هوالمحبوب:
داشتیم برمیگشتیم و پشت چراغ قرمز ازم خواست کمربندم رو ببندم و منم مثل یه شهرونده خوب اطاعت کردم و به محض اینکه سرم را بلند کردم چشمم افتاد به چرخ و فلک که داشت حرکت میکرد و یادم افتاد چقدر شهر بازی دوست دارم و بهش گفتم :"شهر بازی تون هم که راه افتاده.من عااااشق شهربازی ام و کلی از این شهربازی خاطره های خوب خوب دارم و کاش بشه برم شهربازی" و اون مثل همیشه شروع کرد به کوفت ناله کردن که "ای بابا!خانوم فلانی شهربازی هم دل خوش میخواد."
خیلی وقته دیگه توی تریپ امید و نوید دادن به ملت نیستم و ترجیح میدم وقتی شروع میکنند به غرغر کردن و آه و ناله راه انداختن تاییدشون کنم و دل به دلشون بدم و اصلن هم یادشون نندازم که کلی خوشبختند و خاک به سرشون که اینقدر الکی غر میزنند!
اون هی شکایت میکرد از افسردگی و دلمردگی و شوهر خاک برسرش و مرده شورِ هر چی مــَرده را ببرند و منم هی وسط فکر کردنم به شهربازی سر تکون میدادم و هر از چند جمله یک بار میگفتم "آره والاااا!"
...گمونم دو سه سال پیش بود و ماجرای یکی از اون طرفدارا که قرار بود ما به عباس آقایی قبولشون کنیم.همون روزا که هیچی سرجای خودش نبود.همون روزا که بهم گفت من اونقدر وضعیت مالی ِخوبی ندارم که بتونم زیاد شما را سفر و گردش ببرم و من بهش گفته بودم یعنی از عهده ی سالی دو بار شهربازی رفتن هم نمیتونید بربیایید؟! و اون گفته بود نه اونقدر!منظورم سفر خارج از کشوره و من باز بهش گفته بودم ولی من منظورم شهربازیه! و اون خندیده بود و خیال کرده بود من دارم باهاش شوخی میکنم و من کاملن جدی گفته بودم و به این فکر کرده بودم که عباس آقای خنگ به دردِ لای جرز دیوار میخوره!
...آخرین بار اردی بهشت پارسال با شیوا رفته بودم شهر بازی.کلی با عجله و دست پاچه رفته بودیم سرزمین عجایب.فکره شیوا بود.میدونست من عاشق شهربازی ام و میخواست خوشحالم کنه و شایدم خودش عاشق شهربازی بود و میخواست خودش رو خوشحال کنه!جدا از اینکه زیاد وقت نداشتم و بایست شب هم برمیگشتم قم تا فرداش باز واسه نمایشگاه کتاب بیام پایتخت،نوع اسباب بازی ها من رو میترسوند.اینکه نکنه ازشون استفاده کنم و بلایی سرم بیاد.نه اینکه از خودم و جونم بترسم و خودم را زیادی دوست داشته باشم.نه!میترسیدم یهو از اونجایی که زیادی شانس دارم اتفاقی برام بیفته و بعد برای اهل البیت شر بشه و میتی کومون هم خیال کنه تموم سالهای دانشگاه رفتن و نمایشگاه کتاب رفتنم گولش زدم و رفتم شهربازی و ددر دودور و دیگه خر بیار باقالی بار کن!
اینجوری شد که شهربازی زهرم شد و به دلم موند و هر دوتامون که قرار بود خوشحال بشیم،غمگین ولی با تظاهر به خوشحالی،سوار اسباب بازی ها نشده برگشتیم!
شهربازی من رو به هیجان میاره.من رو میبره تا یه عالمه روزای گذشته که گاهی هیچی ازش یادم نیست،شاید دو سه سالگی و شاید هم بیشتر و یا کمتر!من رو میبره به میتی کومنی که من را محکم توی بغلش میگرفت و وقتی چرخ و فلک میرفت اون بالای بالا و توقف میکرد ،شروع میکرد جایگاهی که نشسته بودیم رو تکون دادن و خندیدن و من از ترس محکمتر بغلش میکردم ،من را میبره تا خنده های راس راسی ِ مامانی.تا قطاری که هرموقع سوارش میشدم و میرفت توی تونل و عروسکها شروع میکردند بهت آب پاشیدن و جیغ زدن،خودم را محکمتر توی بغل مامانی جا میدادم و اون چادرش را میکشید روی صورتم.
من را میبره تا پشمک و آدامس موزی که با همه ی قدغن بودنش توسط میتی کومون ،اونجا یواشکی به واسطه ی مامانی آزاد میشد!
