هوالمحبوب:
تلاش بی حد و حصرتان را میستاییم آن هم در حد لالیگــا!مثلن آدم باید چقدر بی چشم و رو باشد که این همه خدمات و حسناتتان را ببیند و بخواهد وجودتان را انکار کند!ولی خودمانیم ها شما ما را دقیقن چه فرض کردید؟
یعنی به شکل و شمایل ما می آید با این سن و سال و متانت و خانومی و وقار(!) به خاطر لطف و مرحمت شما و ذوق مرگیِ ناشی از الطافات بی کرانتان ساعت کوک کنیم و از ساعت یک بامداد تا هفت صبح فک بزنیم که شما هی تند تند صبح و ظهر و شب برایمان پیامک عشقولانه میفرستید که برنده ی شونصد و سی و چند ثانیه مکالمه ی رایگان ایرانسل شُدیم تا ما به طرفة العینی دست به کلکیولیتور شویم و ثانیه اش را تقسیم بر شصت کنیم و بعد برای اینکه نکند آه بکشیم که مردم بگویند بی جنبه ی ندید بدید،پوزخند بزنیم که نیم ساعت و یک ساعت مکالمه ی رایگان ِ نیمه شب را میخواهیم چکار وقتی همه خوابند و ما نیمه شب ها به جای حرف زدن ترجیح میدهیم در سکوت خاطراتمان را مرور کنیم و شعر بخوانیم و حتی گریه کنیم !
آقا نیمه شب موقع خواب است و استراحت!از شما که حرف خدمات و پشتیبانی و درک و فهمتان گوش فلک را پر کرده و با اینکه هیچ کس با شما تنها نیست گذاشته اید همراه اول پز همراهی اش با مردم را بدهد،بعید است!
اگر مــَردید چند صد ثانیه مکالمه ی رایگان قبل از خوابیدن عباس آقایمان به ما هدیه کنید که ما برایشان شع ـر شویم،نه نصفه شب که تازه به صد تقلا پلک هایشان گرم شده و ما هی توی دلمان دعا میکنیم که نکند پشه پر بزند که یکهو از خواب بیدار شود.
اگر چه فکرش را که میکنم میبینم ترجیح میدهیم برای مکالمات قیمتی مان بها بپردازیم که ارزش حرفهایمان دستمان بیاید نه اینکه مفتی مفتی حرف مفت بزنیم که یعنی خیر سرمان حرف زده ایم:)
الـــی ریز نوشت :
یکـ)فکر نکنید فراموشمان شده خاطرات کردستانمان را تعریف کنیم ها:)
دو) نفس مان به شماره افتاده هر چه به آخر اردی بهشت نزدیک تر میشویم :(
سهـ) از پذیرفتن هرگونه کامنت بی ربط و صرفن جهت اطلاع معذرویم!:)
هوالمحبوب:
*گفتــــم بگــــو،شایـــد بفهـــمم ... زیـــر لـــب گفتـــی :
تنهــــــایی یــک مـــرد را یـــک مـــرد میـــفهمـــــد ...!
خودت گفتی.همان موقع که آن همه کتاب را در دست گرفته بودی و اصرار میکردم که کمکت کنم تا خسته نشوی و تو قبول نمیکردی و میگفتی :"خدا مــرد را برای حمالی آفریده!".همان موقع که دلیل و مدرک آوردم تا قانعت کنم استدلالت برای حمل کردن کتابها محکم نیست و پرسیدم:"پس چرا از صبح تا حالا که حمالیِ این کوله پشتی رو میکنم نگفتی بده من تا بیارمش اگه خدا مـرد رو واسه حمالی آفریده ؟ "، گفتی :"خوب واسه اینکه تو خودت یه پا مـَردی!"
یا آن روز که از تفاوت نوع دوستی مردها و زن ها حرف میزدیم و تو گفته بودی:"مردها دوستی هاشون با هم واقعیه و پایدار.مردها ترجیح میدند رو در رو حرف بزنند و حتی به هم بد و بیراه بگند و بعد به معنای واقعی برای هم بمیرند.مردها دوستی هاشون با هم مردونه ست ولی زن ها در ظاهر قربون صدقه ی هم میرند و برای همدیگه میمیرند و بعد پشت سرش خاله زنک بازی در میارند".همان روز هم وقتی گفتم :"پس چرا من و دوستام اینطوری نیستیم؟پس چرا توی این چهارده سال همیشه من و هاله رو در روی هم به هم بد و بیراه میگیم و دعوا میکنیم ولی بعد که باز همدیگه رو میبینیم هوای همدیگه رو داریم و انگار نه انگار؟"،گفتی:"آخه تو که مثل زن ها نیستی!مـَردی!واسه همین هم دوستیات مردونه ست!من در مورد زن ها گفتم نه تو!!"
