_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مردم چه می کنند که لبخند می زنند ...؟ !

هوالمحبوب:

مـــردم چه میکننـــــد که لبخنــــد می زننــــد ...؟!

غــــم را نــمی شــــود که به رویــــم نیــاورم ... !

یکی دو روزی که گذشته بود با تمام شادمانی ام غمگین بودم.هوا مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده بود و من از هوای سرد و گرفته ی زمستانی،همیشه ی خدا متنفر بودم.زمستان نفرت انگیز است و مرا که به شدت سرمایی بودم فلج میکرد و من از یک عالمه لباس پوشیدن زمستان ها محض سرما نخوردن متنفر بودم!

این روزها صبح ها به زور بیدار میشدم و دلم میخواست همچنان میخوابیدم و سرکار نمیرفتم.دلم میخواست با "او" کمی یا حتی خیلی حرف میزدم و یا کمی غر غر میکردم که آرامم کند.یکی دو روز گذشته دلتنگی ام آنقدر زیاد شده بود و مرا تحت سلطه ی خود قرار داده بود که مستعد ساعتها گریه کردن بودم ولی عین آدمهای سرخوش لبخند میزدم و خنده ام به راه بود.حتی دیشب درست وسط سریال کیمیا دل وا مانده ام آنقدر گریه کرد که گمانم شرحه شرحه شد ولی لبهایم لبخند میزد و فیلم تماشا میکرد خیر سرش!

واقعیتش این بود دلم میخواست آنقدر قدرت داشتم که "الناز" و "او" را برمیداشتم و با خود میبردم به دور دست ها.جاییکه دردهایشان را تمام کنم و از شادمانی شان خوشبخت ترین آدم دنیا شوم ولی آیا آن ها هم با منی که دغدغه و نگرانی و دوست داشتنم بو.دند احساس خوشبختی میکردند؟!واقعیتش این بود با تمام علاقه ام به آدمهای اطرافم دیگر هیچ کسی برای مهم نبود الا الناز و او. و کاش میتوانستم به جبران همه ی نداشته هایشان برایشان یک دل سیر بمیرم.

یکی دو روز بود که غمگین بودم و منتظر تلنگر برای دنیا دنیا اشک ریختن و غر زدن که امروز صبح وقتی به زور خودم را سرکار میرساندم توفیقش حاصل شد!

رادیوی تاکسی روشن بود و گوینده ی اخبار میگفت که در فلان بیمارستان شهرستان در اندشتمان دکتر بخیه ی تازه زده شده ی دختر چهارساله را به دلیل نداشتن پول مجددن کشیده و از بیمارستان بیرونش کرده.گوینده میگفت که برف جاده ها را مسدود کرده و ...

راستش دیگر نمیشنیدم گوینده دقیقن چه میگوید بس که سرما تا عمق وجودم رسوخ کرده بود و میلرزیدم و اشک میریختم و به دنیای نامرد و وحشی ِ این روزها ناسزا میگفتم و قربان باحالی ِخدا بروم که فقط نشسته بود ،نگاه میکرد و احتمالن لبخند میزد!!!

+ میخواهــم برای تو دختـــر خوبـــی بشوم 

نظرات 8 + ارسال نظر

آوخ! هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم

مردم چه می کنند که لبخند می زنند
غم را نمی شود که به رویم نیاورم

قانون روزگار چگونه ست کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نا برابرم

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی ست
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که "بهترم"

sepanta 1394/09/16 ساعت 21:15

این روزا فقط خدا خدا کنم که کاش اینها زاییده ی ذهن خلاق دختری باشه که توی زندگیش چیزی بجز شادی و خوشبختی نداره.
خدا خدا میکنم که کاش فقط خیال باشه این همه غم که توی این نوشته ها هست
این روزا فقط الی رو گوش میکنم و خدا خدا میکنم...

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که "بهترم"

و این دختره خلاق چیزی جز خوشبختی و شادی نداره گویا!

خوش به حالش :)

Alborz 1394/09/17 ساعت 06:40

.

مردن که کار ساده ایست
باید برای آنهایی که دوست داری، زندگی کنی

کاری که تا حالا کردم...

اینو یکی از دوستام برام فرستاده بود که داره دوره ی پزشکیشو تموم می کنه:
دوستان و همکاران گرامی
خبر تحریف شده ی کشیدن بخیه های دختر بچه ی چهار ساله لحظاتی اشک را بر گونه ام درون تاکسی حین رفتن از نظام به خانه جاری کرد، اما وقتی با پرسنل بیمارستان مربوطه که البته حاضر به فاش شدن شهادتشان به نام نبودند، صحبت کردم ماجرا این گونه رقم خورد:

کودک به همراه والدینش حدود دو هفته ی پیش به بیمارستان برده شده و طبق روال کارهای پرونده ای انجام و همراه برای تسویه به صندوق فرستاده شده و پرستار بی توجه به تسویه حساب شروع به بخیه کرده بعد از زدن یک بخیه، همراه از صندوق برگشته و اعلام می کند توان پرداخت هزینه را (150هزار تومان) ندارد لذا طبق دستور پزشک زخم پانسمان شده و کودک با همان یک بخیه مرخص می شود ....
از این دست ماجراها بسیار در مراکز رخ می دهد و این یک از هزاران بود که به یمن هم جواری با منشی پزشکی که .... (بماند) رو شده است.

اما واقعا مقصر این ماجرا کیست ؟

اگر پرستار بخیه می زد باید پول دو شب اضافه کاریش را بابت آن می پرداخت، گرچه از نظر انسانی پسندیده بود، اما مگر پرستاران چند بار می توانند از این حاتم بخشی ها بکنند؟ سر ماه قسطها و بدهیها و فیشها و هزینه ها انسانیت نمی فهمند ....
اگر پیش از طرح تحول چنین بیماری سوچور می شد حدودا هزینه اش سی هزار تومان می شداما...
حالا تاوان مشکل سیستمی که خودشان طراحی کرده اند، و تا پول ندهی کارت انجام نمی شود را باید پرستاران بدهند ...
هر شب و در هر شیفت چنین ماجراهایی و گاهی دردناکتر از آن هم رخ می دهد، اما آیا کاری انجام می شود؟
حالا گیرم پرستار را به درمانگاهی تبعید کردند، مشکلات حل می شود؟

محمود عمیدی -پرستار بالین

مقصر واقعی منم!

میس راوی 1394/09/17 ساعت 10:11

همیشه بالاتر از سیاهی رنگی هست و از اندوهی که داری، اندوه بزرگتری.

و این اندوه کوچیکه من از میون اون همه اندوهه بزرگی که دارم ،از همه بزرگتره...

من رمز میخوام الی ...

دیشب داشتم آهنگ حسرت محمد اصفهانی رو گوش میدادم ... کلی یادت کردم اونجاش که می گفت : دخترم دلخوشی بابا همیشه به گل افشونی لبخند تو بوده ...

یه چیزایی واقعا حسرت داره! اینو حتی من مثبت اندیش هم اقرار می کنم

واقعیتش اینه من نوزده ساله بزرگ شدم و غیر از داشتن ِ "او" و خوشبختی ِ خواهر و برادرم هیچ حسرتی ندارم.اسمش گمونم حسرت نیست،"آرزوه".
رمز هم چشم

banuye noor o ayne 1394/09/24 ساعت 14:24

Ramz ?

خب الان دقیقن اگه بخوام رمز بدم،باس کجا بهت رمز بدم؟!
هان؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد