_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

والعـــصــــر بخـــــوان که عصـــر پیــــداست ...

هوالمحبوب:

وقتی آن همه گریه کرده بودم و داد زده بودم و اشک هایم شره کرده بود و نفرینشان کرده بودم و به خدا التماس کرده بودم برای مجازاتشان و خدا صدایم را خفه کرده بود بس که داد زده بودم ...وقتی مردی که یونیفرم سبز داشت اشک ها و خجالت من را دید و نگاهم کرد...وقتی اشکهایم توی پیاده رو سرازیر بود و مرد جوانی که راهنمایی ام کرده بود کجا بروم سرش را به تاسف تکان میداد و "نچ نچ" میکرد...وقتی که به راننده تاکسی که نمیدانست با اینکه اینقدر آرام نشسته ام چقدر درد دارم و از توی آینه گفته بود:" مسیر بعدیت کجاست عزیزم؟!" و من گفته بودم لدفن خفه شود و همانجا که قرار بوده پیاده ام کند و او که فکر میکردم بزند روی ترمز و پرتم کند بیرون تا مقصد خفه شد بود ...وقتی اسمم را خواندند و نسبم را پرسیدند و حرف که شدم اشکم سرازیر شد و خجالت از سر و صورتم میریخت و باعث و بانی اش را از ته دل برای اولین بار در عمرم لعن و نفرین کردم...وقتی مردی که کچل بود بدون اینکه سر سوزنی جای من باشد دهان گشادش را باز کرده بود و میخواست مثلن نصیحتم کند...وقتی زنی که عینک داشت و تعجب کرده بود را با خودم توی اتاق بردم که خجالت مرا نکُشد وقتی با مردی که بوی ادکلنش گیجت میکرد تنهایم...وقتی روی صندلی نشستم و سمت چپ صورتم را رو به صورت اصلاح شده و سه تیغه اش گرفتم تا نگاهم کند و زنی که عینک داشت با من و او حرف "حقم" را میزد که مرد و زن بودنشان برایم مهم نباشد و برای من نمیتوانست مهم نباشد و برای مرد آرام حرف زدم و گریه کردم،همه اش گردنبندم را توی دستهایم محکم گرفته بودم و صلوات میفرستادم و ذکرهای درهم برهمی که بلد بودم را نجوا میکردم که زن گفت برای امتحانی که خدا برایم مقدر کرده باید صبور باشم.

زن گفت والعصر بخوانم.زن گفت برای آخری "خوب" دعا کنم.زن گفت نگویم نمیشود که خدا و کائنات گوش به زنگند برای "نشدن" آنچه باورم شده "نمیشود".زن گفت والعصر بخوانم و من والعصر بلد نبودم  که با اشک از ساختمان زدم بیرون...

من والعصر بلد نبودم که تصمیم گرفتم به نگرانی آن دویی که درگیر ماجرایشان کرده بودم پایان دهم و آرامشان کنم و خودم تنهایی به فکر چاره باشم وقتی هیچکدامشان "من " نبودند و کاری نمیتوانستند و نمیخواستم بکنند. من والعصر بلد نبودم وقتی بی پناه ترین موجود روی کره زمین بودم و هیچ کس را نداشتم محض پناه بردن و باید خودم را جمع و جور میکردم وقتی این همه تنها بودم.من والعصر بلد نبودم که خودم را توی سینما چپاندم و "مستانه" را دیدم و برای تحقیر زنی که حقش نبود با اینکه بغض خفه ام کرده بود نتوانستم اشک بریزم بس که درد داشتم.من والعصر بلد نبودم وقتی در تمام مدت فیلم به خدا میگفتم تو که کارگردانی قهارتر از اینهایی چرا پایان خوبت از راه نمیرسد.من والعصر بلد نبودم وقتی سوز سرما صورتم را متورم کرد و از "او" خواستم برایم والعصر بخواند تا بلدش شوم و پایم را محکم تر روی زمین بگذارم و "او" خواند و من تکرار کردم و یادش گرفتم.

و من والعصر خواندم تمام شبی که صبح نمیشد...

الی نوشت :

اینها را ننوشتم محض جار زدن و نگران و یا خوشحال کردن کسی! فقط خواستم آخرش به والعصر قسمتان دهم که کمی دعایم کنید.شاید خدا دلش خواست حرف یکی از شما را گوش دهد."من هنوز هم دختره خوبی ام!"همین :)

ناســــزا گــــاهـــــی پیــــام عشـــق دارد با خـــــودش ...!!

