هوالمحبوب:
یــــاد بــــــاد آن کــــه مــــــرا یــــاد آموخـــــت
آدمــــــی نــان خــــورد از دولــــت یـــــــــاد ...
چند هفته ی پیش که سوده گم شده بود و من با هزار پرس و جو در شهر کودکی ام پیدایش کردم و بعد از هفده هجده سال رفتم خانه شان و مادر و پدر و خواهرش را دیدم و با تمام وجود از محبت و آغوش مهربان مادرش که مرا یاد سیزده سالگی و کودکی ام مینداخت ذوق مرگ شدم،موقع مرور آن روزها سر ناهار به مادر و خواهرش که لبریز از لبخند بودند هم گفتم که دل خوشی از خانم پورشفیعی نداشتم.
معلم کلاس اولمان بود.معلوم است که تا آخر زندگی ام به خاطر اینکه همه ی نوشتن و ردیف کردن حروفم را به خاطر اوست که دارم مدیونش هستم اما چون ما را می زد آن هم با خط کش،دلم دوستش نداشت.شاگرد زرنگی بودم اما انگار رسم بود کتک خوردن شاگرد آن هم آن روزها.ولی خانم بنی هاشمی و مسرور ِ بقیه ی کلاس اولی ها هیچ وقت بچه ها را با خط کش نمی زدند و من همیشه حسرت به دل داشتنشان بودم.
معلم کلاس دوممان خانم سلیمان بود.خوشگل بود و قد بلند و شیک.او هم یک بار ما را زد.همه مان را!چون وقتی داخل کلاس نبود شلوغ کرده بودیم.یک بار هم سر املا گفتن فقط گوش مرا پیچاند که داشتم دفترم را خط کشی میکردم!ما که کلن کتک خورمان ملس بود و خدا هم که نمیخواست کلن بد عادت شویم،هی معلم کتک زن نصیبمان میکرد!بعدها هم که کلاسم را عوض کردم و رفتم نوبت دوم وسط سال خانم اسدی که باردار بود رفت که فارغ شود و خانم مهدیان به جایش آمد.آن دو را هم دوست داشتم،حداقلش این بود که ما را با خط کش نمیزدند.
کلاس سوم اما یک خانم سلیمان دیگر معلممان بود.بد اخلاق بود و اخمو و شوهرش وسط سال مرد و او هم دیگر نیامد مدرسه.به جایش خانم شمشیرگر را آوردند که او هم وسط سال رفت بزاید و بعد هم خانم حجرالاسود،که امتحانات خرداد به دادمان رسید که سال تمام شود و به زاییدن او کفاف نداد!
هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که برای دیدن خانم سلیمیان که عزادار بود از طرف مدرسه به خانه شان رفتیم.گریه میکرد.از ابهتش کم شده بود و اخمو و بداخلاق نبود.برعکس معصوم بود و شکسته و ضجه میزد.نمیدانم چطور به خودم جرأت دادم که وسط آن همه آدم بغلش کردم و با هم گریه کردیم.بچه ها میگفتند خواسته ام پاچه خواری کنم اما من که نه سال بیشتر نداشتم از پاچه خواری هیچ نمیدانستم!با اینکه مرگ را نمیفهمیدم اما چون گریه هایش مرا به یاد گریه های مامانی می انداخت نتوانسته بودم بغلش نکنم.همان سال همان وقتها که معلممان بود و من موقع جدول ضرب جواب دادن توی سه چاهارتا مانده بودم و کلی پای تخته گریه کرده بودم ، به من گفته بود معلم محرم اسرار است و از من خواسته بود برایش حرف بزنم که چه مرگم است که سه چاهارتا را بلد نیستم.و من با خجالت و پررویی گفته بودم معلم ها فرا زمینی نیستند و محرم اسرار و شبیه بقیه ی آدمهایند،درست مثل میتی کومون مان که معلم است و اینکه هیچ کس محرم اسرار نیست غیر از مامانی.و او مادر و پدرم را خواسته بود که بفهمد چرا شاگرد زرنگ کلاسش توی سه چهارتا مانده و مامانی و میتی کومن بعد از آن جلسه ی یواشکی خیال میکردند من نمیفهمم که به خاطر من با هم دعوا نمیکنند و زیاد از حد با هم مهربان شده اند که من در کلاس توی سه چاهارتا نمانم !!!