من را میبره تا تابستونایی که با احسان همه ی شهربازی رو گز میکردیم.میبره تا شهربازیِ قایق رانی ِ نزدیک ِ مدرسه مون که هر روز خدا اردو میبردنمون اونجا و بچه ها صداشون در اومده بود از بس تکراری شده بود ولی من عشق میکردم!و همون روز که نفیسه بهم گفت کاش اون و عباس آقاشون به جای ماه عسل وعده داده شده بعد از دو سال میرفتند شهربازی، به این فکر کردم که مطمئنن شهربازی برای ماه عسل واسه من و نفیسه بهترین گزینه است!
...خانوم فلانی هنوز پشت فرمون داشت غر میزد که ایشالا ریشه ی هرچی مَـــرده از روی زمین کنده بشه و من با تایید سر "آره والاااا " به خوردش میدادم و به این فکر میکردم که عاشق شهر بازی ام حتی بدون دل خوش .میدونستم برم شهربازی دلم خوش میشه و کاش میشد برم شهربازی.
هوالمحبوب:
دیگــــه اســـــم تـــــــو رو هـــــی زمـــــزمـــــه کـــــردن
واســـــه مــــــن نه تـــــو میشـــــه ،نـــــه فرقـــی داره...
انگار همین روزها بود فقط چند صد روز پیشتر!داشتیم در مورد عقده هایمان حرف میزدیم و من برای اولین بار یکی شان را از هزاران روز پیشتر کشیده بودم بیرون و یادم هست همان روزها هم افتادم به صرافت خریدن یکی از همان رنگهای حسرت به دلم که شاید بیشتر از سه چاهار بار نپوشیدمش!
او تنها عقده اش آدمهای شال رنگی صف ِ جزیره توی فرودگاه بود و من عقده ام لیوان بوقی ِ هفت سالگی ام و کفش اسپرت ِ مشکی ِ بند قرمز ِ سیزده سالگی ام !
همان روزها که فقط پانزده سال از سیزده سالگی ام گذشته بود آن کفش کرمی حاشیه قرمز را از نفیسه خریدم و پولش را تمام و کمال پرداختم و آن شال قرمز را از یک دستفروش،که هیچ حالم را خوب نکرد الا اینکه من را برد به آن حیاط بزرگ ِ سیزده سالگی با آن درختهای چنار و سرو و حوض بزرگ ِ آبی اش!
برایش خاطره ساختم.خودم!همان روز که با احسان و شهرزاد راهی ِ کاشان شدیم.همان روز که حالم درست مثل ِ سیزده سالگی ام خوب نبود.همان روز قبل از ماه رمضان.همان روز که لواشک خوردیم و بساط جوجه به راه انداختیم و جلوی دوربین هی طنازی کردیم تا حالمان خوب شود!
از آن روز عکسهای کاشان که من را روسری قرمزی نشان میداد و به کفشهایم جلوه میداد را بیشتر از همیشه دوست داشتم.نه برای آن شال و کفش کذایی!
برای اینکه قرمز دیگر من را نمی برد تا درد.قرمز برایم شده بود لبخند وقتی میدیدم در عکسها اینطور میخندم!
تا همین یکی دو روز پیش که دختر مامان فاطمه نوشته بود هیچ نقطه ی قرمزی بر خط این روزهای زندگی اش نیست و من به این فکر میکردم که کجای زندگی ِ من نقطه ای قرمز بوده که این روزها گم شده!
به قرمزهایم فکر کردم و اینکه تنها قرمز زندگی ام همان شال و کفش کرمی ِ دور قرمز بود و هست که باز هم فکرم پرید سمت همان روزهای سیزده سالگی و تمام آن شبهایی که منتظر کفش های بند قرمز بودم را با خط به خط میس راوی گریه کردم...!
همان روزها که سمانه و سارا کفش اسپرت مشکی بند قرمز به پا میکردند،نفیسه مؤذنی و راحله و نوشین و ندا هم!گمانم مد شده بود که میشد پای همه دید.بد جور دوست داشتم یک جفتش را داشته باشم.پولهایم را جمع کرده بودم که اگر مامانی بهانه آورد که نمیشود راضی اش کنم که خودم بخرمش.قیمتش 350 تومان بود و من چهارصد تومن پول داشتم.راضی نشد،گفت با آن پولها برای خودم آن ظرف غذای صورتی و سبز را که هیچ کس لنگه اش را نداشت بخرم ،در عوض او هم یکی دو ماه بعد میتی کومون را راضی میکرد و برایم از همان کفشهای بند قرمز میخرد.
آن روزها در تدارک خانه خریدن بودیم و پول کافی نداشتیم برای این قبیل قرتی بازی ها!برای همین فرصتی غنیمت بود برای خرید هر آنچه دلم میخواست تا بعدها مامانی به قولش عمل کند.ظرف غذای دو طبقه ام را خریدم،جا مدادی ِ فانتزی ِ چاهارخانه و یک جفت کفش ِ پیرزنی ِمعمولی با همان چهارصد تومن.
دیگر با حسرت به کفشهای بند قرمز سارا و سمانه و نوشین و ندا و نفیسه نگاه نمی کردم.در عوض با ظرف غذای ِ صورتی و سبزم پز میدادم به حد کفایت و منتظر همان کفشهای بند قرمز ِ مامانی بودم.
