_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ابــــر هــــم در بارشـــش قصـــــد فــــداکاری نداشـــــت...

هوالمحبوب:

ابـــر هـــم در بارشـــش قصـــد فداکــــاری نداشـــت

عقــده در دل داشـت،روی خاک خالی کرد و رفت...

نه اینکه گمان کنید حسرت به دل دستها یا آغوششم،یا مثلن مثل تمام دخترها دلم غش و ضعف بره واسه بودن و نبودنش و یا حتی ککم هم گزید یا بغضم گرفت وقتی این پست برجعلی را خوندم و یا حتی کامنت آزی،کرمعلی یا سیما را که برایش نوشته بودند.من خیلی وقته حسرته نداشتنه آدمهایی که نداشتم و ندارم را نمیخورم و یا حتی توی دلم یواشکی بگم :"کاش...!"

درست از همون سه شنبه ی لعنتی سیزده سالگی م که تا صبح توی جانماز قهوه ای و طوسی ِ مامانی گریه کردم و به خدا التماس،و تسبیح نارنجی رنگش را که همیشه دستش بود را غرق بوسه کردم و اونی که باید میشد،نشد!

بزرگ تر که شدم یاد گرفتم...،خود ِ خودم یاد گرفتم و هیچ خری یادم نداد...،خودِ خودم یاد گرفتم که اگه قرار بود زندگی تو با اینی که هست فرق بکنه و تو هم همونایی را داشته باشی که بقیه دارند،پس باید دقیقن اونا باشی و چون اونا نیستی و الی هستی پس باید قبول بکنی نداشته هات رو!چون قرار ِ خدا با الی به نداشتن ه داشته هاش ه،اونم فقط و فقط چون الــــی ه!

لعنت به هر کسی فک کنه من این پست را با بغض نوشتم،یا حتی الان که داره نم نم و کم کم برف میاد به جای اینکه تا سرم را از روی مانیتور بلند میکنم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم ذوق کنم از این همه قشنگی،فین فین دماغم را میکشم بالا و صورتم را با پشت دستهام پاک میکنم!

من حسرت نمیخورم.هیچ وقت!به جهنم که نداشتم،به جهنم که ندارم و حتی به جهنم که نخواهم داشت!حتی به جهنم که بعد از سی سال می شینه روبروم و وقتی بعد از تشویق و اصرارش به ازدواج و تشکیل خونواده دادن و انکار من بهم میگه :"...من دخترهام گناه دارند!" و اشک توی چشمام حلقه میزنه و بدون اینکه بخوام سر میخورند روی لپهام و بغض میشم و بعد از اینکه یه عالمه حرفام را میخورم و خودم را، بهش میگم:"الان یادتون افتاده دخترتون گناه داره؟؟؟؟؟الان؟؟؟؟دخترتون پارسال گناه نداشت؟دو سال پیش؟ده سال پیش؟بیست سال پیش؟وقتی سیزده سالش بود؟وقتی ده سالش بود؟وقتی پنج سالش بود؟؟دخترتون الان گناه داره؟الان که هیچی نداره و هیچی نمیخواد؟..."

اصلن به جهنم که من صدام میلرزه،به جهنم که دستام میلرزه،حتی به جهنم که وقتی حرف میزنم و اشک میریزم اشک توی چشمایی که هیچ وقت دوستشون نداشتم حلقه میزنه و شاید هم توی دلش!به جهنم که من هیچ وقت دختره خوبی نبودم و نمیشم!همه ش به جهنم!

من هیچ وقت حسرت نداشتنش را نمیخورم،حسرت دستهاش،آغوشش یا حتی اون روزایی که موهام را سشوار میکرد و دو گوشی می بست و من را میذاشت روی پاهاش و صورتش را میچسبوند به صورتم و سیبیلاش را توی لپ هام فرو میکرد و من را می بوسید و من با حرص بهش میگفتم:"بابا!بوسم نکن تیغ تیغی میشم!"


الـــی نوشت :

برایم حرفهای خوب بنویسید!مثلن چقدر اولین برف زمستانی ِ دی ماه زیباست!یا مثلن منی که دختره خوبی نیستم،چقدر دختره خوبی هستم!

* پنــــــج زاری برداشت زدم تـــــو گوشــــــش ...