هوالمحبوب:


دروغ چرا؟وقتی شنیدم الف قرار است هفته ی دیگر از شرکت برود یک جای جدید کار کند خوشحال شدم! زیاد هم خوشحال شدم و خوشحالی ام را هم سر میز غذا نشان دادم و دستهایم را بردم بالا و گفتم خدا را شکر ولی خب از آنجا کلن همه دلشان میخواهد حرفهایم را شوخی تلقی کنند بس که من همیشه بگو و بخندم به راه است، کسی حرفم را جدی نپنداشت و خیال کردند شوخی میکنم اما من راستکی خوشحال شده بودم!

نه اینکه خیال کنید الف دختره بدی ست یا جای مرا تنگ کرده ،نه! جدا از خاله زنک بودنش که خصوصیت مشترک همه ی همکاران مرد و زن من است و در نوشته های بعدی زیاد در این مقوله خواهم نگاشت، خصوصیت ناپسنده دیگری که شایسته ی یک همکار محترم نباشد را ندارد الا یک چیز که زیادی من را آزار میدهد و میداد!

الف همیشه ی خدا موقع ناهار دستش توی ظرف غذای این و آن است و همیشه ی خدا هم دلش هوس آن غذایی را میکند که بقیه آورده اند و برای اینکه بی منتشان هم کند بعد از دست درازی به غذای دیگران بدون اینکه فرصتی به کسی محض تعارف بدهد،پیشنهاد تبادل غذای خودش را با دیگران میدهد و این به شدت منی را که به اصول غذا خوردن پایبندم آزار میدهد.

آنقدر آزار دهنده که بهترین قسمت ساعت کاری ام که "ساعت ناهار" است و همیشه ی خدا از صبح علی الطلوع منتظرم از راه برسد بس که گرسنه میشوم و همه هم میدانند چه لحظه ی ملکوتی و فرح بخشی برایم به شمار می آید،تبدیل به منزجرترین ساعت کاری ام میشود بس که باید حواسم باشد یکهو دستش را داخل ظرف غذایم نکند و در همان حین هم نگوید:"وااای که چقدر دلم هوسه کوکو کرده...میدونی من عاشقتم؟....چقدر دلم هوسه سالاد کرده ...من عاشقتم!...واااای چقدر دلم هوس ماست کرده ...تو  نمیخوای یه کم از اون زیتون هات که به آدم چشمک میزنه رو بهم تعارف کنی عشقم؟...وااای چقدر نوشابه دلم میخواد...عاشقتم عشقم" و من هم خیره در چشمش نگاه کنم که :"ولی من ازت متنفرم!" و او غش غش بخندد بس که به خیالش من شوخی های با مزه میکنم!

من اما بارها قاشق و چنگال جدا گذاشته ام توی ظرفم که اگر دلش هوس غذایم را کرد با قاشق و چنگال جدا بردارد اما او ترجیح میدهد یا با دست و یا با قاشق خودش غذای تو را امتحان کند  و من هم گاهن ترجیح میدهم دلم ماست یا سالادم را نخواهد و کلن به او بدهم بس که دلم دیگر رغبت خوردنش را نمیکند.اینطور شد که چاره را بر این دیدم که در دورترین فاصله ای که میشود از او بنشینم موقع صرف غذا و زود دو نفر را کنارم جا بدهم مثلن لاله یا پریسا که الف دستش به غذایم نرسد اما خدا را شکر ویار الف بر فاصله هرچند دووور هم باشد غلبه میکند و او خودش را تا وسط میز میکشاند محض تست غذای این و آن و همزمان جمله ی "چقدر هوس کردم ..." را هم ذکر میکند.

اوایل از لباس پوشیدن و غذاهایی که یکی در میان می آورد خیال برم داشته بود آنقدر تمکن مالی ندارد که برای خودش غذا یا لباس درست و حسابی تهیه کند ،برای همین دیدگاهم با حالا فرق داشت.غذایم را تعارفش میکردم و با یک قاشق تمیز برایش غذایم را کنار بشقابش میریختم و گاهی هم لقمه هایم را با او نصف میکردم ولی بعدها که فهمیدم وضعش چندان هم بد نیست و از ایل و تبار من هم وضعش بهتر است و اشکالش در این است که بلد نیست دختر آراسته و مرتبی باشد و منظم بودن را با قرتی بودن اشتباه گرفته،بدون اینکه بخواهم حرصم خودش را نشان داد.

