هوالمحبوب:
گمانم یکی دو ماه قبل بود که زنگ زدی،همان موقع ها که من یکی دو روزی بود تصمیم گرفته بودم دیگر دختره خوبی باشم.
یکی دو ماه قبل بود که من چاهار زانو روی تختم نشسته بودم و تو بعد از مدت ها زنگ زده بودی و هی مثل همیشه گفته بودی :"دیگه چه خبر ...؟ " و من هم برنامه ی روزانه ام را گفته بودم و باز خندیده بودم و خاطره ی روزانه از کار و دانشگاه رد و بدل کرده بودیم و تو باز دوباره پرسیده بودی :"دیگه چه خبر ...؟" و بعد درست جایی که انتظار نداشتم زده بودی زیر گریه و من که نمیخواستم گریه و زاری راه بیاندازم ،هی تند تند گفته بودم که حالم خوب است و بهتر از این نمیشوم و تو بی مقدمه گفتی که یک عالمه گریه کرده بودی وقتی فهمیده ای قرار نیست بشود و چقدر غصه خورده ای و من هی میخواستم آرامت کنم با اینکه خودم بیشتر در دلم غوغا بود و هی بغضم را قورت میدادم و بی حسی ام را نهیب میزدم و تند تند میگفتم :"طوری نیست...طوری نیست..."
آرام که شدی خندیدم و گفتم این روزها زیاد غصه خورده ام و خسته ام از غصه خوردن و خوب موقعی زنگ زده ای که من همه را چال کرده ام و شاید بهتر است تظاهر کنم چال شده و گمانم دیگر هم زیاد مهم نیست.گفتم دیگر با همه ی اهمیتش مهم نیست و باز گفته بودم یکی دو روزی ست حالم خوب است و دلم نخواسته بود هیچ بگویم و حتی بپرسم از کجای کدام کلمه ام فهمیده ای که چه بر سرم آمده و فقط خواسته بودم توضیح دهم که اتفاق خاصی نیفتاده و همه چیز مثل روال قبل است الا دلم...
الا دلم که خون است و قرار است این خون بودنش هم کم کم تمام شود و تویش خالیه خالی شود انگار که خلأ...!
گفته بودی از کلمه های وبلاگم که سعی کرده ام پشت خیلی چیزها پنهانش کنم فهمیده ای و یک عالمه غصه خورده ای و من باز گفتم :"طوری نیست..."
گفته بودی فکر میکردی داستانم طوری قرار است رقم بخورد که تولد تو همیشه ی خدا در ذهنم ثبت شود و من خندیده بودم و گفته بودم :"تولد تو به خاطر همان اتفاق هیچوقت از یادم نخواهد رفت" و باز پرسیده بودی :دیگه چه خبر ...؟!"
می دانی فاطمه...؟!
گمانم اولین بار است تو را "فاطمه" صدا میکنم وقتی همه ی روزهایی که مخاطبم بودی تو را به نامی صدا کرده بودم که فاطمه نبود.
می دانی فاطمه...؟! تو با همه ی خوبی ها و بدی ها و شیطنت ها و جدیت ها و برنامه های معمولی و ماورایی و حس ها و واقعیت های زندگیت که به گوشم نجوا کرده ای ،یکی از بی نظیرترین دخترانی هستی که به زندگی ام دیده ام و نمیشود و نمیتواند بشود که تولدت را از همین امروز تا آخری که قرار است خوب تمام شود از یاد ببرم.آن هم تولد تویی که هیچ از الی نمیدانی اما از آن شب گرم و خنک تابستان همیشه حتی در سایه کنارش بوده ای.
تولد تو مرا یاد یک عالمه اتفاقات خوب می اندازد که با همه ی سنگینیه غمش بی نهایت دوست داشتنی اند.
فاطمه ی فیروزه ای زندگیه الــــی! تولدت مبارک ...
الـــی نوشت:
یکــ) مــن می توانـــد بی تــو هــم خوشبخــت باشــد ...
دو)تا فراموشم نشده و خجالت جای شعف را نگرفته،تولـــد دی ماهی ِ آلا و شیـــــوا و زهـــرا هم مبــارک آدم های زندگیشان :)
هوالمحبوب:
کیم کارداشیان اونم توی بلاد کفر وقتی که عکس برهنه ش شد عکس روی جلد مجله ی فلان و همسرش گفت من که از حج خانومم حمایت میکنم و شما هم برید حالش رو ببرید و به جون من دعا کنید که اینقدر روشن فکرم ،کل دنیا از جمله همون شهر و کشور آزاد و رهایی که چنین آدمی را پرورش و بال و پر داده بود با فونت درشت و همچین جگر سوز توی مجله ها و سایت ها و دفتر و دستکش نوشت : " خانواده ی کارداشیان کاری جز لخت کردن خودشون بلد نیستند و این عادت کارداشیان هاست و ..." و بقیه ی مردم ِ اون کاره هم رفتند دنبال عکس و مجله که کلن ذوقمرگ بشند از زیارت اندام تحتانی و فوقانی طرف و برای خالی نبودن عریضه هم هر چند وقت یه بار دهنشون رو باز کنند و تقبیح یا تحسین کنند و جک و لطیفه واسش بسازند.