معلم کلاس چاهارممان اما مرا فقط یاد سوده می اندازد و خبرچینی اش.همین چند وقت پیش که برای خودش و مادر و خواهرش تعریف کردم روده بر شده بودند ازخنده و او هیچ یادش نمی آمد.ولی من خوب به یاد داشتم.خانم مختاری زن عموی سوده بود و من ِاحمق نمیدانستم.یک بار سر زنگ علوم که خانم مختاری کتاب خواسته بود که تویش سوال بنویسد و برای بچه ها بخواند و بقیه بنویسند من کتابم را به او داده بودم و یواشکی در گوش سوده گفته بودم که چه خدمتکار خوبی ست این خانم مختاری که برایم سوال هایم را مینویسد!خُب بچه بودم و نادان و گمانم آنقدر ادب به خرج نداده بودم که اینطور گفته بودم.سوده هم نامردی نکرده بود و زود رادیو بی بی سی شده بود و گزارش داده بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم زمانیکه خانم مختاری کتابم را وسط کلاس پرت کرد و جلوی همه بلند گفت نوکر داشتن را نشانت میدهم!شاگرد زرنگی بودم ولی همه اش دود شده بود رفته بود هوا و سمیه سجادی به من میخندید که سر گروهش که من باشم کنف شده!تا آخر زنگ لال بودم و سرم پایین بود،باورم نمیشد سوده چنین کاری کرده باشد.منتظر بودم زنگ را بزنند و سوده به من بگوید که اشتباه میکنم که خیال میکنم کار اوست ولی او موقع خروج از کلاس گفته بود به خاطر خودم خبرچینی کرده که یاد بگیرم به بزرگترهایم احترام بگذارم و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم! و گمانم که یاد گرفته بودم :)
کلاس پنجم باز معلممان عوض شد.او را فرستادند یک مدرسه ی دیگر.خانم عرفانی قبل از اینکه برود من را صدا کرده بود و یواشکی گفته بود بروم پیشش در مدرسه ی شاهد و خانم گلکار مدیر مدرسه مان گفته بود مگر اینکه از روی نعشش رد بشوم.صدایشان را از دفتر میشنیدم که میگفت میخواهند شاگرد خوبم را بدزدند.دعوا سر من بود و من تا آمدن ِمعلم جدید فقط دلهره داشتم و دلم میخواستم بروم مدرسه ی شاهد و خانم گلکار گفته بود اگر بروم من را بابت این پنج سال زحمتی که برایم کشیده نمیبخشد و من از نبخشیده شدن هراس داشتم.
