_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مــن خودم پیش پیش میمیرم،دیگر اینقدر ماشه را نچکان...

هوالمحبوب:

مــاه مـُـرداد بی تــــو میگــــــذرد،حــیف ایـــن هفـــــــت تیــــــر خالـــــی نیــــــــــست

مـــــــن خــــــودم پیــــــش پیـــــش میـــــمیرم،دیــگر اینقـــدر ماشـــه را نچـــکان...

الـــی نوشت :

یکـ) باز می لرزد دلم ، دستـــم...

دو) من این شع ـــر و صـــدا را می میـــرم.گفته بودم ، نــه؟


فقـــــط بخـــــواه به پایـــــت نمـــــرده جـــــان بدهـــــم...


+کم کیفیتی فایل را به شع ـر محشر و صدای معرکه اش ببخشیــد :)


بیا ! تمام من بیا ! بیا که نذر کرده‌ام .... که هر چه دارم از غزل بریزمش به پای تو

هوالمحبوب:

فــــانــــوس نگــــاهــــــم را آویـــخــتـه ام بـــر در

مـن منتــظرم زیــرا ، گفتنــد:" تــو مــی آیــی"...

از کجای کدام روز توی کدام قسمت زندگی ِ من پیدا شدی را درست یادم نیست اما خوووب آن بعد از ظهر زمستان هزار و سیصد و هشتاد و چند را به یاد دارم که مقابل تلویزیون درست وسط اشک و آه های بازیگر ِ فیلم که حامد کمیلی بود و تو را صدا میکرد بغض شدم و سرم را چرخاندم به سمت فرنگیس که داشت ملافه های سفید عید را میدوخت و گفتم :" یعنی میشه منم یه روز برم اینجا...؟ دارم میترکم!" و او فقط سکوت کرد و نگاهم کرد و حتی زبانش در دهان نچرخید که امید واهی دهد،آخر خوووب میدانست که نمیشود.و من خسته از این همه اشک و بغض روزهایی که گذشته بود برای هق هق نشدن،با عجله از اتاق به حیاط پناه بردم.

آنقدر درد بود در صدایم که خودم صدای التماسم را بدون آنکه التماسی در کار باشد میشنیدم...اینقدر با التماس و بغض گفته بودم :"یعنی میشه ...؟"که خودم دلم برای خودم سوخت.

قسم میخورم به خاطر همان بغض و التماس بود که دست به کار شدی.

گمان نمیکردم یک روز ساک به دست عازمت شوم.وقتی میگویم گمان نمیکردم یعنی واقعا گمان نمیکردم.یعنی به خواب هم نمیدیدم روزی روبرویت بایستم و برایت شعر بخوانم .یعنی به خواب هم نمیدیدم اولین عکس العملم آن شب میان آن همه آدم ،سجده کردن بر خاک باشد درست در آستانه ی ورود و بلند بلند ضجه بزنم روبروی گنبد فیروزه ای ت .

قسم میخورم به خاطر همان بغض دم عید بود که خواستی...به خاطر همان التماسی که نکردم ولی آرزویش را داشتم از بس که پر از درد بودم.

و تو خواستی...خدای تو خواست... و من اردی بهشت،درست روز سه شنبه ای که دوستش نداشتم تمام تو را هق هق شدم و از گونه هایم سرازیر شدی...

سرم را روی شانه های فرزانه گذاشتم و میان آن همه آدم که برایت نماز میخواندند من فال حافظ گرفتم و شعر خواندم.قسم میخورم به خاطر همان بغض دم عید زمستان بود که نشستی توی کتاب حافظ و برایم خواندی :

" دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند               وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند..."

آنقدر اشک ریختم روی شانه های فرزانه که فرزانه نتوانست در آغوشم نگیرد و با من همصدا نشود.حافظ را بوسیدم...برای اولین بار حافظ را درست مثل یک کتاب مقدس بوسیدم.قسم میخورم تو را بوسیده بودم ،تو درست وسط حافظ نشسته بودی و برایم میخواندی :

 "من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب            مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند..."

