_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یــــاد بــــاد آن کــهـ مــــرا یــــاد آمـــوخت ...

هوالمحبوب:

یــــاد بــــــاد آن کــــه مــــــرا یــــاد آموخـــــت

آدمــــــی نــان خــــورد از دولــــت یـــــــــاد ...

چند هفته ی پیش که سوده گم شده بود و من با هزار پرس و جو در شهر کودکی ام پیدایش کردم و بعد از هفده هجده سال رفتم خانه شان و مادر و پدر و خواهرش را دیدم و با تمام وجود از محبت و آغوش مهربان مادرش که مرا یاد سیزده سالگی و کودکی ام مینداخت ذوق مرگ شدم،موقع مرور آن روزها سر ناهار به مادر و خواهرش که لبریز از لبخند بودند هم گفتم که دل خوشی از خانم پورشفیعی نداشتم.

معلم کلاس اولمان بود.معلوم است که تا آخر زندگی ام به خاطر اینکه همه ی نوشتن و ردیف کردن حروفم را به خاطر اوست که دارم مدیونش هستم اما چون ما را می زد آن هم با خط کش،دلم دوستش نداشت.شاگرد زرنگی بودم اما انگار رسم بود کتک خوردن شاگرد آن هم آن روزها.ولی خانم بنی هاشمی و مسرور ِ بقیه ی کلاس اولی ها هیچ وقت بچه ها را با خط کش نمی زدند و من همیشه حسرت به دل داشتنشان بودم.

معلم کلاس دوممان خانم سلیمان بود.خوشگل بود و قد بلند و شیک.او هم یک بار ما را زد.همه مان را!چون وقتی داخل کلاس نبود شلوغ کرده بودیم.یک بار هم سر املا گفتن فقط گوش مرا پیچاند که داشتم دفترم را خط کشی میکردم!ما که کلن کتک خورمان ملس بود و خدا هم که نمیخواست کلن بد عادت شویم،هی معلم کتک زن نصیبمان میکرد!بعدها هم که کلاسم را عوض کردم و رفتم نوبت دوم وسط سال خانم اسدی که باردار بود رفت که فارغ شود و خانم مهدیان به جایش آمد.آن دو را هم دوست داشتم،حداقلش این بود که ما را با خط کش نمیزدند.

کلاس سوم اما یک خانم سلیمان دیگر معلممان بود.بد اخلاق بود و اخمو و شوهرش وسط سال مرد و او هم دیگر نیامد مدرسه.به جایش خانم شمشیرگر را آوردند که او هم وسط سال رفت بزاید و بعد هم خانم حجرالاسود،که امتحانات خرداد به دادمان رسید که سال تمام شود و به زاییدن او کفاف نداد!

هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که برای دیدن خانم سلیمیان که عزادار بود از طرف مدرسه به خانه شان رفتیم.گریه میکرد.از ابهتش کم شده بود و اخمو و بداخلاق نبود.برعکس معصوم بود و شکسته و ضجه میزد.نمیدانم چطور به خودم جرأت دادم که وسط آن همه آدم بغلش کردم و با هم گریه کردیم.بچه ها میگفتند خواسته ام پاچه خواری کنم اما من که نه سال بیشتر نداشتم از پاچه خواری هیچ نمیدانستم!با اینکه مرگ را نمیفهمیدم اما چون گریه هایش مرا به یاد گریه های مامانی می انداخت نتوانسته بودم بغلش نکنم.همان سال همان وقتها که معلممان بود و من موقع جدول ضرب جواب دادن توی سه چاهارتا مانده بودم و کلی پای تخته گریه کرده بودم ، به من گفته بود معلم محرم اسرار است و از من خواسته بود برایش حرف بزنم که چه مرگم است که سه چاهارتا را بلد نیستم.و من با خجالت و پررویی گفته بودم معلم ها فرا زمینی نیستند و محرم اسرار و شبیه بقیه ی آدمهایند،درست مثل میتی کومون مان که معلم است و اینکه هیچ کس محرم اسرار نیست غیر از مامانی.و او مادر و پدرم را خواسته بود که بفهمد چرا شاگرد زرنگ کلاسش توی سه چهارتا مانده و مامانی و میتی کومن بعد از آن جلسه ی یواشکی خیال میکردند من نمیفهمم که به خاطر من با هم دعوا نمیکنند و زیاد از حد با هم مهربان شده اند که من در کلاس توی سه چاهارتا نمانم !!!

