_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نـــــه تــو را میشود نزد فـــریاد ، نـــه تـــو را با بقیه قســــمت کــــرد...

هوالمحبوب:


نــه تــو را میشود نزد فـــریاد ، نـــه تـــو را با بقیه قســــمت کــــرد

بی سبـــب نیســت مثـل هر رازی تـــو به چشــمم شگـرف می آیــی...

تو آروم و خسته تر از هر روز خوابیدی و من خسته تر از همیشه نشستم و زل زدم به عکس چشمات و یه عالمه حرف دارم برای گفتن ولی بدون هیچ رمقی برای نوشتن!کتفم و دستام هنوز بی حسه ولی پر از یک حس خوبم.درست مثل وقتی که تمام راه را از آمادگاه تا خونه توی بغلم قدم زنیم و نوک دماغت درست مثل لبو قرمز شده بود و دستات پر از پفک و دستات را با پالتو و روسری من پاک میکردی و بعد ازم میپرسیدی:"عاتته خوبه؟!!" و من میخندیدم و میبوسیدمت و میگفتم "آره! عاتته خوبه!"

از بیمارستان ِ تولدت تا در خونه توی بغلم بودی و موبایلم دستت بود و واست آهنگ "تولدت مبارک" پخش میکرد و من با لبخندت انگیزه پیدا میکردم بقیه ی راه را قدم بزنم تا تو آدمها و خیابونها را تماشا کنی و هی ازم بپرسی:"این چیه؟" و من برات توضیح بدم و تو تکرار کنی و باز آهنگ برات بخونه"لپت رو بکشم...بچه ی قشنگم" و تو با خنده بگی :"هـــی!" و من لپت را بکشم.

دوباره طبق قرار خودم و خودت بردمت بیمارستان ِتولدت و این دفعه مشتاق بهم گوش میدادی وقتی برات تعریف کردم که "وقتی نی نی بودی اینجا از توی شکم مامانی اومدی بیرون...!" و تو با خنده صدای ونگ ونگ نوزاد در اوردی و دست کشیدی روی شکمت و گفتی "عاتته افتاد بیرون!" و بعد با هم یه عالمه خندیدیم.

خسته بودی و میدونستم سرمای شب و شلوغیه خیابونا اجازه نمیده بخوام باهام قدم بزنی.واسه همین گرفتمت به بغل و از وسط چهار باغ تا خونه هی راه رفتم و موزیک تولد واست گذاشتم و تو تمام صورت من رو با پفک یکی کردی و نزدیکی های خونه توی بغلم موبایل به دست خوابت برد.

دو سال پیش درست چنین شب و روزی خدا تو رو به ما داد.ولی من با همه ی وجود اعتقادم دارم تو فقط و فقط واسه من به دنیا اومدی و خدا فقط خواست که تو مال من باشی و بشی.حتی اگه اسم من توی شناسنامه ت ثبت نشه.حتی اگه هیچ وقت بهم نگی مامان.حتی اگه تا آخر عمر بهم بگی "آلام!"

تو نمیتونی تصور کنی وقتی توی بغلم میشینی و با همه ی شیطنتت من رو می بوسی یا موهام رو میکشی یا بدجنس میشی و چنگ میزنی توی صورتم من چه حس و حالی دارم.وقتی صبحها به خیال اینکه خوابم از بالای پله ها صدام میکنی و اسمم را ناقص تلفظ میکنی.وقتی با شیطنت میای استقبالم و بعد بهم کم محلی میکنی تا دنبالت بدوم و ازت بوسه بگیرم.وقتی اونقدر آروم توی بغلم خوابت میبره که تمام خستگیم یادم میره و زور میزنم تا خونه وزنت را تاب بیارم...

گلدختر ِ الـــی! تو قشنگتر موجودی هستی که خدا از بین تموم ه آفریده هاش میتونست نصیب من بکنه.تو عزیزترین دختری هستی که خدا میتونست به من بده.

آجی آلام همیشه دوستت داره و هر سال شب و روز تولدت هزار بار اون شب سرد اسفند ماه تولدت و اون پشت بوم بیمارستان را یادش میاد و هزار بار خدا را به خاطر داشتنت شکر میکنه.تو زندگی ِ جدید ِ منی دختر کوچولوی ِ الی...!