به یاد داری که لب از لب باز نکردم که حرفی بزنم .که بپرسم این همه نا آرامی ام به خاطر چیست؟به خاطر اینکه مستحق کامروایی اش نیستم که زکاتم بدهی؟

به یاد داری هیچ نگفتم الا شع ـــر ...الا اشک و تو فقط برایم بیت میشدی و میچکیدی...

تا که گفتی :

" هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد      که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند ". و من دیگر هق هق هم نشدم...آرام شدم...آرااااااااااااااااااااااام و زیر لب گفتم "چشـــــم...!" اعتراف میکنم شک داشتم به آخری که قرار بود خوب باشد اما تو گفته بودی که صبوری کنم.

صبر و ثبات به راه انداختم و منتظر ماندم و باز تو خواستی...و باز خدای تو خواست و من آرام شدم.اردی بهشت تمام نشده بود که آرااام شدم.و قرار شد این راز بین من و تو تا ابد بماند.اینکه تو خواستی و شد.

از همان اردی بهشت انگار عهد کرده بودی مرا هر سال و هرلحظه که بخواهم و بخواهی صدا کنی تا باز درست بنشینم روبروی همان گنبد فیروزه ای و برایت شع ـر بخوانم.و "گمان نمیکردم " من را تبدیل به "هر چه بخواهی میشود "کنی .

خودت خوب میدانی که تو را متفاوت از آدمهایی که دوستت دارند ، دوست دارم.خودت خوب میدانی اسمت را با تقدس و احتیاط صدا میکنم.خودت خوب میدانی وقتی برایت شع ـر میشوم نمیشود که نگـِریم و خوووب میدانم نمیشود که نگـِریی..

خودت خوب میدانی با تمام شیطنت ها و نافرمانی ها و گستاخی ها و افسار گسیختگی هایم تو را یکجور دیگر دوست دارم و خوب میدانی هیچ وقت برای آمدنت حرفی نزدم الا شع ــر و روزی سه بار همان جمله ای که میگویند خدا هم هر روز برای آمدنت تکرارش میکند.

خودت خوب میدانی من نه ختم های قرآن نذر آمدنت میکنم ، نه دانه های تسبیح و صلوات ،نه دعاها و اشکهای هر صبحِ ندبه های جمعه و نه التماسها و دخیل بستن و قسم دادنت به پهلوی مادر و یا فرق شکافته ی پدرت ،که دلت بلرزد و درد شوی از این همه به رخ کشیدن!من فقط شع ــر نذر آمدنت میکنم تا بیایی امـــــــــا...

اما تو نیــــــــــا...!

الــی نوشت :

یکـ )در عین خودخواهی اعتراف میکنم که این تنها چیزیست که وقتی گوشش میدهم باعث میشود الــی را گاها زیاد دوست داشته باشم.آنقدر زیاد که گاهی گونه هایی را که از شنیدنش نمناک شده نوازش کنم!!

با عشق خواندمش آن روزها >>> " عشــــقش بکشـــد ســه شــنبه هـــم می آیــــد..."

دو ) دختره بدی شده ام!از همان ها که انتظارش را نداشتی.برایم دعا میکنی،نه؟

سهـ) آنقدر غرق چشمهای روشنش شده بودید که حواستان نبود آدم ِ چشم روشن نوشته ی قبل که رد بوسه اش روی دستم جا مانده بود، یک زن است.

ماهی تویی و آب من و تنگ روزگار...!

هوالمحبوب:

ماهــــی کــم طاقتـم! یک روز دیگر صبر کن

تـُنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

الــی نوشــت :

یکـ) دیروز،دیشب،امروز،امشب ،هر شب در سر شوری دارم...

دو) آخرین جمعه ی اردی بهشت هم تمام شد...! بیست و هفتم بود :)