خانم موسی پور از آن معلم ها بود که بلد بود چطور قاپ شاگرد را بدزدد.جای خانم عرفانی آمده بود.آن اوایل همه نسبت به او گارد داشتند،آخر همه خانم عرفانی را دوست داشتند و میخواستند نشان بدهند که فقط خانم عرفانی معلم آن هاست ولی کم کم یخ ها آب شد و او شد معلم محبوبمان.یک روز یک قلک قرمز رنگ که شبیه پستانک بود آورد داخل کلاس و گفت هر روز صبح قبل از شروع درس توی کلاس میچرخانیمش تا بچه ها هرچقدر دلشان خواست پول داخلش بیاندازند تا پس اندازش کنیم برای روز مبادا.یک روز زمستان که آمد تا از راه رسید در کلاس را یواشکی بست و گفت میخواهد رازی را با ما در میان بگذارد که باید قسم بخوریم به هیچ کس نگوییم و ما قسم خوردیم.او گفت روز مبادا از راه رسیده و هفته ی دیگر که روز مادر است میخواهد به بهانه ی جلسه برای مادرها،آن ها را بکشاند مدرسه و توی کلاس برایشان جشن بگیرد.من به میتی کومون یواشکی گفته بودم و قول گرفته بودم به مامانی نگوید و اجازه بدهد مامانی برای جلسه ی ساختگی بیاید مدرسه و او هم به مامانی اجازه داده بود و هم کمی پول به من برای جشن.برای مادرها کادو خریدیم و کلاس را آذین بستیم و مادرها یکی یکی از راه رسیدند و غافلگیر شدند.خوب به یاد دارم که مادر آسیه رنجبر فقط گریه میکرد و از آغوش آسیه کنده نمیشد و هی تند تند میبوسیدش.مامانی هم مرا جلوی آن همه چشم و لنز دوربین بوسید و بغلم کرد و یک دیس از من کادو گرفت که نقش اسب داشت.سفید بود و اسبش آبی.و من هرگز و تا آخر عمرم فراموش نمیکنم بعدها چطور شکست!!هنوز هم که به آن عکس نگاه میکنم هاله ی اشک و بغض رهایم نمیکند.مانتوی سبز لجنی به تن دارم با مقنعه ی سفید.مامانی هم روسری سفیدش از چادرش زده بیرون و به لنز خیره شده...
ابتدایی ام که تمام شد دیگر ندیدمش تا ده سال پیش توی اتوبوس.همان موقع که تازه کنکور قبول شده بودم و عازم نگارستان امام بودم که شعر بخوانم.زنی سپید مو از ته اتوبوس به من نزدیک شد و گفت الهام؟؟تو الهامی؟
نگاهش که کردم آشنا بود ولی یادم نمی آمد و از من بعید بود به یاد نیاوردن آدم ها.خندیدم و گفتم چقدر آشنا هستید و نیستید.گفت که معلم کلاس پنجمم بوده و من از تعجب دهانم باز مانده بود که چقدر پیر شده.گفت که ازدواج کرده و پسردار شده و بعدها هم پسرش مرده و من بغض شدم.خیلی شکسته بود.گفت که مرا از خنده ام شناخته.گفت که تنها دختری هستم از شاگردانش که مرا با خنده هایم میشناسد.گفت که هیچ کس شبیه من نمیخندد و گفت وقتی که میخندم چشمهایم را میبندم و این ویژگی باعث شده که همیشه توی ذهنش بمانم.گفت وقتی ته اتوبوس نشسته مرا دیده که چشمهایم را بسته ام و خندیده ام و او با خود گفته که چقدر شبیه الهام ِ سال هزار و سیصد و هفتاد و چند میخندم و آمده جلوتر که برایش بخندم و یاد آن سال ها را برایش زنده کنم که دیده من همان الهامم!
و من با همه ی بغضم چقدر خوشحال بودم که او کنارم بود و همانطور که او از بودنم انرژی میگرفت و خوشحال بود من هم شاد بودم و پر از بغض از روزهایی که گذشته.شنیدم که درد کشیده ولی هیچ نگفتم من کمتر از او درد از دست دادن نکشیدم و خواستم از اینکه خیال میکند خوشحالم و خوشبخت خوشحال باشد و برایم آرزوهای خوب خوب کند و به من ببالد که دختره خوبی شده ام!
از اتوبوس که پیاده شدم دیگر ندیدمش.دیگر هیچ کدامشان را ندیدم.نه معلم های ابتدایی ام را و نه خانم عباسی معلم تاریخ و جغرافی مان که میپرستیدمش و نه خانم سامانی معلم انگلیسی مان که همه اش عشق بود و من فقط به خاطر او زبان را دوست داشتم و حالا هم درست شبیه او سر کلاس درس میدهم و نه معلم های ادبیات مان که دوستم داشتند و نه هیچ معلمی دیگر را.