تولدت مبارک گل دختر ِ الی ...

لــــج میکنــــم برای خــــودم گــــریه می کـــــــنم ...

هوالمحبوب:

زانــــو بــغـــــل گـــرفــــته و مـانـنــــد کـــودکـــان

لــــج میکنــــم برای خــــودم گــــریه می کـــــــنم

نشسته روی تخت و تکیه به دیوار خوابیده بودم که سراغ مچ دستم را گرفته بود و من به مچم نگاه کرده بودم که ظهر به لوله ی بخاری گرفته بود و به اندازه ی یک لکه ی ذوزنقه ی قرمز سوخته بود و از بس که مهم نبود فراموش کرده بودم.همان بعد از ظهر گفته بودم که وقتی آدم درد جسمی هرچند ناچیز دارد میتواند خوشحال باشد که همه ی آدمها دلیل غرغر کردن ها و اشک هایش را به آن درد نسبت میدهند و اجازه میدهند تو غرغرت را بکنی تا درد درونی ات التیام پیدا کند.اینکه هیچ کس نمیفهمد تو دقیقن چه مرگت هست برای من زیادی خوب است!

دیشب تمام شب مچم میسوخت و گریه کردم،درد امانم را بریده بود و گریه کردم،نوک انگشت های دستم مثل همیشه بی حس شده بود و گریه کردم،پاهایم درد میکرد و گریه کردم،به دیوار تکیه داده بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم و گریه کردم.سرم درد میکرد و دل درد کلافه ام کرده بود و گریه کردم.آنقدر که خودم هم دلم برای خودم سوخت!

همه ی اینها بهانه بودند برای گریه کردنم،بهانه بودند تا هزار روز پیش را به یاد بیاورم.که روزهای دانشگاه را به یاد بیاورم و دلم برای ناهار خوردن در دانشگاه تنگ شود ،برای هانیه،مانیا،لاله،زینب،فائزه،شیرین،نغمه،مژگان،خانم منصوری،کاظمی،حتی خانم ملکی که مرا یک روز یواشکی برده بود در شهر بستنی بخوریم و از من خواسته بود به هیچ کس نگویم ،برای آقای قاسمی،اسدی،عمو جعفر و خوشبو دلم تنگ شود.این ها بهانه بودند که دلم برای روزهای بیست و چند سالگی ام تنگ شود و بسوزد و برای فائزه بنویسم دلم برای ناهارهای سلف خیلی تنگ شده و بعد اشکهایم قل بخورد.

همه درد هایم بهانه بود تا یاد بیست و سه،چهارسالگی ام بیفتم.یاد همان روزها که با احسان دو سال تمام قهر بودم و یاد تمام وقایع درد آورش و هی اشک بریزم.یاد هفده سالگی ام که از درد به خود می پیچیدم و از حال میرفتم و فقط گریه میکردم و استفراغ!یاد تمام روزهایی که من درد بودم و هیچ کس نبود حتی برای شنیدن یک جمله و نفیسه هم با من قهر بود و از همیشه تنها تر بودم.بله،همین بعد از ظهر بود که گفته بودم دردهای جسمی بهانه اند تا آدم برای تمام دردهایی که در تمام طول زندگی اش پنهان کرده،اشک بریزد و من تمام دیشب مچم را که آنقدر درد نمیکرد گرفته بودم و به تمام آدمهایی فکر میکردم که دوستشان نداشته ام و باعث آزارم بوده اند و تنها به خاطر اینکه دختره خوبی باشم و خدا از من انتظار خوب بودن و قوی بودن داشت اجازه داده بودم در زندگی ام جولان دهند، و برای خودم گریه کردم!

تمام شب به دو زمستان قبل فکر کردم و آدمی که تمام زیر و بم روحیات و اخلاق مرا کشف کرده بود و خوب از آنها برای له کردنم استفاده کرد و گریه کردم.هق هق شدم و یاد حرفهایش به نرگس افتادم.درست مثل حرفهای سید به هانیه ! و با اینکه باید بلد بلند میخندیدم،باز هم گریه کردم!