معلم کلاس چاهارممان اما مرا فقط یاد سوده می اندازد و خبرچینی اش.همین چند وقت پیش که برای خودش و مادر و خواهرش تعریف کردم روده بر شده بودند ازخنده و او هیچ یادش نمی آمد.ولی من خوب به یاد داشتم.خانم مختاری زن عموی سوده بود و من ِاحمق نمیدانستم.یک بار سر زنگ علوم که خانم مختاری کتاب خواسته بود که تویش سوال بنویسد و برای بچه ها بخواند و بقیه بنویسند من کتابم را به او داده بودم و یواشکی در گوش سوده گفته بودم که چه خدمتکار خوبی ست این خانم مختاری که برایم سوال هایم را مینویسد!خُب بچه بودم و نادان و گمانم آنقدر ادب به خرج نداده بودم که اینطور گفته بودم.سوده هم نامردی نکرده بود و زود رادیو بی بی سی شده بود و گزارش داده بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم زمانیکه خانم مختاری کتابم را وسط کلاس پرت کرد و جلوی همه بلند گفت نوکر داشتن را نشانت میدهم!شاگرد زرنگی بودم ولی همه اش دود شده بود رفته بود هوا و سمیه سجادی به من میخندید که سر گروهش که من باشم کنف شده!تا آخر زنگ لال بودم و سرم پایین بود،باورم نمیشد سوده چنین کاری کرده باشد.منتظر بودم زنگ را بزنند و سوده به من بگوید که اشتباه میکنم که خیال میکنم کار اوست ولی او موقع خروج از کلاس گفته بود به خاطر خودم خبرچینی کرده که یاد بگیرم به بزرگترهایم احترام بگذارم و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم! و گمانم که یاد گرفته بودم :)

کلاس پنجم باز معلممان عوض شد.او را فرستادند یک مدرسه ی دیگر.خانم عرفانی قبل از اینکه برود من را صدا کرده بود و یواشکی گفته بود بروم پیشش در مدرسه ی شاهد و خانم گلکار مدیر مدرسه مان گفته بود مگر اینکه از روی نعشش رد بشوم.صدایشان را از دفتر میشنیدم که میگفت میخواهند شاگرد خوبم را بدزدند.دعوا سر من بود و من تا آمدن ِمعلم جدید فقط دلهره داشتم و دلم میخواستم بروم مدرسه ی شاهد و خانم گلکار گفته بود اگر بروم من را بابت این پنج سال زحمتی که برایم کشیده نمیبخشد و من از نبخشیده شدن هراس داشتم.

خانم موسی پور از آن معلم ها بود که بلد بود چطور قاپ شاگرد را بدزدد.جای خانم عرفانی آمده بود.آن اوایل همه نسبت به او گارد داشتند،آخر همه خانم عرفانی را دوست داشتند و میخواستند نشان بدهند که فقط خانم عرفانی معلم آن هاست ولی کم کم یخ ها آب شد و او شد معلم محبوبمان.یک روز یک قلک قرمز رنگ که شبیه پستانک بود آورد داخل کلاس و گفت هر روز صبح قبل از شروع درس توی کلاس میچرخانیمش تا بچه ها هرچقدر دلشان خواست پول داخلش بیاندازند تا پس اندازش کنیم برای روز مبادا.یک روز زمستان که آمد تا از راه رسید در کلاس را یواشکی بست و گفت میخواهد رازی را با ما در میان بگذارد که باید قسم بخوریم به هیچ کس نگوییم و ما قسم خوردیم.او گفت روز مبادا از راه رسیده و هفته ی دیگر که روز مادر است میخواهد به بهانه ی جلسه برای مادرها،آن ها را بکشاند مدرسه و توی کلاس برایشان جشن بگیرد.من به میتی کومون یواشکی گفته بودم و قول گرفته بودم به مامانی نگوید و اجازه بدهد مامانی برای جلسه ی ساختگی بیاید مدرسه و او هم به مامانی اجازه داده بود و هم کمی پول به من برای جشن.برای مادرها کادو خریدیم و کلاس را آذین بستیم و مادرها یکی یکی از راه رسیدند و غافلگیر شدند.خوب به یاد دارم که مادر آسیه رنجبر فقط گریه میکرد و از آغوش آسیه کنده نمیشد و هی تند تند میبوسیدش.مامانی هم مرا جلوی آن همه چشم و لنز دوربین بوسید و بغلم کرد و یک دیس از من کادو گرفت که نقش اسب داشت.سفید بود و اسبش آبی.و من هرگز و تا آخر عمرم فراموش نمیکنم بعدها چطور شکست!!هنوز هم که به آن عکس نگاه میکنم هاله ی اشک و بغض رهایم نمیکند.مانتوی سبز لجنی به تن دارم با مقنعه ی سفید.مامانی هم روسری سفیدش از چادرش زده بیرون و به لنز خیره شده...