الف دختره خوبی ست و جدا از همکاران طبقه ی چهار که از رفتن او خوشحالند محض اینکه با خاله زنک بازی اش باعث اخراج یک نفر از شرکت شد و این امری طبیعی ست در این شرکت، بقیه دوستش دارند و یا حداقل تظاهر میکنند که دارند و دروغ چرا؟ وقتی شنیدم الف قرار است هفته ی دیگر از شرکت برود یک جای جدید کار کند خوشحال شدم! زیاد هم خوشحال شدم .نه چونکه جایم را تنگ کرده بود و یا دختره بدی ست،نه! فقط به خاطر اینکه دیگر قرار نیست دستش توی ظرف غذایم وول بخورد و  پشت بندش ابراز عشقش را روی سرم هوار کند!

رج هـــای عمــــرم را دوبـــاره ســـر مـــی انـــدازم ...

هوالمحبوب:


بــا ایـــن کــلاف حســـــرت و نــــخ هـــای ای کـــــــاشــم
 مــــاه بلنـــــدم! می شــــود شــــال شـمــــا باشــــــــم ...؟!

یکی دو ساعتی مرخصی گرفته بودم تا زودتر شرکت را ترک کنم برای تعمیر مجدد گردنبندم که باز پاره شده بود در میدان نقش جهان و خرید کتاب از آمادگاه و زیر و رو کردن بازار گرم روزهای سرد زمستان و کمی قدم زدن البته!
بازار قیصریه و زرگرها را قدم زده بودم تا کنار همان حوض زیر بازارچه که دوستش داشتم و به طلا و نقره ها هم نیم نگاهی حتی نینداخته بودم و منتظر مانده بودم محض تعمیر و پس گرفتن گردنبندم.
پشت بندش قدم زده بودم تا آمادگاه و همان مسیری که چند ماه پیش قدم زده بودیمش را دوباره متر کردم تا کتابفروشی و کتاب فرانسه ام را که خریدم،در آغوشش کشیدم بس که دوستش داشتم و بعد هم چرخی زدم محض بو کشیدن و زیارت بقیه ی کتابفروشی های طبقه ی زیرین!
شال گردن آبی رنگ دستبافم را روی صورتم کشیدم و دست های دستکش دار را توی جیب کاپشنم فرو بردم تا سردم نشود من که اینقدر سرمایی ام و راست دماغم را گرفتم و بی خیال چهارده هزار تومان کل دارایی ام به سمت بازار رنگارنگ پالتوها و مانتوها روانه شدم و گوشی موبایلم را هم فرستادم ته کیفم بس که زنگ نمیخورد!
راستش نمیدانم اثر سردی هوا بود یا خستگی یا اطلاع از کل دارایی ام و یا آنی که هی میخواستم بدان بی توجه باشم و بگویم :"بی خیال!" که دلم نخواست بیشتر از این وقتم را پای زیارت پالتوهای خوش رنگ و لعاب بگذارم و یکهو هوس خرید کاموا و در هم فرو بردن تار و پودش برای شالی سورمه ای رنگ را کردم با کل دارایی ام!
این بار راست دماغم را کج کردم و پناه بردم به همان پاساژ پر از کلاف و رنگ که میان تردید و انتخابم میان سورمه های خوش رنگ و رنگ رنگ یاد حرف پریسا افتادم راجع به بافتنی کردن زن های خوش خیال و هنر دستهایشان که کسی نمیفهمید و قدر نمیدانست و کمی آنطرف ترش هم یاد داستان شال بافتنم و دقی که از شنیدنش کرده بودم افتادم که نمیدانم چرا از همه ی بافتن ها و شال ها و رنگ ها و میله ها متنفر شدم و گریه ام گرفت تا خانه توی اتوبوس آن هم وقتی مطمئن بودم دیگر هرگز کاموایی به دست نخواهم گرفت محض بافتن !
الــی نوشت :
یکـ) شــــال یـــارِ گلبهـــاری خوشبخت ...
دو) "تمام زنان دنیا برای مردی که دوست دارند شال میبافند،جز مــن که نشسته ام اینجا و برای تــو شع ـر می بافم!"
لازم به ذکر است این جمله که صرفا هم تزئینی ست،از منی که حتی شع ـر هم نمی بافم نیست ! :)
+عکس تکراریه شال بافتن آن روزهای الــی کنار شمعدانی ها:)