هوالمحبوب:
دیشب اما بعد حرف و شب بخیر
از دلـش گذشـــت شاید نبینمش...
شاید ایـن دفعــــــه ی آخری باشه
که بتونــــم یه پیــــام بدم بهش...!
دی ماه بدی بود و خدا را شکر که تمام شد و نحسی اش به چهره اش ماند و بار غمش اما به دل بهمن مینشیند.خبر آتش سوزی پلاسکو آن هم اول صبحی که چشم باز کرده بودم با صدای زنگ مهندس فلانی که اگر پرواز مونیخ کنسل شود چه غلطی باید بکنند؛ ضربان قلبم را به شماره انداخت.
اول صبح حرف از آتش سوزی دوطبقه بود و هرچه پیشتر رفت آتش سوزی ؛درست مثل درد تاریخ بشریت گسترده تر شد و حال من دگرگونتر.پایتخت با تمام دود و دم جمعیت انفجاری و خاطرات نه چندان خوشایند اخیرش؛مدتهاست جزوی از من شده و به تبع آدمهایش هم شده اند جزو آدمهایم.عکس پشت عکس توی فلان کانال و بهمان کانال مرا پا به پای ماجرا میکشاند و امن یجیب گویان و صلوات کشان با بغض خودم را جای تک تک چشم انتظاران آدمهای مفقود و کشته میگذاشتم و اشک میشدم...
امشب که سرم را روی بالش گذاشتم به این فکر کردم که کدام از آن آدمها میدانستند سپیده که بزند روز سیاهی را پیش روی دارند. کدامشان میدانستند شب قرار نیست بروند خانه زینت خانم مهمانی و بنشینند غیبت دختر اعظم خانم که دماغش را تازه عمل کرده یا دیدار معشوقشان که بعد از مدتها قرار بود شام بروند فلان رستوران.
کدامشان میدانستند فردا چه چیز انتظارشان را میکشد و کدامشان میدانستند قرار است برای از دست دادن عزیزشان عزادار شوند و قلبشان از حرکت باز بایستد...
به اینها فکر کردم و بغض شدم و خواب حرامم شد که نشستم روبروی خدا سر سجاده و شروع کردم به کندن تعلقاتم از سر جان کندن و هفت قرآن به میان احسان را زبانم لال و فکرم کج گذاشتم وسط که اگر فردایی چنین برایم برسد و نداشته باشمش چه کنم.گذاشتمش وسط و برای از دست دادنش مویه کردم و تعلق خاطر داشتنش را چال کردم.الناز تازه عروس را گذاشتم وسط و آنقدر ضجه زدم برای مظلومیتش و نفسم به شماره افتاد.فاطمه ی زیبایم را با تمام لوس بودنش گذاشتم میان آوار و هی بی تابی کردم .گلدخترم را لال بمیرم میان آتش گذاشتم و اسفند روی آتش شدم و بال بال زدم...
"او"یم را ... واااای "او"یم را هی گذاشتم و هی برداشتم و نشانشدمش درست زیر سنگینی فلان آوار و هی "ماشاالله و لا حول ولا قوت الا باالله "خواندم...قلبم را با دو دست گرفتم و از بهترین و صبورترین عمه ی دنیا که اسوه صبر است صبوری خواستم و هزاران "یا غیاث المستغیثین" به زبانم جاری کردم و اشک ریختم.
و به سجاده ام چنگ زدم و صبر خواستم برای از دست دادن کسانی که بیشتر از جانم دوستشان داشتم و پیش مرگشان میخواستم باشم.
و یک ریز برایش خواندم که "ارحَم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا"...به هق هق افتادم که رحم کند به کسی که تنها امیدش دعاست و تنها سلاحش اشک..."
رحم کند بر بنده ای که بندگی نمیدانسته و به جای دادن تمام دوست داشتنی هایش به خدایی که بی انتهاست؛ چنگ زدن و تعلقش را بیشتر کرده.
روضه علی اصغر گوش دادم و آنجا که میگفت :" الهی هیشکی تو آغوش باباش شهید نشه..."نفسم به شماره افتاد و وقتی خواند :"الهی هیچ مادری اینقده نا امید نشه" شروع کردم روی زانوهایم زدن و برای تمام مادران نا امید قلبم تکه تکه شد...
خدا را گفتم که من یعقوب؛مفتونه یوسفم.برای امتحانم یوسفم را بگیری کور نمیشوم؛آنقدر ضجه میزنم که با اشکهایم تمام شوم و بمیرم ولی اگر خواست تو نداشتن است به دیده ی منت.همه را در طبق میگذارم و مینشانم جلوی چشمانت ولی در عوض تمامشان یک چیز میخواهم.صبوری و ظرفیت از دست دادنشان.
"شما که به برق سکه های کوفه دلخوشین...خودتون بچه ندارین مگه بچه میکشین...؟!"
چه شبی است امشب،شب قلبهای مچاله شده از فراق عزیزانی که هرکدامشان برای یعقوبشان یوسفی بودند که خدا میداند کی به کنعان برسند و شاید هرگز عطر پیراهنشان را باد به کنعان نیاورد...
زینب و صبوری اش نذر امشب و تمام شب های فراق یوسف هایمان که عزیز مصر بودنشان در برابر عزیز دل بودنشان هیچ است...
الی نوشت :
دلم برای دخترکان و زنانی که دلشان چون من تکه تکه شده از انتظار و برزخ از دست دادن،خوووون است...خووووون ها!
هوالمحبوب:
امشب پنجمین شهادت حضرت معصومه ای است که تو شده ای قسمتی از زندگی ام.