امروز که پر از اردی بهشت بود همه شان را مرور کردم و برایشان آرزوهای خوب کردم.حتی برای خانم پورشفیعی که ما را با خط کش میزد. و آرزو کردم کاش میان این همه خوب نبودن ها حداقل معلم خوبی باشم.مثل خانم سامانی،عباسی،موسی پور،سلیمیان،آقای سعیدی،مظفری و دکتر حضوری و ...
آنقدر خوب که یک روز شاگردهایم برای شاگردهایشان تعریف کنند که معلمی داشتیم که خوب بود،همیشه میخندید و اگر این شده اند فقط به خاطر همان الـــی ست که معلمی بلد بود...
الـــی نوشت :
یکــ) ما برای خوشحال شدن منتظر کسی نمی مانیم که برایمان شق القمر کند.درست مثل امروز که رفتیم و به مناسبت معلم بودنمان برای خودمان یک گردنبند گـِردالـی خریدیم و انداختیم گردنمان و به خودمان بابت معلم بودنمان تبریک گفتیم:)
دو) روز کارگر را هم ایضا به خودمان که کارگر نمونه ای بودیم از بدو تولد تا کنون و شما که کارگران خوبی هستید تبریک عرض میکنیم:)
سـهـ) امشب یکدیگر را موقع استجابت دعا فراموش نکنیم.من را هم لدفن.روزه ی شمایی که امروز را با همه ی سختی اش با امید سپری کردید قبول :)
هوالمحبوب:
سیصد تومن نگه داشته بودم برای روز اردو که همه اش را خوراکی بخرم و دور از غرغر های مامانی و قانونهای مزخرف میتی کومون هی هنزل پنزل نثار شکمم کنم تا بترکد!آخرش هم بین آن همه درگیری که پفک بخرم یا لواشک،پشمک بخرم یا یک عالمه آدامس موزی،در حین گردش در بازار پنجاه تومن از سوده قرض کردم و سر جمع یک پارچ و شش عدد لیوان سفالی خریدم که یک ذرت طلایی رنگ روی هر کدامشان نقش بسته بود!
از اردو که برگشتیم دوان دوان رفتم خانه ی منیره صادقی و از او خواستم تا روز سه شنبه پارچ و لیوانم را برایم نگه دارد،مادرش خیلی دوستم داشت.اجازه داد و پارچ و لیوانم بماند منزلشان تا سه شنبه!
احسان مابقی ِ کرایه ی تاکسی هر روزش برای رفتن به مدرسه را جمع کرده بود و سه نمکدان طلایی رنگ به شکل قوری و قندان خریده بود سر جمع صد و پنجاه تومن!حتی بعضی روزها پیاده هم رفته بود.
الناز سوگلی ِمامانی اما کلاس اول بود."دبستان زهره" میرفت همان جا که من هم رفته بودم.معلمشان خانم بنی هاشمی بود و من همان روزها که کلاس اول بودم دوست داشتم معلممان خانم بنی هاشمی باشد و نبود.مهربان بود و مثل خانم پورشفیعی به ما خط کش نمیزد!با احسان پولهایمان را گذاشتیم کنار و یک گلدان تزئینی ِ طلایی خریدیم صد تومن و سندش را زدیم به نام الناز!همان گلدانی که روز معلم همان سال مامانی از من خواست روی جعبه اش بنویسم"معلم عزیزم روزت مبارک"و داد به خانم بنی هاشمی از طرف الناز!
سه شنبه بود.احسان رفته بود مدرسه.عزیز دردانه ی مامانی با تاکسی میرفت.مدرسه اش دور بود.توی شهر یک مدرسه ی غیر انتفاعی بیشتر که نبود.خب مثل الان نبود که عین قارچ مدرسه ی غیر انتفاعی توی هر خیابان سبز شده باشد که!
الناز هم سمت راست پیاده رو را گرفته بود و قدم زنان رفته بود دبستان زهره و مثل حالا چشمش مغازه ها را نمیگرفت و حرف گوش کن بود.من اما راهنمایی میرفتم و مدرسه مان دو شیفت بود.از مدرسه آمده بودم ناهار بخورم و باز دوباره برگردم کلاس و در این فکر که چطور نمکدان و گلدان و پارچ و لیوان را که از منیره صادقی گرفته بودم بگذارم جلوی چشم!
