هوالمحبوب:
باید اول آبان بشه...
همون ماه لعنتی که تو هیچ ازش خوشت نمیاد...حتی اگه هزارتا اتفاق قشنگ توی زندگیت بیفته...حتی اگه تولد زینب باشه یا عقد فرزانه یا یادت بیاد یکی از همون شبا "Look at this photograph..." گوش دادی ....یا همون شبی که خدا اومد پایین و گفت تو توی آغوشه منی...
باید اول آبان باشه....همون ماه بی خاطره ،حتی اگه توش پره خاطره باشه...همون ماه قهوه ای که تو هرچقدر هم بخوای زور بزنی دوسش داشته باشی، نمیتونی و همون اول بهش میگی حساب تو از تمام این شیش ماه دوم سال جداست....
باید عصر باشه تا راه بیفتی تمام پیاده روها را نفس بکشی.
باید سرد باشه تا لباس گرم بپوشی و باید دلت بخواد لذت ببری تا توی بغلت "گل دختر " باشه و کنارت فرنگیس....
باید دلت بخواد حرف بزنی و هیچ کی مزاحمتون نباشه تا گوشیت را خاموش کنی و بعد از مدتها فقط تو باشی و اون و گل دختر.... گل دختری که اونقدر معصوم بهت نگاه میکنه که دلت میخواد به همه نشونش بدی و بگی "گل دختره " منو نگاه کنید...من عاشق این دخترم....
باید قدم بزنی و هی دلت بهونه بگیره و خودت را لوس کنی تا فرنگیس واست "چی پلت" و "چیپس" بگیره و بعد درش را باز کنی و با هم بخورید...
باید اول آبان دلت هوای بافتنه یه شال جدید بکنه و به همین بهونه کلی مغازه را بگردی و دلت باز یه رنگ و طرح جدید بخواد و آخر سر یه کلاف مشکی ِ قلمبه قلمبه و ریش ریشی بخری و از داشتن شالی که قراره بشه کلی توی دلت ذوق بکنی....
باید هرموقع میخوای شال ببافی یادش بیفتی که بهت میگفت :"ازت بعیده وقتت را بذاری برای این چیزایی که وقت آدم را تلف میکنه و در شأن تو نیست...بهتره کتاب بخونی...موسیقی گوش بدی...قدم بزنی....آخه الی و بافتنی؟!!"
و تو بعد از جمله ش تصمیم بگیری براش یه شال ببافی و هر روز تمومه
اونایی که قرار بود ب جای شال بافتن ،انجام بدی با اون شال با هم انجام بدید...برای
شال شعر بخونی...کتاب بخونی...حرف بزنی...تا تموم بشه و وقتی بهش میدی برق
نگاهش را ببینی که فقط داره تحسینت میکنه و هیچ وقت نفهمه اون شال پر از
شعر و حرف و جمله های الی ِ....حتی الان که داره هی توی عکس خودش را به رخ میکشه....!!!!هااا!گوش کن به این اپرایی که مدتیست....!
باید پاییز باشه....باید امروز باشه....باید آبان باشه...باید اول آبان باشه تا دلت بخواد هرچقدر هم دوستش نداری این ماه و این روز و این لحظه را اما قشنگ تموم بشه....
باید تو باشی و فرنگیس و گل دختر و غروب اول آبان و نم نم بارون و نسیم و یه عالمه آدم ِ زندگیت که اسمشون و عکسشون و خاطره هاشون و صداشون نقش بسته روی سنگفرش پیاده رو و تو تمومه حواست هست که دوباره پاهات را روی خط نذاری و سنگفرشها را با دقت عبور کنی....
باید توی راه چادر فرنگیس را بگیری و گل دختر را به سینه ت بچسبونی و آروم آروم قدم بزنی تا اول آبان تموم بشه....
الـــی نوشت:
یکـ ) "غروب اول آبان را از اینجــا گوش بدید >>>"" نسیمـ و نمـ نمـ بارانـ نشانهـ ی خوبـیستــ..."
دو) یدالله فوق ایدیهم!...الی وقتی پرنده ش را رها کرد ، حتی تصور اینکه ممکنه دوباره داشته باشدش را هم نمیکنه...نه اینکه امید نداره ها! نه! تصورش را نمیکنه ،تا اینکه نخواد کاری برای دوباره داشتنش بکنه! پرنده ی الی ،آبروی الی ِ...پرنده باید پرنده باشه...باید بره تا به اوج برسه و بزرگ بشه....حتی یک درصد هم تصور داشتنش را نمیکنه....فقط خوشحاله اون پرنده ماله اون بوده و هست حتی اگه مال اون نباشه...حتی اگه خودش هم ندونه ماله اونه...حتی اگه اونی که باید باشه نبوده...حتی اگه اون پرنده درد باشه...الی اگه بخواد تصور داشتنش را بکنه یا بخواد که دوباره داشته باشدش اصلا رهاش نمیکنه که این همه درد هم خودش بکشه و هم پرنده ش...."من را سپرد دست خدا و گذاشت رفتـــ...."....آدم چیزی را که هدیه میکنه دیگه نه میخواد و نه میتونه پسش بگیره..."آدم به مرده تهمت ترسو نمیزند....!!!"
سهــ)یعنی من رفیق شفیق دارم در حد المپیک!...مهندس بیبین کارادا! >>> همـیـن الان کـودومــ؟