_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

همیشـــــه سهــــم مـــن از تــــو چقــــدر ناچیــــز اســـت ...

هوالمحبوب:

تهران را با چشمهای بسته دیده باشم،ساعت هفت و چند دقیقه ی صبح درحالیکه با صدای راننده که" آزادی" را داد میزد،خسته و خواب آلود از اتوبوس پریده باشم پایین و ده دقیقه همانطور ایستاده خوابیده باشم و به هیچ صدای راننده تاکسی ای که مرا به "در بست "سواری دعوت میکند توجهی نکرده باشم تا همانطور چشم بسته کمی خواب از سرم پریده باشد و دنبال ترمینال غرب که میدانستم همان حوالی ست بگردم که به فریضه ی مهم دستشویی و گلاب به رویم بپردازم شاید که خواب به کل از سرم بپرد! 

راست ِدماغم را بگیرم و بروم،آن هم چشم بسته و قدم زنان بخوابم تا یک راننده ی اتوبوس که از کنارم میگذرد صدایم کند که در محل سوختگیری اتوبوس ها چه غلطی میکنم و تا بیایم چشمهایم را باز کنم و توضیح بدهم،مرا تنها مسافر اتوبوسش بکند و تا ترمینال برساند و با لهجه ی ترکی اش برایم بلبل زبانی کند که بیراهه رفته ام و من همچنان خواب باشم و فقط برای آنکه بی ادب جلوه نکنم با همان چشمهای بسته از او خداحافظی و تشکر کنم و بعد بروم دست و صورتی آب بزنم شاید چشمهایم باز شد و وقتی ترگل ورگل و با چشمهای تقریبن باز از آن مکان خارج شوم خیال کنم که تهران را دیده ام.

یا زمانیکه فائزه را میبینم،یا هانیه را،یا مادرش را،یا شیوا را،یا زنی که موقع ترمز گرفتن بی آرتی روی من چپ میشود و من بغلش میکنم و او مرا می بوسد و لبخند میزنیم.یا وقتی با فاطمه قرار و مدار میگذارم که ببینمش و نمیشود و نمیتوانم.یا زمانی که ساره را نمیبینم!و همه ی این زمان ها که کوله پشتی انداخته ام و در پایتخت قدم میزنم و سرب قورت میدهم و لبخند میزنم گمان کنم تهران را به چشم میبینم و اینقدر خنگ باشم و نفهمم که تهران درست وقتی با هم روی پل هوایی قدم میزدیم شروع شد.

درست آن زمان که من به خاطر زخم پایم میلنگم و غر میزنم که تو چرا چسب زخم نداری.زمانیکه میگویم گرسنه ام، تشنه ام،که باید بروم دستشویی و تو مرا فلان فک و فامیل حاج باقر میخوانی که فقط بلد است غر بزند! 

تهران درست وقتی که تو چسب زخم به دستم میدهی تا به انگشت پایم بزنم که زخم شده شروع میشود.وقتی کتاب فلیپ کاتلرم را از من میگیری و میگویی که چقدر سنگین است و من برایت قیافه میگیرم که یک ترم تمام این کتاب را به دوش گرفته ام و دانشگاه برده ام و آورده ام و اینقدر هم مثل تو برای سنگینی اش ناله نکرده ام.

تهران درست زمانی برایم شروع میشود که اول صبحی ساندویچ سق میزنیم که من از گرسنگی تلف نشوم و من هی یاد نان خامه ای هایی میفتم که فراموش کرده ام همه اش را بخورم و این انصاف نیست که تو هم یادم نینداخته ای و یا بستنی مگنومی که برایم گرفته بودی و فراموش کردی به من بدهی و معلوم نیست چه کسی به جای من میخوردش و باز غر میزنم. 

تهران برای من با تو شروع شد وقتی که چشمهایم روی تو گشوده شد.وقتی یک عالمه از دستت عصبانی بودم و پر از بغض و به خودم قول داده بودم نه نه من غریبم بازی درنیاورم و عین دخترهای لوس اشک نریزم.همان موقع که به تو حق داده بودم عصبانی شوی ولی حق نداده بودم آنطور برای منی که میخواستم مثلن سورپریزت کنم داد بزنی که خودم سورپریز شوم!همان موقع که به خودم قول داده بودم توی چشمهایت نگاهت نکنم که مغلوب شوم و آخر سر تاب نیاورده بودم و نگاه کردنت تمام قهرها و گله ها را آشتی کرده بود و تهران شروع شده بود. 

