچی پیدا نکردی ،عروسک جا کلیدیت را در بیاری و بهش بدی و باهاش بای بای کنی و ازش دور بشی...
باید بری پاساژ چاهارباغ و بگردی دنبال یه چیزی که نمیدونی چیه اما دلت میخواد بخریش...
چیزی که مثلا سورمه ای هم باشه...
مثلا یه دیکشنری..یا یه کتابه سورمه ای و یا حتی بنفش(!!!)
باید پاساژ را دور بزنی تا از توی آمادگاه سر درنیاری...
باید بری اون بالا....مثلا طبقه بالای یه فست فود و برای خودت و خودت مثلا یه همبرگر بزرگ سفارش بدی...
با یه نوشابه قوطی ای که خودت درش را باز کنی و وقتی خواستی درش را باز کنی باز بلد نباشی و صدای "پــِــق!" نـده...!!!
باید هندزفری داخل گوشت کنی و "همه چی آروومه...من چقدر خوشحالم..." را باصدای بلند گوش بدی و با لبخند ساندویچت را بخوری و نگران این نباشی که داری روی لباسات میریزی یا رژ لبت پاک میشه!
باید از اون بالا کنار پنجره تمومه اون آدمای پایین را کیف کنی و به قصه ی همه شون که نمیگند و میشنوی گوش بدی...
باید یه کیسه تخمه بخری و تا خونه در امتداد زاینده رود خشک قدم بزنی و نم نم بارون را زندگی کنی...
باید وقتی رفتی خونه فرنگیست را محکم بغل کنی و هیچ توجه نکنی خودش را میخواد از دستت خلاص کنه یا بهت میگه دیووونه!
باید لپ گل دختر را گاز بگیری...
و بعد پا برهنه از دست فرنگیس فرار کنی و هی دور حیاط بدو بدو کنی و بخندی...
باید بهش بگی بیاد بشینه لب ایوون و تو باز کنار شمعدونی ها آخرین رج شالت را ببافی تا تموم بشه و بعد بری لب ایوون و سرت را بذاری روی پاهاش و زل بزنی به آسمون و با هم تخمه بخورید و تو تمام ِ بودنش را کیف کنی...
باید نم نم بارون بیاد و وقتی همه رفتند توی اتاق ،تو باز توی ایوون زل بزنی به آسمون و "سلام حضرت باران بخونی...."
باید خوشحال باشی که یکی از چاهارشنبه های آبان را باز به غروب دعوت کردی و خودت هنوز غروب نکردی...
باید باز دلت بخواد قدم بزنی و باز تمام شهر رو....
الــی نوشت:
یک)قصه ی بارانِ الـی را از اینجا گوش بدید >>> " سلام حضـرت بارانــ! بیا مـرا تـر کن!.."
دو) موبایل توی زندگی آدمها یک چیز اضافیست،حتی اگر تو پشت خط منتظر باشی..."دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!!!"...همین!
ســهـ)غدیر بود که "مامان حاجی " رفت...غدیر بود که او همـ ...یک غدیر سرد ...و من هنوز غدیر را دوست دارمــ.با این همه ی گرفتن هاش!من همیشه غدیر را دوست داشتم....همیشه دارم.حتی اگر آبان باشهــ...حتی اگهـ....!!! غدیـر مبارکـ
چاهار)همه اتفاق های خوب افتادند و دست و پایشان شکست!این روزها،اتفاق های خوب از ترس اتفاق های بد ،از افتادن میترسند..! .... "دزدی نوشت!"
پنجـ)الـــی ...دختــری که شعــر شد....
شیشـ)یک شال پر از شعــر ،کنار شمعدانی های توی حیاط تمام شد...
دل بـــــه راهـــــی داده ام چــــون رود و شرمــــــم بــــاد اگــــر
بـــــرکــــه ای کـــه دل به "مـــاهـــی"داده سرگرمـــــم کـــند...
