_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

درون جمجمـــــه ام قهوه خانه ایست شلــــــوغ ...

هوالمحبوب:

درون جمجـــمـــــه ام قهـــــوه خانـــــه ایست شلــــــوغ

میـــــان هالــــه ای از بغـــــض هـــای حلقــــــوی ام ...


بغلم کرده بود و بوسیدمش و بوسیدم و از ماشین پیاده شدم و دلم خواست بروم خانه ی مادر نفیسه که تنها بود.تصمیم گرفته بودم بعدش قدم بزنم تا خانه و هی فکر کنم و هی بغض قورت بدهم .دلم خواسته بود با کسی حرف بزنم که هیچ نمیداند و از چیزهایی حرف بزنم که خودم هم قرار بود ندانم!

زنگ را که زدم و در را باز کرد و تعارفم کرد بروم داخل از دیدن کرسی ه کنار اتاق ذوق زده شدم و پریدم زیر کرسی و روشنش کردم و لحاف را روی پاهایم کشیدم و ذوق مرگ شدم و با مادر نفیسه که تنها بود نشستیم به خاطره ی کرسی های زندگی مان را رد و بدل کردن.برایم میوه آورد و از قدیم قدیم ها حرف زدیم و آقای قاسمی که از راه رسید نشستیم به حرف زدن که کرسی یک نفره نمیچسبد و اصل ه کرسی به دونفره بودنش است و مادر نفیسه از خجالت میخندید و من و آقای قاسمی از وقاحت!!

آقای قاسمی باز بحث را کشاند به ازدواج من و اینکه زود باشم دست به کار شوم که او دلش عروسی آمدن من را میخواهد و مثل من نیست که عروسیه پسرش را پیچاندم و نرفتم و من ایشالا ایشالا نثارش میکردم!پاهایم زیر کرسی هی گرم میشد و دلم آرامتر از وقتی که از راه رسیده بودم و گمانم حالم بهتر از وقتی بود که زنگ خانه شان را زده بودم.

آنقدر بهتر که یادم نیاید قبل از آمدنم روی صندلیه پارک اسمم را حتی یک بار هم صدا نزده بود.آنقدر بهتر که یادم نیاید حتی یکبار اسم الناز و احسان را صدا نکرده بود و هی گفته بود خواهرت...برادرت...!

آنقدر بهتر شده بودم که یادم نیاید برایش چقدر خوب نقش بازی کردم که زندگی ام گل و بلبل است!آنقدر بهتر شده بودم که یادم نیاید این من بودم که میان حرفهایی که آزارم میداد هی شوخی های مضحک میکردم و آن ها را میخنداندم و برادرش هی به من میگفت موهایم را بپوشانم و من نیشم را شل میکردم  و تند تند موهایم را جمع میکردم و آن ها میخندیدند بس که من شیطنت میکردم و دلم خون بود!

مادر نفیسه و آقای قاسمی باز از کرسی و آن قدیم ها حرف میزدند و من نیشم شل بود و هی دل به دل حرفهایشان میدادم تا فراموشم شود امروز چقدر درد داشت وقتی او برایم از خانواده اش حرف میزد و من به الناز و احسان و خودم فکر میکردم و هی اسمشان را توی جمله هایم می آوردم!مادر نفیسه از خانه ی قدیمی ِ احمد آباد حرف میزد و من دنبال خاطره های مشترک از خانه ای شبیه به آن میگشتم تا فراموشم شود دستها و صورت و صدای زنی که دلم را زیر و رو کرده بود!

آقای قاسمی میگفت مادر نفیسه به خاطر پا درد و کمر دردش مجبور است روی تخت بخوابد و باید محض خاطر کرسی هم شده یک زن ه دیگر بگیرد تا از گرمای کرسی چند برابر مستفیض شود و من نشسته بودم به خنده که سر پیری و معرکه گیری و قول دادنم که برای عروسی شان با کله خواهم رفت ،تا فراموشم شود چقدر نداشتن کسانی که باید داشته باشی و داشتن کسانی که نباید داشته باشی سخت است...

دروغ چرا؟ آن آخرها دیگر حرف های مادر نفیسه را نمیشنیدم و دلم میخواست زیر کرسی دراز بکشم بس که چشمها و بغضم درست مثل پاهایم گرم شده بود و دل لعنتی ام دلش یک بغل ه سیر گریه میخواست...

الــی نوشت:

از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باش! هیچ کس یعنی دقیقن هیچ کس!استثنایی در کار نیست.همین :)

همیشــــه خانـــه خـــرابِ هــــوایِ خویشتنـــــم..

هوالمحبوب:


زده بودیم به جاده،یک عالمه وقت بود که حرف نزده بودیم. تند تند برایش حرف زده بودم و از دست همه برایش غرغر کرده بودم و او جاده را نگاه کرده بود و گوش داده بود و درست همانجاهایی که باید حرف زده بود و مرا درک کرده بود و گفته بود خودت را بچسب و زندگی ات را تا به مقصد رسیدیم.
حرفهایی که باید میزد را مرور کرده بودیم و من عینک آفتابی اش را زده بودم و کوچه ها را قدم زده بودم تا گورستان.او رفته بود مهمان همان خانه ای شده بود که من هنوز به یادش داشتم از کودکی ام و من مهمان سنگ قبر شده بودم و یک عالمه گریه کرده بودم و حرف زدم.
او برگشته بود با یک موز و یک عالمه خاطره و جمله و من برگشته بودم با دلی آرام و آشوب و این بار او حرف زده بود سراسر جاده و من هی فکر کرده بودم و گهگاه گفته بودم خجالت بکشد بودجه ی مملکت را خورده و یک پزشک خنگ شده آنطرف آب و او خندیده بود که چون سال های ایران نبوده نمیداند شلغم چیست و خندیده بودیم!
سکوت که بینمان شروع شد یکهو پرسید قرار است چه کار کنم و من هیچ نمیدانستم قرار است قصه ای که شروع کرده ام به کجا برسد و گفته بودم نمی دانم!
گفته بودم نمیدانم و از او پرسیده بودم :"نفیسه!یعنی آخر ماجرای زندگیه من چه خواهد شد ؟!"که جواب داده بود : "هیــــچ!"
چاهارشنبه ی عجیبی بود وقتی مرا روبروی رستوران پیاده کرد تا برای ناهار غذا بخرم و رفت تا من تنها تا شرکت قدم بزنم برای ادامه ی روزی که قرار بود زودتر از همیشه شب شود.چاهارشنبه ی عجیبی بود وقتی نخواستم سر کلاس فرانسه حاضر شوم و آن موقع شب در سوت و کوری شرکت صدای سالخورده ی زنی در گوشم طنین انداز شد و من همه بغض بودم.میدانید؟چاهارشنبه ی عجیبی بود...


بانوی نفرین شده ی زندگی ام! دااااااالی :)

هوالمحبوب:

ســـربـــــاز بـایــــد پــــشـــــت دشـــــمــن را بــــلـــرزانـــــد

شطـــرنـــج جــــای مـــــهــــره های اهـل سازش نیســــت ...