تهران با تو شروع شده بود حتی با اینکه ساعتها از آمدنم به پایتخت میگذشت،درست وقتی که بریده بریده نگاهت کرده بودم و گفته بودم گمانم زیر سرت بلند شده که اینقدر بد اخلاق شده ای و بعد مثل یک زن روشنفکر ِاحمق ِ مثلن متمدن گفته بودم که درکت میکنم و به تو حق میدهم اگر اینطور شده باشد و بهتر است با هم حلش کنیم که عذاب وجدان نداشته باشی که منجر به بد اخمی ت شود و تو از طرز فکرم خندیده بودی و خندیدنت مرا هم خندانده بود و گفته بودی که چقدر خنگم!! 

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی که من تو را نفس میکشیدم و همه ی نفس ها را تند تند ذخیره میکردم برای روز مبادا یک گوشه ی دنج قلبم و به تویی که فکر کرده بودی فین فین به راه انداخته ام گفته بودم که خنگ تشریف داری! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب و مهم نبود چند ساعت از آمدنم در پایتخت میگذشت،وقتی تهران با آن همه بزرگی و جمعیتش تــــو بودی که شروع شده بودی.

تهران با تو شروع شده بود وقتی امید صباغ نو را دیدیم و او تو را شناخت و حرف زدید و وقتی کتابهایش را خریدیم و اسمم را پرسید که برایم در کتابهایش امضا کند و من به جای ذوق کردن،از تو خجالت کشیده بودم که مرا الهام عزیز خطاب کرده و یا بهترین شعرش که عاشقش بودم و بارها برایت خوانده بودم را با دستخط زیبایش برایم نوشته که :"حسود نیستم اما کسی به غیر خودم...غلط کند که بخواهد رقیب من باشد." 

تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر قنبرلو را دیدیم و گرم احوالپرسی کرده بود و با هم حرف زده بودید و قرار مدار گذاشته بودید و من تمام مدت حواسم به نگاهش بود که چقدر متین و حساب شده به آدم ها نگاه میکند.درست مثل یک مرد تمام عیار و بدون اینکه کسی متوجه باشد نگاههای منقطع و سنجیده همراه با غرور و تواضع نثار مردم میکند.تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر اسمم را پرسید و مرا در کتابش دوست عزیز خوانده بود و به اسم و فامیل صدایم کرده بود و من چقدر یاد حنانه افتاده بودم که میتواند به اندازه ی تمام آسمان و زمین به مردش ببالد و خود را خوشبخت ترین زن دنیا تصور کند. 

مهم نبود چقدر از بودنم در پایتخت میگذشت وقتی تهران درست از وقتی شروع شده بود که روی سکو نشسته بودیم و تو برایم صباغ نو میخواندی که "من یوسف قرنم زلیخا خاطرت تخت...این بار میخواهم خودم گردن بگیرم".وقتی برایم یاسر میخواندی که :"تو و این کافه های سر در گم...تو و این ...خاک بر سرت یاسر!". و من فقط به همین تک مصرع یاسر فکر میکردم که :"آه یوسف تو دیگر که بودی..." و هزار بار تکرارش میکردم و در تو محو میشدم تا تهران باز هم شروع شود وقتی که تو از فاضل حرف میزدی و منزوی،از کاظم بهمنی و قیصر،و من همه ی تلاشم را به کار می بردم تا به جای غرق شدن در گرداب چشمهایت شنا کنم حالا که تهران شروع شده! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی مهدی فرجی را در راه دیده بودیم و تو را شناخته بود،طاهری را که با تو احوالپرسی کرده بود،صاحب علم را که از دیدنت ذوق مرگ شده بود.تهران با تو شروع شده بود درست وقتی به تو گفته بودم که سال بعد تو پشت این پیشخوان کتابت را برای مردم امضا میکنی و من با همه ی وجود به تو افتخار میکنم و همه بیشتر از پیش دوستت خواهند داشت و با تو عکس یادگاری میگیرند اما هیچکدامشان اندازه ی من عاشقت نخواهد بود و تو به من خندیده بودی و من فقط به این فکر کرده بودم که یعنی ممکن است مردم را به چه اسمی توی کتاب شعرت خطاب کنی و برایشان امضا کنی و اینکه من آن موقع چقدر باید سعه ی صدر داشته باشم! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب وقتی قیدار خریدیم،وقتی تیمور جهانگشا خریدیم و وقتی به کتابفروش پیشنهاد دادیم بهتر است شوهر آهو خانم از زنش طلاق بگیرد وقتی کتابش اینقدر گران پایمان در می آید.وقتی هزار و یک شب خریده بودم و تو به خریدم جدی نگاه نکرده بودی و من حرص خورده بودم.وقتی کتاب احسان پور تمام شده بود و تو قول داده بودی وقتی دیدی اش از خودش برایم با اسم و امضا تحویل بگیری.وقتی کاظم بهمنی خریده بودیم و حامد عسکری.وقتی "ن" خریده بودی و جلیل صفر بیگی.وقتی رمز بن های کتاب را هی اشتباه میگفتیم و میخندیدیم.وقتی گفتی برای گل دختر به جای کتاب،عروسک انگشتی بخریم.یا وقتی با یک عالمه جستجو برای الناز کتاب کنکور خریدیم.یا وقتی شوهر و برادر نفیسه به من زنگ بودند که برایشان هفت جلد کتاب خواجه ی تاجدار بخرم و یک دفتر چهل برگ و پاک کن.و بعد با نفیسه یک عالمه خندیده بودند و من از خستگی عصبانی شده بودم که این همه راه رفته ام تا اطلاعات و برایت با حرص تعریف کرده بودم که زن و شوهر سر کارم گذاشته اند و صورت خسته اما خندان تو من را هم خندانده بود.

 تهران با تو شروع شده بود وقتی شیوا ما را به بستنی دعوت کرده بود و با هم در مورد هنر و موسیقی و روانشناسی و آدمهای کله گنده حرف میزدید و من عین بز اخفش بدون اینکه سر در بیاورم سر تکان میدادم و توت فرنگی و آلوچه هایی که شیوا آورده بود را میخوردم.وقتی که شیوا میگفت پیانو میزند و تو در مورد آلات موسیقی ای که نواخته بودی حرف میزدی و من هم وسط بحث جدی تان ادعا کرده بودم قابلمه میزنم و گاهی هم در ِ قابلمه!و شما خندیده بودید و باور نکرده بودید که راست میگویم و فرنگیس که همیشه حرص میخورد که چرا سر و صدا به پا میکنم میتوانست شهادت بدهد و حتی گل دختر که همیشه از این کار من کیف میکند و از شانس بد من هیچکدام نبودند که حقانیت گفته هایم را اثبات کنند! 

تهران با تو شروع شده بود درست یکی دو ساعت به رفتن من وقتی ادای آرایش کردنم را در می آوردی و وقتی که آیینه تعارفت میکردم و ادعا میکردی آینه احتیاج نیست و میتوانی از حفظ  آرایش کنی!!! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی خسته در حال برگشت بودیم و من به این فکر میکردم که چه حیف که این کوله پشتی لعنتی باعث شده بود پاپیون پشت مانتویم که اینقدر دوخته شدنش برایم مهم بود دیده نشود و تو گفته بودی نصبش کنم روی پیشانی ام که همه ببینند و من باز غر زده بودم که تو متوجه اهمیت پاپیونم نیستی و یواشکی یک دل سیر ذوق مرگ داشتن و طنازی ات شده بودم. 

تهران با تو شروع شده بود درست توی مترو وقتی موقع برگشتن من باز یاد نان خامه ای ها و بستنی و نُقل هایم افتادم که فراموش کرده بودیشان.وقتی که در مورد جزییات آدمهای اطرافمان فوضولی میکردم و تو خسته و کلافه دل به دلم میدادی!

تهران درست وقتی شروع شد که با عجله بدون یک خداحافظی درست و حسابی سوار اتوبوس شده بودم و از خستگی و تشنگی در حال تلف شدن بودم،درست لحظه ای که به خاطر تلفن الناز اشکم در آمده بود و تو برایم آب آوردی و من دلم میخواست از خوشحالی بمیرم.

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی اتوبوس به راه افتاد و تو موبایل به دست جلوی شیشه ی اتوبوس در حال حرکت با همه ی خستگی ات ایستادی و از پشت تلفن از من خداحافظی کردی و آنقدر خسته بودی که فراموشت شده بود برایم بخوانی:" بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی ... درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!"