خودت گفتی من مــَردم.دوستی هایم،حمالی کردن هایم،لوس بازی در نیاوردن هایم،حرف زدن هایم!
حالا چه شده که به جای اینکه بگذاری تنهایی ات را بفهمم،خودت را کنار میکشی و نغمه ی "هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست "سر میدهی و شعر تنهایی ِ مردانه ی این شاعر و آن شاعر را زمزمه میکنی و لایک میزنی!
چه شده که با تمام مردی ام که به آن اقرار داشتی من را با دلشوره های زنانه ام بعد از چند جمله ی مختصرت در مورد احوالت تنها میگذاری که هزار فکر و خیال ناجور به سرم بزند.که اول از همه وقتی بودنم به چشم نمی آید که آرامترت کند شبیه تمام زن ها دل نگران شوم.که وقتی خیال میکنم با بودنم حالت خوب میشود و هیچ اتفاقی نمی افتد و کم بودنم را به عینه میبینم حالم از بی عرضگی ام که برای آرام شدنت هیچ کاری از دستم بر نمی آید به هم بخورد.که برای غصه خوردن هایت هزار بار دق کنم.که من را وقتی به فهمیدن تنهایی ات قبول نداری و شریک نمیکنی و حرف نمیزنی مثل تمام زن ها بغض کنم و به هر حربه ای متوسل شوم که آرامت کنم و تو بیشتر از قبل در لاکت فرو روی.که وقتی حتی شنیدن صدایم هم دلتنگ تر و ناراحت ترت میکنم خودم را مچاله کنم در صندوقچه ی پستویی که شاید نبودنم آرامت ترت کند و اینطور میشود که نا خواسته غصه ات را بیشتر می کنم که جایی که باید بیشتر دو رو برت میپلکیدم پا پس کشیدم یا اینکه به من که میخواهم حرفهایم آزارت ندهد بگویی از سکوتت بوی خوبی نمی آید و گمان کنی بی تفاوت شده ام!
چه شده که نه مردانگی ام را تایید میکنی که تنهاییت را با من سهیم شوی و آنقدر حرف بزنیم که به گریه های بلند بلند ختم شود و فردا انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته،و نه زنانگی ام را که به دل نگرانی ها و سردرگمی ها و دلشوره هایم حق بدهی و حداقل به خاطر آرام شدنم،آرام شوی.
مردانگی ام به من میگوید باید حرف نزنم.مردها وقتی غم دارند حرف نمیزنند،راه میروند.حرف نمیزنند،داد میزنند.حرف نمیزنند،سیگار میکشند.حرف نمیزنند،فحش میدهند.حرف نمیزنند،گیر میدهند!مردانگی ام به من میگوید باید لال شوم و تمام صداها را خفه کنم که تو آرام شوی.مردانگی ام به من میگوید حرف نزنم،فقط مردانه دست روی شانه ات بزنم که حس کنی و باور کنی که هستم و روی من حساب کنی حتی اگر هزار سال طول بکشد و حتی اگر به راستی هیچ کاری نتوانم برایت انجام دهم.مردانگی ام میگوید اینکه یک مرد باشد که بتوانی رویش حساب کنی دلت را قرص میکند و آرام!
ولی زنانگی ام کار دستم میدهد.زنانگی ام که میگوید باید حرف بزنم مرا مثل مرغ سر کنده کرده.زنانگی ام مثل تو از سکوتت بوهای خوب نمیشنود.از بغضت که هی قورت میدهی و از اشک های شورَت که به خاطر من پنهان شان میکنی و هی تند تند میگویی خوب میشوم.زنانگی ام مرا میترساند،که نکند دور از چشم های من اتفاقی در حال وقوع است.که نکند حال بدت را آدمها و چیزهای بدتر خوب کنند!که نکند کم حرفی و سکوتت که هر روز پر رنگ تر از دیروز میشود ناشی از کم رنگ تر شدن عشقی ست که بینمان بوده.زنانگی ام نگران میشود و هی حرف میزند و گمانم حوصله ات را بیش از پیش سر میبرد و مردانگی ام هی صبر میکند و سکوت و حتی کناره گیری که آرام تر شوی.
یا مردانگی ام را به رسمیت بشناس و از تمام تنهایی ات حرف بزن،داد بزن،اصلن بیا برویم عین آدم های لا ابالی عربده بزنیم و سیگار دود کنیم و به زندگی نکبت بارمان تف کنیم و فحش های رکیک مردانه نثارش کنیم،یا بر زنانگی ام مـُهـر تایید بزن و اینقدر دلشوره ها و دل نگرانی ها و بغض های هر شبم را بیشتر نکن و من را که هر چند کـَمـَم و زور میزنم با کنارت بودن آرامت کنم،ببین و نه به خاطر من بلکه به خاطر خودت که بهترین ِزندگی ام هستی زوود خوب شو.