پنج تا شهادت قبل تر برو عقب و شبی را به یاد آور که بعد از آن همه پیاده روی ولی عصر و مقتل خواندن و "دن براون" گفتن و "آجی آجی" گفتنت نشستیم توی کافه سیاه و سپید ولی عصر و پیتزا خوردیم و قارچ سوخاری و من برای اینکه دهانم نسوزد خواستم تو اول داغی و خنکی اش را تست کنی و تنها اندوخته ی آن روزهایم که یک تراول پنجاه تومانی بود و ماه ها بود نگهش داشته بودم را با علاقه دادیم دست گارسون و تو هی دلت میخواست در مسیر پیاده روی برگشتنمان بیشتر از من بدانی و من هی قسر در میرفتم و موقع خداحافظی وقتی که رفتی به عقب خیره شدم تا رفتنت را ببینم آن هم بدون اینکه عاشقت باشم و وقتی در پیچ پیچیدی و محو شدی سرم را بالا کردم و به خدا گفتم :"پسر خوبیه!خودت حواست بهش باشه و کمکم کن منم حواسم بهش باشه تا تموم بشه این همه درد بی درمون!" و رفتم پی شیوا که برویم بستنی خوری و بعد هم بروم پی احسان که برگردیم خانه.
پنج تا شب شهادت معصومه برو عقب تر تا برسی به شب برگشتم از پایتخت که احسان گفت :"میخوای بری زیارت؟" و من از ذوق مردم و چقدر آن شب بد حال بودی و باز "شهاب 3" انفجارش گرفته بود و من دوان دوان دست به دامان خانم خوبی ها شدم و وقتی منتظر بودم خادم حرم برایم غذای نذری بیاورد،دلم تاب نیاورد درد کشیدنت را و ترجیح دادم صدایت را بشنوم و صدایم را بشنوی تا کم شود آن همه دردی که از راه دور دستم برایت کوتاه بود و هنوز عاشقت نشده بودم.
پنج تا شب شهادت حضرت معصومه برو عقب تر و مرا به یاد بیاور درست روبروی حرمش و گنبد زرد رنگش که التماسش کردم کم شدن دردت را و دخیل بستنم به پنجره اش را که کمکم کند تا دختر خوبی برای زندگی ات باشم تا زمانی که هستم و آن موقع هنوز عاشقت نبودم...!
حالا از همان پنج تا شب شهادتی که رفته ای عقب،پنج تا بیا جلو و برس به امشب که پنج شب شهادت معصومه گذشته و من و تو اندازه پنج تا شب شهادت حضرت معصومه عاشق شدیم و فارغ ؛لبخند زدیم و اشک ریختیم ؛ وصال خواستیم و فراق ؛پیوند خواستیم و گسستن؛ و چقدر دنیا دلش خواست من و تو را از هم دور کند و هی من و تویی که هزار درد داشتیم یکی در میان نگذاشتیم و خدا هم نگذاشت که دل به دل دنیا بدهیم تا کنار هم نمانیم و با همه ی دلشکستگی و دلتنگی و بحث کردنمان ،خانم خوبی ها خواست که پنج شب از شهادتش بگذرد و من باز در انتهای قلب پر از دردم تو را بخواهم و باز تو باشی و دلت راضی نباشد به جدایی که ،ضررش بیشتر از منفعتش هست.و البته که من و تو خوب میدانیم هرگز دلمان دنبال منفعت و سود نبود وقتی خدا بهترین منفعت را به ما داده بود که "عشق" نام داشت و دوست داشتن و با همه اهمیتش مهم نبود چقدر رنگ عوض کرده و چقدر کم عمق شده یا خدشه دار وقتی هنوز میانمان وجود دارد.
میدانی؟شب شهادت خانم خوبی ها ،خیلی اتفاقی چشمم افتاد به اولین عکسی که اولین بار از تو دیدم و دلم برایت رفت!
نه آنقدر عاشقانه که بال بال بزند و نه آنقدر دلشکستانه که اشکم سرازیر شود.نگاهت کردم و یاد اولین بار دیدنت افتادم و یک عالمه نگاهت کردم در سکوت و سکون بدون هیچ حرف و ابراز حسی.
و تو نمیدانی حال این روزهای من را.نمیدانی خلوت هر روز ظهرم میان بحبوحه ی فشار کار شرکت با خدا و حرفهای یواشکی ام که حتی به زبان هم نمی آورم و میخواهم خدا خودش به دلم بوزد و بشنود و بداند و بعد یواشکی بگویمش :"راضی ام به رضای تو..."
امشب که پنجمین شب شهادت خانم است خدا را به معصومه و معصومه را به برادرش و برادرش را به خواهرش و همه را به دلی که با همه شکستگی اش جایگاه امن عشق است قسم میدهم مرا از این امتحان و تو را از این ماجرای پر پیچ و تاب زندگی سربلند و رو سفید بیرون بکشد و به تو لبخند رضایت از آرامش دل و زندگیت و به من قدرت خوب بودن و خوب شدن و خوب ماندن عطا کند که هر چه شود راضی باشم و بمانم به خواستش با اینکه میدانم که میداند همه چیز را ...
هوالمحبوب:
نمیتوانم حسش را بیان کنم.یعنی کلمه هایم میان بغضم گم میشوند.دیر وقت و چشم انتظار به خواب رفته باشم و صدای اذان سحرگاهی بپیچد توی اتاق،چشم هایم را باز کنم و ببینم داری از راه می رسی و گوشی همراهم پر باشد از "الی چشمت روشن!" و بغض بشوم میان لبخند و دلم بخواهد سراپا چشم شوم برای دیدنت و یک پارچه گوش بشوم برای شنیدنت و تو ....
تو می رسی با پاهای تاول زده و من برای اینکه از بغض خفه نشوم با لبخند و اشک چشم هایم را میبندم وقتی "که یعقوبی که یوسف را نبیند کورتر بهتر...!"