تهران دقیقن وقتی شروع شده بود که من از تو دور میشدم و با تمام خستگی ام در جاده پر از بغض بودم که چرا تهران این همه دیر شروع شده بود...!

الـــی نوشت :

یکـ) اردی بهشت باشــــد ...

دو) آه یوسف تو دیگـــر که بودی ...؟!

سهـ) ...

بتـــــاز اســـــب خــــودت را ولـــــی مــــواظـــب بـــاش...

هوالمحبوب:


بتـــاز اســـــب خــــودت را ولــــی مــــواظـــب بـــاش

کــه شـــــرط بـــردن بـــازی ســلـامت شـــــاه اســـت

دیگـــــــر بلــــــد شـــــدم کـــه بهـــــــانــــه نیـــــاورمـــ ...

هوالمحبوب:

دیــــــگــــر بلـــــد شــــدم که خــــــداحــــــافـــظـی کنـــــم

دیگـــــر بلــــــد شـــــدم کـــه بهـــــــانــــه نیـــــاورمـــ ...

من که میگویم دزد خوبی بود.نه اینکه چون ما را گردانده بود و باعث شده بود ما زیرزیرکی بخندیم و خوشحال باشیم که چنین آدم مهمانواز و مهربانی به تورمان خورده،یا اینکه چون ما را برده بود آتشکده و کلی برایمان از قدمتش حرف زده بود و تعریف کرده بود.نه!حداقلش این بود که مثل بقیه ی دزدها غافلگیرمان نکرده بود.به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم.به این فکر کنیم که اگر قرار به نداشتن و از دست دادن باشد باید چه کار کنیم؟درست است که توی دلمان حرص خوردیم و حتی فحشش دادیم.ولی دزد خوبی بود...!

... نیاسر را گشته بودیم.آبشار را دیده بودیم و موقع عکس گرفتن رفته بودیم زیرش و ذوق مرگ و خیس شده بودیم.رفته بودیم همان گلاب فروشی که آن سال با احسان و شهرزاد رفته بودیم و دخترک مرا شناخته بود و حرف انگشترم را پیش کشیده بود و چند تایی عرق نعنا و دارچین و گلاب ِ چند لیتری خریده بودیم.از همان مغازه که آن سال احسان برایم ترشک خریده بود رب تمشک خریده بودیم و قره قوروت و از کمی بالاتر مسقطی و قرار شده بود همه اش را شب بخوریم!همه را کیسه کیسه کرده بودیم که زیاد حملش سختمان نشود و عازم برگشت شده بودیم که ما را تاکسی سوارون دیده بود و گفته بود:کاشان؟ و ما گفته بودیم بعله...!

سوارمان کرده بود و خریدهایمان را توی صندوق عقبش جای داده بود.پرسیده بود از کجا آمده ایم و کجا میخواهیم برویم و اصلن کجا رفته ایم.وقتی فهمیده بود فقط آبشار رفته ایم خندیده بود که این همه راه برای آبشار آمده اید؟ و گفته بود در عوض ِ تمام مهمانوازی هایی که دیگران در حقش کرده اند ما را میبرد آتشکده و غار رئیس که تا به حال نرفته ایم.ما هم خندیده بودیم.یواشکی!زیرزیرکی!که چه خوب که آدمها هنوز مهربانند و من یواشکی به احسان که همراهمان نبود غر زده بودم که چرا تا به حال مرا نبرده بود غار رئیس که حالا یک آدمِ غریبه من را ببرد و تازه ذوق هم بکند!رفته بودیم آتشکده.با ما پیاده شده بود و موقع گذاشتن ترشکی که قرار بود در راه برگشت بخوریم روی صندلی ماشین،گفته بود هیچوقت به کسی اعتماد نکنیم و ما او را جزو هیچ کس ها حساب نکرده بودیم و تعارف تکه پاره کرده بودیم که آقا قابل شما را ندارد و گفته بود چه حرفها!برایمان توضیح داده بود که چند هزار سال پیش اینجا چه خبر بوده و ما را تنها گذاشته بود که عکس بگیریم و رفته بود لب چشمه دستهایش را بشوید و ما یواشکی به هم گفته بودیم که اگر ترشک هایمان را بخورد چه کنیم و باز خندیده بودیم.باز سوار شده بودیم و رفته بودیم غار رئیس.میگفت غار آدم کوتوله ها بوده.انگار راست میگفت از بس سقفش کوتاه بود و عین لانه ی خرگوش پیچ و واپیچ.گفته بود اگر بلیط خواستند برای ورود برویم از او که میخواهد کنار ماشینش چای بخورد و استراحت کند کارت مستمری رایگان بگیریم و ما پیش خودمان گفته بودیم در دیزی باز است و حیای گربه کجاست و خودمان پول داده بودیم و غار را نیم خیز گشته بودیم و باز موقع شستن دست و پاهایمان که گلی شده بود به این فکر کرده بودیم که اگر ترشک هایمان را بخورد چه کنیم و خندیده بودیم.