مامانی برعکس میتی کومون هیچ وقت قول بی خود نمیداد،مطمئن بودم صاحب آن کفشهای بند قرمز میشوم حتی اگر آسمان به زمین برسد برای همین همه ی آن روزهای پاییز و زمستان ِ سیزده سالگی ام گمان میکردم حداقل به خاطر خریدن آن کفشهایی که قولش را داده بود هم که شده بـــ....که او هم مثل میتی کومن شد !
بعدها میتی کومن همیشه برایم کفش اسپرت سفید می خرید و قهوه ای و حتی یک بار هم لی!آن هم از کفش مـلی و بـِلّـا.کفش فروشی های دیگر را قبول نداشت و من هیچ گاه به او نگفتم که چشم هایم دنبال کفش های مشکی ِ بند قرمزی است که کفش بلـّا و مـلّـی نداشتش چون دلم نمیخواست او برایم می خریدشان!باید مامانی میخرید،او خودش به من قول داده بود.قول همان کفش هایی که هیچ وقت برایم نخرید.همان کفش ها که توی سیزده سالگی ام گم شدند.
هوالمحبوب:
گمانم قبلن هم گفته بودم خارجی ها را زیادی دوست دارم،همه چیزشان را!از بس که همه چیزشان به جاست .حالا بیایید و بگوید شده ای شیپورچی ه این اجنبی ها و چقدر گرفته ای که سر فرهنگمان را زیر آب کنی و من هم با کمال مسرت عرض میکنم همه اش صلواتی است و مفت و مسلم اما با یک عالمه اعتقاد و باور و "چی فکر کردی؟برو داداش من!ما از اوناش نیستیم! و به فرض هم باشیم ،دستت رو بنداز بچه!"
این خارجی ها آدمهای فرهیخته ای هستند و با شعور و مثل ما که تمدن چند هزار ساله ی مان کجای ِ فلک را سوراخ کرده اهل تظاهر و ریا و باج دادن هم نیستند!حالا شما بیایید بگویید بی احساسند و پـِهـِن هم بار ِ دیگران نمیکنند ولی من میگویم مقتدر و مهربان و با احساس و صادقند!
صادقند و مهربان که خانواده شان یعنی پدر و مادر و خواهر و برادرشان،یعنی خودشان و فرزندانشان و لاغیر!آدمهای خفنی هستند که خواهر ِمادرشان که ایرانی ها بهشان میگویند "خاله "همانقدر برایشان ارزش دارد که خواهر پدرشان که ما صدایشان میکنیم "عمه " و اکثرن هم به مدد مهر و محبت مادرهایمان به خونشان تشنه ایم و فحش خورشان هم بحمدالله تا دلتان بخواهد ملس است و البته که این دو عناصر اناث همانقدر با ارزش و با اهمیتند که زن دایی و یا زن عمویتان و صد البته که با زن همسایه تان که گاها برای نظافت خانه تان به منزلتان تشریف فرما میشود هم تراز و برابرند چرا که شما مجازید همه ی این عناصر را به یک چوب برانید و یا حتی خطاب کنید "Aunt"!
نه اینکه گمان کنید خارجی ها هم در حق زن اجحاف میکنند.نچ!مردان ِبه اصطلاح مرد ِفامیلتان هم اعم از دایی و عمو و شوهر عمه و شوهر خاله تان هم با مردی که توی کوچه لپتان را میکشید که "چه طوری عمو جون؟" با هم برابری میکنند و به یک "Uncle" ساده سنجاق میشوند!
حالا بیایید بگویید این کار یعنی اینکه فک و فامیل و احساسات فوران کرده ی فرهنگ و تمدن ایرانی را لگد مال کرده اند و احساس ندارند و این طور خزعبلات!
من میگویم اینها دست از فامیل بازی کشیده اند!دست از ریا و ریا کاری.دست از دندان طمع تیز کردن برای کسانی که روی سرشان دست میکشند و در پس پرده آرزوی مرگشان را دارند.من میگویم آنها صادقانه همدیگر را میخواهند و یا حتی نمیخواهند!
برای بچه برادرشان در ملا عام جان نمیدهند و بعد برای تصاحب همه ی زندگی اش نقشه بکشند و بعد پیش خودشان فکر کنند جای دوری نمیرود.آنها در ملا عام قربان صدقه ی بچه خواهرشان نمی روند و برایشان بمیرند مثلن و بعد تیشه به ریشه ی آبرویش بزنند و دست به سینه بنشینند و به ریش خودشان بخندند!
من خارجی ها را دوست دارم که خانواده برایشان همان آدمهایی هستند که زیر یک سقف زندگی میکنند.که هر کسی خارج از این سقف و دیوار برایشان با گاو مشهدی حسن یکی ست!و می میرند آن هم برای همان آدمهای زیر یک سقف زندگی شان و خودشان را با یک خروار اسم مزخرف که به مفت نمی ارزد،گول نمیزنند!