هوالمحبوب:

حالا نیایید بگید تو مگه دوره ی تیرکمون شاه زندگی میکردیا و اصحاب کهف را میشناسی یا نه ها! به جون خودم نه،به جون عباس آقامون هم نه،به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز ِجیگر زده ش رفته و الهی خیر از زندگیش نبینه این مار غاشیه ی عفریته (منظور عمه خانوم می باشد!چون یحتمل بچه آخرم پسر باشه و اون نمیتونه عفریته باشه،چون اصولن اُناث عفریته تشریف دارند و ذکور یه چیزِ دیگه اند که بعدن به موقعش میگم!)،داشتم میگفتم به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز جیگر گرفته ش کشیده اون روزا که ما تو کوچه مخابرات زندگی میکردیم و امید و علی پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچه مون بودند ،نون بربری دونه ای یک تومن و پـَن زار بود.حالا بیا بوگو "زار" دیگه واحد ِ پول ِ کدوم جهنم درّه ای ِ من نمیدونم اما اون روزا ،همون روزا که علی و امید پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچمون بودند به پنج ریالی و دو ریالی میگفتند "پن زاری " و "دو زاری" و یادم نمیاد گفته باشند "یک زاری" یا "ده زاری" و فکر نکنید الان از این حرف و نقل ها خبری نیستا و همین الان ِ الانش هم این اصطلاحات کاربرد داره و در بعضی از نقاط این کره ی جغرافیایی برخی،قیافه ی برخی دیگه را که خیلی باحالند و بیش از حد بهشون ارادت دارند با جمله ی "طرف قیافه ش دو زاری ِ" توصیف میکنند و یا میگند "هی!دوزاری!"که یحتمل منظور از دوزاری همان دو ریالی میباشد و من نمیدونم چرا نمیگند پنج زاری مثلن!!!

داشتم عرض مینمودم که در اون دوران که ما پنج شیش سالمون بیشتر نبود و امید و علی پسر محترم خانوم و حسین آقا خیاط همسایمون بودند،نون دونه یه تومن و پنج زار بود و من و خان داداشم که برا خودمون یلی بودیم خرید خونه را به عهده داشتیم و کلی خوش خوشانمون بود و منم کلن در هر فروند خرید یکی دو تومن پول گم و گور میکردم و کتک هم که روی شاخش بود!

یکی از اون شبا که داشتیم امید و علی را گول میزدیم که واسمون "خر" بشند و ما سوارشون بشیم یهو مامانی صدام کرد و گفت بپر برو چارتا نون بخر و بیا و یه دونه سکه پنج تومنی زرد و دو تا پن زاری گذاشت کف دستم و تاکید موکد هم کرد که زود میخری و میای و وااااای به حالت باز پولت را گم کنی و من هم چشمی گفتم و فرآیند گول زدن امید و علی را سپردم دست خان داداش و زدم به راه نونوایی. تو کوچه خوشحال و خندون طی طریق میکردم و سکه هام رو پرت میکردم بالا و میگرفتمش که یهو شترق لامپ کوچه ترکید و منم از ترس پولام پخش ِ زمین شد و با اینکه پنج شیش سالم نبود اما به طرفة العینی فهمیدم بدبخت شدم و دراز کشیدم روی زمین و کورمال کورمال دنبال سکه هام بگرد و توی اون تاریکی فقط تونستم سکه ی پنج تومنی را پیدا کنم و اون دوتا پن زاری کلا آب شده بود رفته بود توی زمین و منم هار هار گریه و زاری(خودم الان فهمیدم هار هار مال ه خنده است نه گریه ! اما شما به رو خودت نیار برو خط ِ بعد!)

یه آق محسن داشتیم تو کوچه مون که اونم خیاط خونه داشت و از فک و فامیلای همون حسین آقا بود و خوب یادمه که موهاش عین گوسفند ِ"حسنک کجایی" فرفری بود و دوچرخه هم داشت و من نمیدونم چرا هر موقع بهم سلام میکرد و لپم را میکشید و بهم لبخند ژوکوند میزد با اون دندونای زردِ کج و معوجش توهم این رو داشتم که میخواد من رو بگیره و از خجالت می مردم و از دستش در میرفتم و همه ش هم غصه میخوردم که اگه بمیرم هم حاضر نیستم بهش شوهر کنم،از بس که موهاش فرفری بود به خدا!!

در گیر و دار عر زدن توی کوچه و توی تاریکی ِ مطلق و جستجوی پن زاری بودیم که آق محسن در مغازه ش را باز کرد و اومد پیشم و گفت چته و منم دیگه حجب و حیای عروس بودنم را گذاشتم کنار و با گریه و زاری براش تعریف کردم بدبخت شدم و اونم بعد از یه چند دقیقه که دنبال پن زاری هام گشت و پیداشون نکرد دست کرد توی جیبش و پول در اورد و به سمت من درازش کرد و گفت حالا برو با این چارتا نونت را بخر بعد پیداش میکنیم!آقا ما را بگی همچین خوشحال و خرم و البته با کمی استرس از اینکه نکنه حالا برا خاطر ِ دوتا پن زاری مجبور بشم بهش شوهر کنم رفتم طرفش و تا دیدم یه دونه یک تومنی گذاشت کف دستم،حجب و حیای عروسانه را کلن قورت دادم و یه لیوان آب هم روووش و عر و عوری راه انداختم به غایت جانسوز و عربده مسلک که مال من دو تا پول بود و این یه دونه است و مامانم من رو میکشه!حالا از اون اصرار که دو تا پن زاری میشه یه تومن و از من انکار که دو تا پن زاری میشه دوتا پن زاری نه یه دونه یه تومنی و خر خودتی با اون موهات!

آقا جونم براتون بگه آق محسن یقه مون را گرفت و کشوند در بستنی فروشی عبدالله و یه تومنی را تبدیل به دوتا پن زاری کرد و از بس چشم غره رفتم به بستنی ها یه دونه بستنی هم برام گرفت و من رو راهی نونوایی کرد و خودش رفت پی ِ کارش!

منم در حین خر کیف شدن از دادن پول و بستنی ای که برام خریده بود همه ش حرص میخوردم که باید هر جوری شده پولش را بهش پس بدم و گرنه برای سربسته موندن ه رازم مجبورم بهش شوهر کنم!

حالا که یه کم توی ماجرا عمیق میشم و به اون روزا بیشتر و دقیقتر فکر میکنم،میبینم که بی سر و سامونی ِ این روزام همه ش نتیجه ی پس دادن ه پن زاری ها به آق محسن بعد از لو رفتن ماجرا از خود ِ دهن لقم به خاطر  نگرانی از آینده م و کتک مفصلی بود که از مامانی خوردم! و گرنه چرا باید دختر ِ آق محسن الان یه پسر کاکل زری داشته باشه و من هنوز که هنوزه وسط جاده چشم به راه عباس آقامون باشم که آیا از این جاده رد بشه یا بره از یه جاده ی دیگه رد بشه که توش یه دختر پنج شیش ساله داره دنبال ِ پن زاری هاش میگرده و کلن من رو یادش بره و حواسش بره پی ِ اون دختره ی دست و پا چلفتی!؟!


* اونایی که یادشون میاد این شعر رو حتمن تصدیق میکنند چه کیفی میداد بعدش بدو بدو کردن :)

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــــر بلــــــال است ...

هوالمحبوب:

هــر کـــــــس که بپـــرسیـــــد از ایـن وضــــــع بگـوییـــــــم

ایــــن آتـــــش افـــروختـــــه از بهـــــر بلــــــال اســـــت ...

برخلاف الان در دوران طفولیتم به انواع و اقسام مشاغل و فعالیت های شریف و غیر شریف روی اوردم و هر چیزی که به ذهنم خطور میکرد را عملی میکردم.از جمع کردن کلکسیون تمبر و سنگ و پول و سکه و لوازم آزمایشگاه و مجله ی رشد دانش آموز و نو آموز و دوچرخه و سه چرخه و سروش کودکان و عکس برگردون و بذر و گلبرگ انواع و اقسام گیاهها بگیر تا درست کردن ِ کتاب قصه و کتابخونه ی محلی و درست کردن ه فرفره کاغذی و کاردستی و بعد هم توی پاچه ی بچه های محل کردن و پولش رو گرفتن و پشت بندش کتک خوردن از مامانی...!

از باحال ترین  فعالیت های دوران طفولیتم میتونم به آرایشگری اشاره کنم که در سن هشت سالگی بود(چقدر من فعال و مستعد بودما!).یه روز از خواب بیدار شدم و از میتی کومون پول گرفتم و رفتم یه عالمه اکلیل(که اون روزا بهش میگفتند زرزری!) و گل و گیره و شونه و لاک و دستمال کاغذی و برس و شونه (لوازم آرایشی هم واسه اون سن و سال کلا استغفرالله!)خریدم و اومدم آرایشگاه الـــی را تاسیس کردم و همه جا بین بچه های محل هم هـــو انداختم که ما آخرشیم!!

یکی از آدمایی که هیچ وقت یادم نمیره  مهناز طباطبایی،همکلاسی و دختر صاحبخونه مون بود.هر جا هست روحش شاد که توی زندگیم اینقدر که به خاطر ِ این آدم کتک خوردم و سرکوفت شنیدم به خاطر ِهیشکی نشنیدم.مامانی تا وقت میکرد و فرصت داشت مهناز را چماق میکرد توی سر ِ من که مهناز جون یه زندگی رو اداره میکنه و من باید غذا با قاشق دهنت بذارم! و من به اندازه ی تمام زندگیم ازش متنفر بودم و دلم میخواست یه روز با دستام دونه دونه اون موهای فرفری ِ زشتش که عین سیم ظرفشویی بود را بکــَنم و البته همیشه هم میدونستم که هیچ وقت این اتفاق نمیفته چون مهناز همیشه از من هم توی درس و هم توی خونه بهتر بود دختره ی رعیت ِ مسخره!!

یه روز مهناز جون داشت پـُز ِ عروسی ِ داییش را میداد که قرار ِ آخر ِ هفته برگزار بشه و داشت توضیح میداد که عروسی توی ِ سالن ه و اون روزام عروسی توی سالن یعنی آخر ِ کلاس.دغدغه ش این بود چی بپوشه و چی کار کنه که من بهش افتخار و پیشنهاد دادم که بیاد آرایشگاه ِ من تا براش موهاش را درست کنم و کلی هم از تجربه های نداشته م براش حرف زدم و قانعش کردم میشه گل سر سبد مجلس اگه بذاره من موهاش را درست کنم!

مهناز جون قبول کرد و آخر هفته وقتی افسانه خانوم اومده بود مامان ِ مهناز را درست کنه منم از فرصت استفاده کردم و دست به کار شدم و اول موهای سیم ظرفشوییش رو آب و جارو کردم و بعد گفتم که میخوام موهاش را مش کنم!!!

مهناز کلی جیغ و داد کرد که مامانش میکشتش و باید بره از مامانش اجازه بگیره و من بهش گفتم اولا مش ِ بیست و چهارساعته ست و بره حموم پاک میشه و دوما بهتره مامانش سورپریز بشه و وقتی هم ببینه چقدر خوشگل شده دیگه دعواش نمیکنه و اینجور مهناز راضی شد مامانش را خفن سورپریز کنه.

رفتم توی تراس خونه و از توی تراس کاکل بلال هایی که یه هفته پیش مامانی توی آفتاب پهن کرده بود و خشک شده بود را برداشتم و رفتم سراغ مهناز و با دقت و مهارت کاکل بلالهای خشک شده را لای موهای فرفری ِ مهناز جا سازی کردم و کلی هم رووش تافت و مافت زدم و کلی از خودم ذوق کردم و بعد آینه را دادم دستش و کلی ازش تعریف کردم!!!

قیافه ی مهناز دیدنی شده بود!شده بود عین ِ "شـَپـَلوتکا" و بعدم با سلام و صلوات اون رو راهی ِ خونه شون کردم تا لباسش را بپوشه و آماده ی عروسی بشه...چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ و داد زهرا خانوم مامان ِ مهناز و گریه ی دختر موفرفری ِ بدترکیب و کتک خوردنش بلند شد .

کتکی که به خاطر ِ این قضیه خوردم از بدترین کتکای دوران ِ طفولیتم بود و مامانی از هیچ لطف و مرحمتی خدا را شکر برام کم نذاشت و مضایقه نکرد. اگرچه همون اتفاق باعث شد شغل شریف ِ آرایشگری را ببوسم بذارم کنــــار و بچسبم به یه پیشه و فعالیت دیگه ولی هیچ وقت طعم شیرین ِ آرایشگریِ اون روزم رو فراموش نمیکنم و البت هیچ وقت هم نفهمیدم چرا برای ابتکار و خلاقیتی به این شیکی باید کتک میخوردم؟!میبینی مردم چقدر پرتوقع و بی ملاحظه اند؟مطمئنم این دعواهام همه ش واسه این بود که دستمزد ِ زحمتم را بهم ندند!!بعد میگند چرا طرف ذوقش کور شد!!

الـــی نوشت :

آلا !بودنت خوب است دختـــر:)