شماره اش را داده بود که گمش نکنیم.زنگ زده بودیم که ببینیم کجاست و جواب نداده بود و هول برمان داشته بود که اگر ترشک هایمان را برداشته باشد چه کنیم و خودش زنگ زده بود که رفته آب جوش بگیرد و ما نفس راحت کشیده بودیم و خندیده بودیم.

منتظر مانده بودیم و برنگشته بود و پیام داده بود که توی راه است و ما به مرامش آفرین گفته بودیم و خندیده بودیم.زنگ زده بود که بین جمعیت گیر کرده و هی وقت ما را تلف کرده بود و سوزانده بود که نزدیک ساعت شش شود که موعد بلیطمان است تا اینکه عطای گلاب و رب و قره قوروت و مسقطی و ترشک مان را به لقای ببخشیم و با عجله برویم و فرصت نکنیم دنبالش بگردیم و او با خیال راحت در چند قدمی مان برای ترشک و قره قوروت و رب تمشک و گلاب دیگران نقشه بکشد و ما در انتظار،سکوت کرده بودیم و این بار نخندیده بودیم.

هی قدم زده بودیم و منتظر مانده بودیم که اگر واقعن همه را برده باشد باید چه کنیم و به این نتیجه رسیده بودیم که آن کسی که ضرر کرده اوست که خودش را خراب کرده و باعث و بانی تمام بی اعتمادی مِن بعد ما به آدمهای دیگر است و ما فقط هفتاد هشتاد هزارتومنی از دست داده ایم و به جهنم که در این فلاکت پول علف خرس نیست و یا چرک کف دست است و باز خندیده بودیم!

دزد خوبی بود که به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم و من درست مثل تمام لحظه ها و دقیقه ها و ثانیه هایی که به ترک کردن و از دست دادن مهم های زندگی ام فکر کرده بودم و توی دلم درد کشیده بودم و اشک ریخته بودم و بعد به خودم دلداری داده بودم که باید صبر کرد و با تمام اهمیتش مهم نیست،این بار هم بعد از آن چند دقیقه انتظار که زنگ بزند که در راه است،زمانی که مطمئن نبودیم که مورد دستبرد قرار گرفته ایم به این نتیجه رسیده بودم که اگر نداشته باشم هم با تمام اهمیتش مهم نیست و باید صبر کرد و تجربه کرد و محتاط بود و لبخند زد...!

دزد خوبی بود...!حداقلش این بود که مثل بقیه ی دزدها غافلگیرمان نکرده بود.به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم.به این فکر کنیم که اگر قرار به نداشتن و از دست دادن باشد باید چه کار کنیم؟درست است که توی دلمان حرص خوردیم و حتی فحشش دادیم.ولی دزد خوبی بود...!

روز مبادا نوشت:

یکـ) اگر یک روز آمدم و اینجا نوشتم که چیزی یا کسی را که برایم به اندازه ی دنیا می ارزد را از دست داده ام و دیگر ندارم،حتی اگر آمدم اشک ریختم و یا بغض هایم را ردیف کردم،دلداری ام ندهید!من همه ی آنچه را که باید در مورد از دست دادن و دست کشیدن بدانم، میدانم.من آدم ترک کردن همه چیز و همه کس -اگر که او بخواهد- در سی ثانیه ام.فقط بسته به اهمیت آن چیز یا فرد،کمـی طول میکشد تا خودم را جمع و جور کنم.برای منی که دنیا را دلداری میدهد،دلداری دادن بی معنا و درد آور است :)

دو) دو سال پیش درست همین روزها اینقدر گوشش داده بودم که بدون گوش دادنش نمیتوانستم نفس بکشم.امروز فرشته باز مرا برد به ایـن.