تمام شب زانوهایم را بغل کرده بودم ودلم را توی دستهایم گرفته بودم وهمان که "تو" صدایش میکردیم را به یاد آوردم، رعیت تمام عیار را ،سید را،یوسفی را، عباس آقایی که عباس آقا نبود، مینا، رویا و تمام آدمهای بهمن ماههایی که اسفندم را به گند کشیده بودند و من لبخند زده بودم و دختره خوبی بودم! و اینکه چطور تمام زندگی ام را درد کرده ام به خاطر آدمهایی که مهم نبودند و بی تفاوتی ام را نمایش دادم در برابر چشمهایشان ولی درد کشیدم از بودنشان در زندگی ام حتی به اندازه ی بودن ه یک جمله و هزار بار گریه کردم!

از درد و اشک خوابیده بودم و وقتی چشم باز کردم فائزه برایم نوشته بود:"ای جاانم ،بریم؟ان شالا دکترا قبول میشی" و فرشته که به من شب بخیر گفته بود و زهرا که برایم شعر شده بود و من باز گریه کرده بودم از اینکه هیچ وقت گذشته ام بر نمیگشت تا من خیلی ها را در زندگی ام راه نمیدادم.تا من خیلی ها را مهم نمیکردم و اجازه نمیدادم در زندگی ام خودشان را مهم فرض کنند.تا حتی همه ی زندگی ام را صرف زنده ماندن و جان سالم به در بردن از بحث های میتی کومون هم نمیکردم.تا من هم درست مثل بقیه زندگی می کردم،مثل نرگس،نفیسه،هاله،هانیه،فرزانه...

من تمام دیشب ،برای اولین بار در زندگی ام از صمیم قلب دلم برای خودم سوخت،برای تمام و تک تک روزهای زندگی ام.برای تمام چیزهایی که نداشتم،برای تمام کسانی که نداشتم.برای تمام جمله هایی که نشنیده بودم،برای تمام جمله هایی که شنیده بودم.برای تمام دردهایی که تحمل کرده بودم و برای تمام لذتهایی که نچشیده بودم.برای تمام دلتنگی هایم،مهم تصور نکردن ه تمام آن چیزهایی که مهم بودند و من تظاهر میکردم که نیستند.برای تمام دوست داشتنهایم،دوست نداشتن هایم.دلم برای دختر سی ساله ای سوخت که خودش هنوز باور نمیکرد سی ساله شده.که سی سال زندگی کرده.که هنوز منتظر روزهایی ست که بتواند با فراغ بال از ته دل خوشحال باشد و بلند بخندد و حال سی ساله شده و باید باز چشمش را به روی خیلی چیزهایی که دلش میخواهد ببندد و خانمی و صبری که هرگز یاد نگرفته را پیشه کند.هم او که به همه ی آدمهای زندگی اش قول داده "آخرش همه چیز خوب تمام میشود!"هرچند برای خودش آخر ِخوبی را تصور نمیکند!!

تمام دیشب میان تمام اشکهایم دلم برای خودم سوخت و یک دل سیر برای خودم دل سوزاندم و اشک ریختم.من دیر به دنیا آمده بودم،خیلی دیر...من زود قد کشیده بودم ،خیلی زووود...من دیرفهمیده بودم،خیلی دیر...من زود بزرگ شده بودم ،خیلی زوود و خدا هنوز با من بازی میکرد.انگار که مرا برای بازی کردن و بازیچه ی ترفندهای روزگار شدن آفریده بود و من می بایست به خاطر اینکه دختره خوبی باشم خفه میشدم و لال!

من خدا را باخته بودم،خودم خوب میدانستم.خودم خوب میدانستم خسرالدنیا و الاخره هستم و دلم برای خودم میسوخت که از وقتی نادان بودم و هیچ چیز نمیفهمیدم بازی اش را با من شروع کرده بود.من برای مشغول شدن به تمام بازی هایش زیادی بچه بودم و حالا زیاد از حد خسته و فرتوت!