* شعر از رضا احسان پور ،تصرف و تحریف از الــی!
هوالمحبوب:
در والضــــالــین حمـــدم خــــدشـــه ای وارد نـــبــــود
وای ِ مـن محتـــاج یــک رکعـــت شمـارم کرده ای ...
دیشب بود که فرشته گفت الــی فردا شب تموم میشه و من بهش گفته بودم هیچی نمیشه و اون گفته بود یعنی نخوندیش؟ و من بهش گفته بودم معلومه که خوندم ولی هیچی نمیشه و اون گفته بود دلش روشنه و من گفته بودم وسطش آگاهانه بیراهه رفتم و چون با خدا قرار و مدار گذاشته بودم منتظر مجازاتم و فرشته گفته بود یعنی خدا مثل آدمها اهل تلافی کردنه؟ و من گفته بودم واسه بقیه نه اما واسه من نمیشینه هر غلطی دلم خواست بکنم و بعد دستامو دراز کنم و اون هم دستام رو پر کنه و باز فرشته گفته بود شاید طول بکشه ولی دلش روشنه و من بهش نگفته بودم قرار و مدار من با خدا این نبود که من پاش نموندم و مطمئنم اون چیزی که قراره بشه استجابت نیست و مجازاته!و باز نگفته بودم خودم میدونم خدا مثل مامان می مونه و نمیشه هیچ مامان ای بچه ش را دوست نداشته باشه و آرزوش خوشحالیش نباشه اما همون مامان ِعاشق در برابر سرکشی ِتو قرار نیست جایزه بده و برات کف بزنه! و باز کتابچه ی دعام را بغل کرده بودم و شروع کرده بودم...
...سیزده چاهارده ساله بودم. از مدرسه برمیگشتیم.درست توی پارک سرسرا،همونجا که با هم عکس گرفته بودیم دست کرد داخل کیفش و اوردش بیرون و بهم دادش.عاشق محتویات کیفش بودم.همیشه میشد از توش چیزهای خوب خوب پیدا کرد.تسبیح،خوراکی،پول،کاغذ،خودکار،کتابچه ی دعا و چیزهای یواشکی!
میخواست توش یه چیزی بنویسه.درست صفحه ی اولش!خودکارش نمی نوشت و از من خودکار خواست.نوشت :" تقــد..." و بعد شروع کرد صدا کشی کردن.همیشه توی دیکته کردن کلمات مشکل داشت و من هیچ وقت نتونسته بودم بهش بگم و یا با همه ی شیطنتم بخندم.آروم و با احتیاط بهش گفتم میخوای بدی خودم بنویسم؟گفت نه فقط کلمه ی اولش رو برام درست کن.خودم بقیه ش رو مینویسم.گفتم کلمه اولش چیه؟گفت بنویس :"تقدیم" و من یک "یم" کنار "تقد" ای که نوشته بود گذاشتم.باز شروع کرد زیر لب صدا کشی کردن و نوشت "به تو جانـ" و باز با احتیاط صدا کشی کرد که غلط املایی نداشته باشه و هی روی "نــ" را پر رنگ کرد که من باز به کمکش رفتم و گفتم "میخوای بنویسم برات؟"گفت نه!میخوام بنویسم "جان من".گفتم یه "من" کم داره.بنویس "من" و اون بدون اینکه بین "جان" و "من" فاصله بذاره نوشت "جانـمن" و داد بهم و من رو بغل کرد و بوسید و من یواشکی و با خجالت نفس کشیدم بغلی رو که بوی شوکولات میداد.
از بغلش که در اومدم بهم گفت :"هیچوقت دختر حرف گوش کنی نبودی ولی بدون اگه هنوز زنده ام و امید دارم به زندگی م واسه خاطر خداست که هیچ وقت ازش روی برنگردوندم.من هیچ وقت توی این همه سال نمازم رو به دردایی که زندگی بهم داد نفروختم و مطمئنم همون خدایی که دوستش دارم،من و بچه هام رو از درد و غصه نجات میده و حفظ میکنه.هر موقع این کتاب رو خوندی بدون مامانی همیشه دوستت داره حتی اگه تو یادت بره دوسش داشته باشی!"