م.م.س
هوالمحبوب:
هوا "بهشتی" بود...
یه مــه قشنگ و نم نم بارون که بعد شدید شد و مجبور شدیم تمام مسیر برگشت تا اتوبوس را بدویم...
قرار شد بریم از کوه بالا...
من عاشق بالا رفتنم...عاشق اوج گرفتن...دور شدن...ذره شدن...نقطه شدن...محو شدن ...!
اگه پام لیز نمیخورد حتما بالاتر میرفتیم...
اما پام لیز خورد و باید نگران میشد و میگفت تا همین جا بسه...آخه من لجباز تر از این بودم که اجازه بدم کسی کمکم کنه تا برم بالا...
و همین باعث شد تا همونجا متوقف بشیم و از همون جا از تمام مناظر پایین لذت ببریم...
نشسته بودم روی صخره و داشتم پایین را نگاه میکردم و از فضای موجود لذت میبردم و فکر میکردم...به آدمای اون پایین..به خودم ...به اون...به همه....
حواسم بود حواسش هست...
کنارم نشست و پرسید هــــی ! به چی فکر میکنی؟
گفتم الان تموم میشه...
گفت الان تموم میشه یعنی فوضولی موقوف ،نه؟
گفتم نه! یعنی الان تموم میشه...
پا شد و شروع کرد عکس گرفتن...عاشق این منظره ها بود و آدما...
فرزانه هم از کوله پشتی سحر آمیزش آجیل در اورد و به هر هفت نفرمون تعارف کرد...
یه عالمه بادوم و پسته و نخودچی و کشمش و فندق و تخمه...
دیگه فکر کردنم تموم شده بود و داشتم از اون بالا برای بقیه ی بچه های گروه دست تکون میدادم و تند تند آجیل هام را میخوردم...
داوطلب شدم هر کی آجیلها و خوراکی هاش را دوست نداره من پترس بشم و فداکاری کنم و اون را از شر خوراکی هاش راحت کنم...!!!
همه ی خوراکی ها تموم شد ولی این بادوم لعنتی را نمیشد بخوری...درش سفت بسته بود و زشت بود جلوی اون همه چشم با سنگ یا دندون بیفتی به جونه یه بادوم!
اومدم ازش دل بکنم و بندازمش دور که ازم گرفتش.گفت زود تسلیم نشو الی!...باید سعی کنی تا بشه!
گفتم پسش بده! میتونم با دندونم بشکنمش...
گفت دندون نه! گره ای که با دست میشه باز کرد با دندون نباید بازش کرد!..
گفتم یه بادوم ارزشه این همه سختی و زحمت را نداره!
گفت ولی همیشه نتیجه ی سختی دیدن و تلاش کردن شیرینه!...به خاطر اون شیرینیه آخرشه که سختی میکشیم! به خاطر آخرش!نه الـــی؟
بادوم را گرفت و بالاخره به زور هم شد ،درش را باز کرد و داد بهم و مقتدرانه خندید.انگار که فتح خیبر کرده بود!
دستم را زدم به کمرم و گفتم :حالا زورت را به رخ میکشی؟
لبخند زد و باز دندونای ردیفش را به رخ کشید و گفت نه!عقلم را به رخ میکشم! به خاطر شیرینیه آخرش همه ی زورم را زدم ....و بعد بلند شد و رفت پیش بچه ها تا باز یه جمع گرم بسازه...
خوشحال بودم که جمله های خودم را یادم مینداخت...و من با لبخند بادوم را گذاشتم توی دهنم و .....توی دهنم خوردش کردم و.....
و سریع از دهنم درش اوردم و پرتش کردم روی صخره ها....!!!!!
موقع برگشتن وقتی همه داشتند میدویدند تا زیر بارون خیس نشند و زودتر برسند به اتوبوس ،من داشتم آروم آروم قدم میزدم....
اومد کنارم و گفت :آهای !هنوز فکرت تموم نشده؟!بــدو....