ابتدایی ام که تمام شد دیگر ندیدمش تا ده سال پیش توی اتوبوس.همان موقع که تازه کنکور قبول شده بودم و عازم نگارستان امام بودم که شعر بخوانم.زنی سپید مو از ته اتوبوس به من نزدیک شد و گفت الهام؟؟تو الهامی؟

نگاهش که کردم آشنا بود ولی یادم نمی آمد و از من بعید بود به یاد نیاوردن آدم ها.خندیدم و گفتم چقدر آشنا هستید و نیستید.گفت که معلم کلاس پنجمم بوده و من از تعجب دهانم باز مانده بود که چقدر پیر شده.گفت که ازدواج کرده و پسردار شده و بعدها هم پسرش مرده و من بغض شدم.خیلی شکسته بود.گفت که مرا از خنده ام شناخته.گفت که تنها دختری هستم از شاگردانش که مرا با خنده هایم میشناسد.گفت که  هیچ کس شبیه من نمیخندد و گفت وقتی که میخندم چشمهایم را میبندم و این ویژگی باعث شده که همیشه توی ذهنش بمانم.گفت وقتی ته اتوبوس نشسته مرا دیده که چشمهایم را بسته ام و خندیده ام و او با خود گفته که چقدر شبیه الهام ِ سال هزار و سیصد و هفتاد و چند میخندم و آمده جلوتر که برایش بخندم و یاد آن سال ها را برایش زنده کنم که دیده من همان الهامم!

و من با همه ی بغضم چقدر خوشحال بودم که او کنارم بود و همانطور که او از بودنم انرژی میگرفت و خوشحال بود من هم شاد بودم و پر از بغض از روزهایی که گذشته.شنیدم که درد کشیده ولی هیچ نگفتم من کمتر از او درد از دست دادن نکشیدم و خواستم از اینکه خیال میکند خوشحالم و خوشبخت خوشحال باشد و برایم آرزوهای خوب خوب کند و به من ببالد که دختره خوبی شده ام!

از اتوبوس که پیاده شدم دیگر ندیدمش.دیگر هیچ کدامشان را ندیدم.نه معلم های ابتدایی ام را و نه خانم عباسی معلم تاریخ و جغرافی مان که میپرستیدمش و نه خانم سامانی معلم انگلیسی مان که همه اش عشق بود و من فقط به خاطر او زبان را دوست داشتم و حالا هم درست شبیه او سر کلاس درس میدهم و نه معلم های ادبیات مان که دوستم داشتند و نه هیچ معلمی دیگر را.

امروز که پر از اردی بهشت بود همه شان را مرور کردم و برایشان آرزوهای خوب کردم.حتی برای خانم پورشفیعی که ما را با خط کش میزد. و آرزو کردم کاش میان این همه خوب نبودن ها حداقل معلم خوبی باشم.مثل خانم سامانی،عباسی،موسی پور،سلیمیان،آقای سعیدی،مظفری و دکتر حضوری و ...

آنقدر خوب که یک روز شاگردهایم برای شاگردهایشان تعریف کنند که معلمی داشتیم که خوب بود،همیشه میخندید و اگر این شده اند فقط به خاطر همان الـــی ست که معلمی بلد بود...

الـــی نوشت :

یکــ) ما برای خوشحال شدن منتظر کسی نمی مانیم که برایمان شق القمر کند.درست مثل امروز که رفتیم و به مناسبت معلم بودنمان برای خودمان یک گردنبند گـِردالـی خریدیم و انداختیم گردنمان و به خودمان بابت معلم بودنمان تبریک گفتیم:)

دو) روز کارگر را هم ایضا به خودمان که کارگر نمونه ای بودیم از بدو تولد تا کنون و شما که کارگران خوبی هستید تبریک عرض میکنیم:)

سـهـ) امشب یکدیگر را موقع استجابت دعا فراموش نکنیم.من را هم لدفن.روزه ی شمایی که امروز را با همه ی سختی اش با امید سپری کردید قبول :)

آن مــــــن بـــــودم کــــه بـــی قـــــرارت کــــردم...

هوالمحبوب:

گـــفتـــم دل و دیــــن در ســــر کــــارت کــــردم

هــــر چیــــــز کــــه داشــــتـــم نثــــارت کــــردم

گفتــی تــــو که باشـــــی کــه کنـــی یا نکنـــی؟

آن مـــــن بــــودم کـــه بــــی قــــــرارت کـــردم

بودنت کنارم شبیه بستنی ست آن هم درست وسط ماه رمضان.اینکه یک ظرف بستنی که من برایش میمیرم را بگذارند جلوی چشمهایم و به من حق انتخاب بدهند و من خوب بدانم برای انتخابم همه جوره مؤاخذه خواهم شد!! اینکه من که برای بستنی میمیرم باید فقط نگاهش کنم و لبخند بزنم و حرص بخورم و هی لحظه شماری کنم برای رسیدن افطار و به خودم دلداری بدهم که بالاخره اذان خواهند گفت و هم زمان غصه بخورم که تا افطاری که نمیدانم کی از راه میرسد بستنی ام تمام میشود و آب!

دارم سیر نگاهت میکنم و خودم را به صبوری دعوت میکنم و تمام روزهایی که با هم داشتیم را مرور میکنم که باز با نگاهت که آدم را دستپاچه میکند میخواهی که بلند فکر کنم.میخندم به خودم که هنوز نشناختمت که نمیشود از تیر رس نگاهت پنهان شد و فکر کرد و به تو که مثل همیشه مچم را گرفته ای.میدانم نمیتوانم به هیچ ترفند از جواب دادن طفره روم.نگاهم را میدزدم و اعتراف میکنم به روزهایی که گذشته و به سال قبل همین جا و همین وقت ها.اعتراف میکنم که حتی در تصور و خیالم هم نمیگنجید این همه دلباخته ات شوم.به اینکه در تصور دنیا هم نمی گنجید دخترک سرکش و مرد ستیز زمین تمام خودش را توی طَبَق بگذارد و بسپارد به دست تو که مواظبش باشی.به اینکه سال قبل همین جا با چشمهایت که برق میزد و عاشق بود برایم شعر میخواندی و من میخندیدم و حواسمان به عقربه ی بزرگ ساعت نبود و امسال من غرق در تو شدم و تو میخندی و من به عقربه ی بزرگ ساعت لعنت میفرستم.به اینکه از من بعید بود این گونه دل باختن و فریاد زدنش.به اینکه چقدر کار دنیا عجیب و غریب است و گردش روزگار بامزه!

و تو یواشکی میخندی و بدون اینکه نگاهم کنی با قیافه ی حق به جانب میگویی :"اصولن مقاومت در برابر من سخته!" و دختر سرکش و حاضرجواب با یک عالمه جواب در آستین ،بدون اینکه زبان درازی کند و بخواهد کـَل کـَل به راه بیاندازد اعتراف میکند که حق با توست.که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت تمام وجودش مملو از دوست داشتن نمیشد.که اگر تو این نبودی شاید هیچ وقت این نمیشد .که یک عالمه آدم در زندگی اش قدم زده اند و هیچ نشده الا قصه ای مضحک و پر از دردسر.که هیچ نشده الا غصه و درد.که هیچ نشده الا اصرار به دختره خوبی بودن حتی وقتیکه دلش نمیخواسته! که حتی زمانی هم که خیال میکرد میشود به کسی اعتماد کرد و پرده از رخ کشید ،آن آدم با تمام وجودش بی اعتمادی ش را همه جا جار زده و خیال ناراحتش را با تمام سختی و دردش راحت کرده!

اینکه این دختر آدم این گونه دل سپردن ها نبوده و هر چه هست زیر خود توست که اینگونه آهسته و پیوسته پیش رفتی و پیش بردی و سر هر منزلگاه پله به پله تمام سلاح ها را بدون اینکه آب توی دلش تکان بخورد انداختی.که این بار برخلاف همیشه از اینکه بی سلاح و دفاع است با تمام وجود خوشحال است چرا که هزار بار مطمئن است که از خودش بیشتر مراقبش هستی.