تمام اعتقادها و باورهایم پر کشیده بود،همه ی امیدهایم و حتی اگر زندگی ام هم گل و بلبل میشد(که نمیشد!) گذشته ی درد آورم با آدمهایش همیشه با من بود و چیزی از دردش کم نمیشد!

من تمام دیشب گریه کرده بودم و دلم خواسته بود عامل اشک ها و دردهای زندگی ام را نبخشم و باز نتوانسته بودم و انگار هم که نخواسته بودم و با خودم فکر کرده بودم نبخشیدن شان هم چیزی از دردم را کم و تمام نخواهد کرد!

من تمام دیشب گریه کرده بودم و در میان تمام دردهایم از کسی که برایم بسیارعزیز بود و تمام حس های خوبم را مدیونش بودم تشکر کردم وباز هم دلم سوخت که ندارمش و دستها و مچم را بوسیده بودم و نوازش کرده بودم و از خودم عذر خواسته بودم که این همه اذیتش کرده ام و باز آنقدر اشک ریخته بودم تا اینکه ساعت چند و چند دقیقه ی نیمه شب که زمانش را درست به یاد ندارم غرق خواب شوم...!

الی نوشت :

گـــریه کن که گـــرسیل خون گری ثمر ندارد... این ملودی من را...من را...من را...شما هم از اینجا گوش کنید 

+شارژ اینترنتم تمام شد.در اولین فرصت کامنتهام رو تایید میکنم.

هر کجا آن شاخ نرگـــــس بشکفــــد ... گلـــــرخانش دیده نرگســـــدان کنند

هوالمحبوب:

هــــر کـــجا آن شـــاخ نــرگـــــس بشـــکفــــد

 گلـــــرخانـــش دیــــده نرگســـــدان کنـــنـــد...

هر سال برای خودم "نرگس" میخرم.هر سال اسفند ماه.درست وقتی که تمام "بهشت" ِ کنار ِ پل فردوسی پر از شکوفه های سفید و زرد رنگ میشه من برای خودم یک شاخه "نرگس" میخرم.

اون هم منی که هیچ وقت گل دوست نداشتم و ندارم و هر گلی که تقدیمم شده خوشحالم نکرده و تنها تونستم به یک لبخند و تشکر ساده اکتفا کنم که نشون از ناسپاسی م نباشه.اون هم منی که هیچ وقت هیچ گلی من رو به هیجان نمیاره هر سال درست اسفند ماه خودم برای خودم یه شاخه "نرگس" میخرم و اونقدر بووووش میکنم که پر بشم از نرگس و اونقدر نگاش میکنم که فقط "نرگس" ببینم و نرگس بشنوم و نرگس نفس بکشم.

هر سال درست اسفند ماه که فصل ِ نرگس ه و من با تموم ه وجودم عشق میکنم یک شاخه نرگس میخرم و بعد که از وجودش سیراب شدم می ریزمش توی سجاده زیر جا نماز تا سال بعد یه نرگس ِ جدید جاش رو بگیره.

امسال هنوز نرگس نخریدم و به گمونم حتی تا آخرین روز اسفند هم نخرم .فقط امشب میون اون همه گل رز که دل تموم ه عابرا رو زیر و رو میکرد و برای من کوچکترین هیجان و شعف و زیبایی نداشت،دماغم رو فرو کردم توی شاخه های نرگس ِ گل فروشی که لابلای بقیه ی گل ها گم شده بود و چیده بودنش کنار در گل فروشی و توی پیاده رو  و هی "نرگس" قورت دادم و با تمام ظرفیت ِدماغ گنده منده ی کوفته برنجی م "نرگس" استشمام کردم و برای تموم ه رزهای هلندی و غیر هلندی تا جاییکه میتونستم زبون در اوردم :)

الـــی نوشت :

+بانوی نور و آیینه ی اسفند ماهه الــی!دختــره شب های سرد و برفـــیه زمستون!تولــــدت یک دنیـــا مبارکــ...

++ من ای حس مبهــــم تو را دوست دارم ...

+++ نازنین واست خیلی خوشحالم.میدونی؟خیلی...

++++ گــلـنـــار ...