و من از همون سیزده چاهارده سالگی مثل جونم از کتابچه ی دعای آبی رنگم محافظت میکردم و کم کم که بزرگتر شدم و مثلن عقلم رسید گذاشتمش واسه روز مبادا و وقتی که میدونستم هیچ دعا و نیرویی مشکل گشای کارم نیست بازش میکردم و به "جانـ" و "من" ی که بهم چسبیده بود خیره میشدم که چقدر بهم و به من نزدیکند و از داخلش دعا میخوندم و با همه وجودم مطمئن بودم میرسه اون بالای بالا!
تا چهل روز پیش،درست شب تولد حضرت فاطمه و روز مامانی،وقتی فرشته گفت" الــی تا چهل شب دیگه که تولد حضرت علــی و روز بابا هاست،نیت کن و هر شب اندازه ی یه کلمه،جمله یا دعا نذرش کن شاید اتفاقی که دلت میخواد اندازه ی یه حس خوب داشتن واسه الی بیفته" و من یاد کتابچه ی آبی رنگ مامانی افتادم و چهل تا زیارت عاشورایی که اویـم گفته بود معجزه میکنه. دلم مطمئن بود و نبود،دلشوره داشتم و نداشتم که نشستم روبروی خدا و اسم احسان و الناز و فرنگیس و الــی و اویــم رو اوردم و به صاحب کتابچه ی دعام قسمش دادم که همونی میشم که اون میخواد در عوضش اونم همونایی رو به من و عزیزهام بده که میخوام.
از همون شب به فرشته گفتم حواسش باشه که نکنه یه شب یادم بره و بعدش هر شب قبل از خواب براش خوندنم"السلام علی الحسین و علی علی بن حسین..." و سر هر سلام اسمشون رو اوردم و از ته ته ته دل آرزو کردم .
میدونم اون مواظبم بود.شک ندارم که سر من با فرشته هاش شرط بسته بود و من همه ش را نقش بر آب کردم!نفیسه میدونه حال این شبای آخر من رو وقتی با خودم میجنگیدم و "من فقط خدا را دارم" میگفتم و بغض میکردم.شک ندارم حالم واسه تقلایی بود که خودش میکرد تا ثابت کنه روی قولش با من ایستاده.فرشته میدونه حال اون شبی که خواستم نذرم رو به عهده ی اون بذارم که نکنه چهل شب تموم بشه و من نباشم.شک ندارم خودش هراس سر قولم نبودن را انداخته بود توی دلم که بگه باید تا آخرش برم.تا شد امشب...شب چهلم!
و من مطمئنم چیزی نمیشه الا مجازات واسه همه ی گناه هایی که آگاهانه انجام دادم و انصاف نیست الناز و فرنگیس و احسان و اویــم به خاطر من به همه ی اون چیزایی که لایقش اند نرسند.که خدا فقط واسه خاطر اینکه من مجازات بشم و به آرامش نرسم آرامش و رسیدن اون ها را بهم هدیه نده.
وقیح شدم!گستاخ شدم که اونقدر محکم جلوی اشکام رو گرفتم که نکنه بریزه پایین و واسه خدا نه نه من غریبم بازی دربیارم که بهش بگم من رو ببخشه که نکنه یهو بهم بگه جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود الــی خانوم؟؟
راه به جایی ندارم برای اجابت.فرشته فردا میره اعتکاف و من بهش التماس میکنم یادش نره من را خط بزنه که اسم چاهار تای زندگیم به اسم من آلوده نشه و بعد اسم چاهار تای من رو بیاره و تا از خدا اونایی که واسشون ازش خواستم رو به واسطه ی آبرویی که داره نگیره باهام حرف نزنه.من استجابت همه ی چاهار تام رو از همون فرشته ای میخوام که به همه ی خوب بودن و فرشته بودنش ایمان دارم.
میدونم چقدر وقیحم. چقدر بی انصافم.چقدر نامردم...!
و باز همین امشب که شب چهلمــه ،شرمنده ولی بدون اینکه بخوام ببخشه مثل همه ی این چهل شب براش میخونم :" اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم ..." و باز ازش میخوام...
این بار نه استجابت دعا،نه دستای پر ،نه آرزوهای قشنگ قشنگ اون هم به واسطه ی خوب بودن هایی که نبودم.بلکه التماسش میکنم بهم مصیبت بده و برای تک تک مصیبت هاش شکرش میکنم تا آخر عمر،حتی اگه من رو لایق داشتن هیچ کدوم از چاهارتای زندگیم ندونه...
الـــی نوشت :
یکـ) هیــــس!
دو) تـــولـــدش مبـــارک ...
سهــ) اگــرچــه قحطــی مـــَرد است و مـن مـردی نمی بینـم
ولــــی امـــروز بـــــر مـــردان ایـــــــرانـــی مبـــارک بــــاد ...!