اعتراف به دوست داشتن آنقدر ها هم سخت نیست،حتی فریاد زدنش یک روز عصر ساعت شش درست وسط خیابان خواجو وقتی که یــار تو باشی،حتی اگر با تمام شیطنتت بگویی که حق دارم :)

الــی نوشت :

یکـ)نظرات پست قبل عجیبن غریبا تایید نمیشود،گمانم بلاگ اسکای سرناسازگاری با ما دارد!بلاگ اسکای که آرام شد تایید از ما،پشیمانی از بلاگ اسکای :)

دو)کمی دعا لدفن.

سهـ) اردی بهشت را عمیق نفس بکشید :)

بسیــــــار سفــــر بایـــد ، جزغـــــاله شــــوی روزی ... !

هوالمحبوب:

خب احسان که قاطی ِ مسافرت بشود ماجرا کمی هیجان انگیز میشود.احسان مثل من نیست،اصلن مثل ما نیست.قبلن ترها هم نبود.اصلن از اول نبود!از همان اول شخصیت رهبر داشت و بدون اینکه نشان دهد رهبر است اتفاقات را رهبری میکرد.مسافرت کردن با او مسافرتهای کسل کننده را هم قابل تحمل میکرد.هیچ کاری هم که نمیکرد حداقلش این بود که موقعی که دستشویی داشتیم میتی کومون مجبور به توقف میشد و هی نمیگفت حالا کمی تحمل کنید و ما آنقدر تحمل کنیم که تحمل ما را!!

روز اول نوروز که میتی کومون هنوز به املاک و مستغلاتش سرکشی نکرده بود (این یعنی اینکه میتی کومون کلی میتی کومون است!)احسان گفت میخواهد برود سفر و میتی کومون فرمودند اناث خانه را سوار کند و برود هرجا که میخواهد الا جزیره تا او هم یکی دو روز دیگر به ما بپیوندد و اما احسان اصرار داشت که فرنگیس بماند ور ِ دل شوهرش و زن بی شوهرش حق مردن نداره چه برسه مسافرت و چه جسارتا و مردوم چی میگند و کی وقتی میای خونه یه پیاله آب بده دستت؟!

ساک بستیم،شال سفید و صورتی و زرد و قرمز و کفشهای رنگی رنگی چپاندیم توی ساک.ساک بستن هم لذت داشت وقتی میدانستیم قرار است خودمان سفر را بچینیم،خودمان هم که نمیچیدیم همین که احسان میچید انگار ما چیده بودیم.قرار شد برویم شیراز و من هم که کلن عاشق شیراز!احسان گفته بود بعد از آن میرویم جنوب.بوشهر،بندر،اهواز حتی خرمشهر که از آن خاطره داشت.با تمام دلتنگی ام خوشحال بودم که قرار است خودمان سفر را مدیریت کنیم و همین آرامم میکرد.آماده ی رفتن که شدیم فرنگیس پا در یک کفش کرد که بچه ام غلط زیادی میکند بدون من پایش را از در خانه بیرون بگذارد و یا همه با هم میرویم یا هیچ کس هیچ جا!

ما هم کلن همیشه مجبوریم!!ساک ها را گذاشتیم توی ایوان و قرار شد منتظر بمانیم تا مثل یک خانواده ی درست و حسابی همگی با هم برویم سفر،آن هم وقتی که میتی کومون کارهایش را انجام دهد و دستش باز شود و فکرش.اینطور شد که رنگ و جنس شال ها و کفش ها و کیف های داخل ساک عوض شد!

آنقدر ساک ها را بستیم و باز کردیم و محتویات داخلش را عوض و بدل کردیم تا شد روز پنجم نوروز و قرار شد تا ظهر نشده راه بیفتیم ب سمت غرب،آن هم بدون احسان!

آقا در طی این پنج روز استراحت کرده بودند به حد کفایت و تلویزیون دیده بودند به غایت و عزم جزم کرده بودند بچسبند به کار و یکهو برای ما شدند مرد کار و زندگی و نگهبان خانه تا ما برویم دَدَر دودور و ایشان بروند دنبال یک لقمه نان خیر سرشان و هیچ هم برایشان مهم نباشد که ما قهر کردیم مثلن تا روز قیامت!

الـــی نوشت:

یکـ) آقا ما اردی بهشت رو زیادی دوس داریم.دقت کردم اردی بهشت تنها چیزیه که خدا با اینکه میدونه من خیلی دوسش دارم نمیتونه ازم بگیرتش!نه اینکه نتونه ها!نچ!به خاطر من نمیخواد گند بزنه توی زندگی بقیه

دو)"روز اصفهان" به همه ی مردم دنیا مخصوصن اصفهانی ها مبارکا باشه:)