دیگه اونوقت شما چقدر باحالی که انتظاره کیفوری داری(شوما بوگو اوپن ماینندی و این جور صوبتا!)اونم توی کشور و شهر و جاییکه نه نه و باباهامون همه ی زورشون رو زدند که اگه هیچی هم نمیتونند تحویل جامعه بدند حداقل آدم بارمون بیارند که عین موجود دو پا رفتار کنیم(موجود دوپا از نشان دادن فلان جایش ذوقمرگ نمیشود و ژست به اونجام هم نمیگیرد!) و به اصول اون موجود دو پا پایبند باشیم ،یکی پیدا میشه هر چند وقت یه بار به یه بهونه ای لخت میشه که بگه من از اینا دارم و برام هم مهم نیست و دلتون آآآآب! و یک عده هم دنبالش راه میفتند ماله خودشه و به تو چه راه میندازند و یه دل سیر طرف رو نگاه میکنند و بعد اه اه و پیف پیف راه میندازند و یه عده ی دیگه هم شروع میکنند اندامش رو تجزیه و تحلیل کردن که به به یا اه اه !
من نمیخوام مثل همه بحث را دین و آیینی و ناسیونالیستی ش کنم،حتی نمیخوام بگم وااای خاک به سرم و این جور خزعبلات اما متن کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان هم که نگاه کنی وقتی میخواد قصه ی آدم و حوا رو تعریف کنه و بگه بعد از خوردن میوه ی ممنوعه چه اتفاقی براشون افتاد میگه :" ...آنگاه چشمان هر دو باز شد و فهمیدند عریانند.پس برگ های انجیر به هم دوخته ،سترها برای خویش ساختند" و هر چی نگاه میکنی اثری از این نیست که وقتی فهمیدند عریان شدند جلوی هم فیگور گرفتند تا پز اندام تحتانی و فوقانیشون رو به هم بدند و یا حتی به نشونه ی اعتراض لخت و پتی بچرخند!
الـــی نوشت :
یکــ)خداوند قبل از هر چیز در جایی از کره ی زمین که ایران نام نداشت،انسان را از حیا آفرید و انسان را بدان زینت داد.
دو) عکسه من و کیمی و گلی همین الان یهویی!
سهــ) آلمــــا نوشت ...
هوالمحبوب:
سفــــــــره ای دارم ولــــی خالــــی ز نــــــــان
یـــک کفـــــــن دارم بــــدون ِ استخــــــوان ...
"الفت" که دوید تا وسط کوچه و داد و هوار راه انداخت و همسایه ها را خبردار کرد که نور چشمش پیدا شده و همین روزها بر میگردد و مردهای ردیف جلو که زن نبودند و هیچکدام چشم به راه نبودند و گمگشته ای نداشتند و میخندیدند من اشک هایم را با پشت دست پاک میکردم که شوری اش شیرینی ِ دهانم را به هم نزند!
وقتی "الفت" پا برهنه پرید وسط کوچه و یک عالمه راه رفته بود و هنوز نفهمیده بود کفش به پا ندارد و مردهایی که زن نبودند و فهمیده بودند الفت کفش به پا ندارد و میخندیدند ،من اشک هایم را توی تاریکی سینما پاک میکردم و نان برنجی هایم که در عوض صبحانه برده بودم که تا بعد از ظهر از گرسنگی نمیرم و تند تند در دهانم لهشان میکردم،زهر مارم شد!
"الفت" که با اشتیاق دوید و قربان صدقه ی آزاده ی تازه از راه رسیده میرفت و شنید پسرش را هیچ کس ندیده و آزاده ی از جنگ برگشته نشانی از پسرش ندارد و گوشش کر شد و چشمش کور و توی خلأ نفس میکشید و کمرش خم شد و به دیوار تکیه داد و مردهای ردیف جلو که هیچ کدامشان نه زن بودند و نه مادر و نه چشم به راه ،آخی آخی راه انداخته بودند؛من هق هق میکردم وقتی این همه الفت بودم و میدانستم کوه امیدت یکهو متلاشی شدن یعنی چه!
"الفت" که گفت دلش میخواهد با استخوان های پسرش تنها باشد و روی تابوت دست میکشید و میبوسید و می بوییدش و قنداقه ی استخوان های یونس را در آغوش کشید و درست مثل آن وقت ها که یونسش نوزاد بود برایش لالایی خواند و بوسیدش،مردهای ردیف جلوی سینما که زن نبودند و مادر نبودند و چشم به راهی هم نداشتند و شاید توی عمرشان هیچ وقت منتظر هیچ کس این همه نبودند دیگر نمیخندیدند، انگار بــُغ کرده بودند همگی و صدای بالا کشیدن دماغشان را هم میشنیدم وقتی فشارم افتاده بود و دستم باز بی حس شده بود و قلبم را فشار میدادم و بلند بلند گریه میکردم و دستم را جلوی دهانم گرفته بودم و اشکم تمام صندلی های سینما را خیس کرده بود...
من چقدر "الفت" بودم وقتی چراغ های سینما روشن شد و هیچ کس توی صورت کسی دیگر نگاه نمیکرد.من چقدر الفت بودم وقتی چشمهای مردهایی که زن نبودند قرمز شده بود و آرایش زن هایی که شاید مادر هم نبودند پایین چشمهایشان ریخته بود و صورتشان را به رنگ سیاهی سالن در آورده بود...
امرز از همان صبح ه اول وقتش که روز پر ماجرایی بود و من یک عالمه کار داشتم، تا سینما دویده بودم که دیر نرسم و با خودم "شیار 143" را ببینم و پشت بندش یک دل سیر روی نیمکت چاهارباغ بنشینم و گریه راه بیاندازم وقتی که این همه "الفت" بودم...!
+کمی دعا لدفن،خب ؟