آمد داخل اتاق و مثل همیشه که دیرم شده بود دعوایم کرد و غرغر که چرا هنوز جوراب هایم را نپوشیده ام!پشت سرم توی حیاط راه افتاد.میخواست تا دمِ در دنبالم بیاید و بدرقه ام کند و هی غر بزند به جانم و به عمه هایم و خاندان لعنتی ِ شوهرش تکه بیاندازد و به بخت و اقبالش نفرین کند که من به آن ها کشیده ام خیر سرم!
اگر می آمد نمیشد نقشه ام را عملی کنم.برای همین از داخل حیاط خداحافظی گویان دویدم به سمت دالان و بعد در خانه را باز کردم و الکی محکم بستم و پریدم پشت دیوار که خیال کند رفته ام! صدای پایش را شنیدم که نزدیک شد و وقتی خیالش راحت شد که رفته ام همانطور که صدای پایش دورتر و دورتر میشد،با صدایی آمیخته با بغض ایل و تبار شوهرش را ترور کرد!!
خانه مان بزرگ بود،حیاطش هم!یک حوض بزرگ داشت و دو تا باغچه ی در اندشت و یک چنار سر به فلک کشیده.طول میکشید تا دور شود و مطمئن شوم برنمیگردد.
رفته بود داخل آشپزخانه،اینطور بود که میتوانستم بدون اینکه در تیررس نگاهش باشم داخل حیاط خلوت شوم و پارچ و لیوان و قندان و گلدان را که توی بشکه جاسازی کرده بودم بیاورم بیرون و رویش بنویسم که روزش مبارک و دوستش دارم زیاد و بگذارمشان داخل کارتون مقوایی و بگذارم دم در و دستم را ممتد روی زنگ فشار دهم مثل میتی کومون تا او با عجله بیاید و در را باز کند و جعبه را ببیند و با احتیاط بازش کند و بعد بکشدش داخل خانه و در را ببندد و من خیالم راحت شود و بدوم سمت مدرسه که دیرم شده بود و هی تمام زنگ مدرسه چهره اش را تصور کنم که متعجب شده و خوشحال،و از تصور کردنش قند توی دلم آب کنند خروار خروار و هیچ برایم مهم نباشد که به محض رسیدنم به خانه تنبیهم خواهد کرد که به خاطر این کارم به قول خودش "عین بچه شلخته ها"دیر به مدرسه رسیده ام تا تربیت خانوادگی ام را زیر سوال ببرم و کلن مرده شور خلاقیت و سورپریز کردنم را ببرند!
الـــی نوشت :
یکــ) اینکه من دکتری قبول نشدم دلیل نمیشه شما بهم نگید خانوم دکتر!:|
دو)اردی بهشت من هم از راه رسید.مبارکم باشه...مبارکمون باشه :)
هوالمحبوب:
فقط یکی مثل الـی میتونه دقیقن سه روز بعد از اون شب ... بره توی این فلاکت واسه خودش یه جفت کفش صورتی راه راهی بخره و وقتی پاش میکنه ذوق زده بشه و همه چی یادش بره و نیشش جلوی آیینه ی کفش فروشی با دیدن قیافه ش شل بشه و وقتی اومد خونه هی بزنه توی سرش که آخه من با این وجنات و حسنات کجا اینا رو بپوشم با این شکلشون؟!
الـــی نوشت:
یکـ)با خودم قرار گذاشتم هر کی بهم گفت یا اس ام اس داد دختر چنین است و زن چنان و روزت مبارک و این حرفا،چشماش رو با انگشت سبابه م در بیارم،جاش تره شاهی بکارم!!!
دو)روز زن به مامان ها و همسران گرامی مبارک.بقیه دختر خانوم ها هم که جو گیر شدند قرتی بازیشون رو بذارند واسه روز ولنتاین و خودشون را نخود هر آشی نکنند جون بچه شون!