نگاهم را دوختم به جلو و آدمایی که داشتند میدویدند و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بـــادومــه تلـــــــــــخ بود....!!!!
الــی نوشــــت :
یکـ )رفتار من عادیست......روح شادش شادتـــر....!!!
دو)اصفهانی ها و اصفهانی دوست های عزیز! برای شنیدن یک ملودی زیبا و دیدن چهره ی فریبای سی و سه پل قبل از عمل و بعد از عمل(!) به اینجا سری بزنید >>> اصـفهـانی ها
سـهـ)صدای شهرام شکوهی ،از آن صداهای پدر و مادردار است...
چـاهـار)"دونگ یی" آدم خوشبختیه! خیـــــلی!چون توی زندگیش کسی هست که بهش با ذره ذره وجودش مطمئنه!کسی که حتی اگه فرمان قتلش را هم صادر کنه با اطمینان می ایسته و میگه :من مطمئنم عالیجناب حتی اگه من را هم بـُکــُشه ،من
نمی میرم...!!!!
پنجـ) من از آدم ها متنفر نیستم.فقط احساس بهتری دارم زمانی که دور و برم نیستند.
"چارلز بوکفسکی "
شیشـ)
هــوا "بهــشــتــی" بود...
بـــا استــکــان و جــام و فــنــجــان داســتــان دارم...
ف.ع.ع
هوالمحبوب:
پاسخ بــدهــ از ایــن همـــه مخلوق چــرا مـــن؟
تا شرح دهــم از همه ی خلــق چـــرا تــــو....!
الـی نوشت :
یکـ)پیشکش به بانوی "نــــور و آییـــــنه "...
دو)امـــــــان از قصـــــه هایی که کـــلاغـــی نداره که آخـــــرش به خــونــه ش بـرسه یا نــرسه...!!!
سهـ)قصه را از اینجا با صدای الــی گـوش بدید >>> " می خـواستــمـ بـنـویــسمـ چــرا؟ چــرا ؟ "
چاهار)عرفه یعنی بیست روز تا محرم ماندهـ....
سبحانک اللهم و بحمدک
لا اله الا انت
علمت سوء و ظلمت نفسی
واعترفت بذنبی
اغفر لی انک انت الغفور الرحیم....
پنـجـ )فرمودند نامردیم اگر شعر پست بالا را بدون ذکر منبع نقل کنیم...ما هم عرض میکنیم :"عطف به..."!
***
.
.
.
چوب پنبه ی بشکه پریده .....
این از اون شعر هاست
از اون جمله هاست
از اون اتفاقاست
و اسماعیل میدانست....
آره میدانست
ابراهیم هم میدانست
اصلا انگار همه میدانستند فقط دلشون میخواست تا ته قصه برند
برند تا برسند
تا به خدا بگند ما کم نذاشتیم
درد کشیدیم اما کم نذاشتیم
یعنی اسماعیل شبا سرش را میذااشت روی دیوار و شعر بخونه تا برسه آخر قصه؟
اصلا اسماعیل شعر بلد بود؟
اگر بلد نبود پس چی کار میکرد؟
اسماعیل را هم با می بره و نمیبره مشغولش کردند یا....؟
یا ابراهیم....؟
توی دل ابراهیم چقدر درد بوده
و توی دل اسماعیل....
اسماعیل مطمئن بود نمیبره
چاقو نمیبره
ولی الــــــــی.....
و اسماعیل می دانست آن چاقــو نمی برد
که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی برد
کدامین بارگاه است این کدامین خانقاه است این
که در اینجـــا نفس از گفتن یــــا هــــو نمی برد
دلا دیوانگی کم نیست، شاید عشق کم باشد
اگر زنجیـــــرها را زور این بازو نمــی برد
چـــرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقـــانت
که خنجرعادتش این است رو در رونمی برد
زلیخـــــا را بگو نارنــــج هایش را نگه دارد
که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی برد
ادامه مطلب ...