_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد ...

هوالمحبوب:

نمیتوانم حسش را بیان کنم.یعنی کلمه هایم میان بغضم گم میشوند.دیر وقت و چشم انتظار به خواب رفته باشم و صدای اذان سحرگاهی  بپیچد توی اتاق،چشم هایم را باز کنم و ببینم داری از راه می رسی و گوشی همراهم پر باشد از "الی چشمت روشن!" و بغض بشوم میان لبخند و دلم بخواهد سراپا چشم شوم برای دیدنت و یک پارچه گوش بشوم برای شنیدنت و تو ....

تو می رسی با پاهای تاول زده و من برای اینکه از بغض خفه نشوم با لبخند و اشک چشم هایم را میبندم وقتی "که یعقوبی که یوسف را نبیند کورتر بهتر...!"


دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

هوالمحبوب:

مــن در غیابـــت آنقــــدر غـــــم می خـــورم هر روز

دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

غروب بود که چای و بیسکوییت به دست آمد بالای سرم.گفت میخوری؟گفتم نچ!گفت تو چی میخوری پس؟گفتم خون دل!گفت خوبی؟ لبخند تلخ زدم و شروع کردم به فلان سایت را چک کردن که گفت بریم بیرون؟می دانستم دارد تلاشش را میکند برای عوض کردن حالم و یکهو دلم نخواست لطفش را نادیده بگیرم و ناراحتش کنم و به این فکر کردم که آدمهای زیادی را این روزها از خودم رنجانده ام که گفتم بریم شام بخوریم؟که ذوق زده گفت بریم.گرسنته؟گفتم نچ!ولی بریم یه چیز بخوریم! که گفت باشه! و گفتم نیکو هم بیاد؟گفت بیاد...

به نیکو که گفتم مشتاقانه پذیرفت و گفت حالت خوبه؟گفتم کاش میشد این سوال رو کلن از مکالمه آدمها حذف میکردند و نیکو آمد تا برویم "زورخانه"!

نزدیکی های خانه یمان بود و من بارها دیده بودمش ولی راستش دلم نخواسته بود تنها بروم و دلم خواسته بود"اویم" هم بود و گذاشته بودمش برای بعدها که حالا قسمت شده بود با نیکو و کوشا-پسر خواهرش- و شیدا رفتیم و "اویم" هم بود تا بعدش برویم شام بخوریم!

زورخانه حس و حال خاصی داشت،چیزی فراتر و دلپذیرتر از آنچه در تلویزیون دیده بودم.زنگ را که زدند و مرشد شروع کرد به خواندن و پهلوان ها یکی یکی آمدند توی گود نمیتوانستی محو فضای معنوی زورخانه نشوی.مرشد مینواخت و نوای حسین و علی سر میداد و پهلوان ها میچرخیدند و وزنه میچرخاندند و کباده میکشیدند و دور خودشان میچرخیدند و نمیتوانید تصور کنید چه احترام و حس خوبی بینشان بود.

شاید تعجب میکردی ولی جوان ترها و بچه ترها اجازه نمیدادند پیرترها بیایند وسط گود.تا فردی که سنش بالاتر بود میخواست بیاید وسط جوان ترها میرفتند وسط و رخصت میگرفتند و میچرخیدند و تو را به تعجب وا میداشتند که چقدر جالب که این حرکتشان یعنی تا ما هستیم شما چرا آقااا؟

فضای زورخانه مرا گرفته بود.با "او"یم نشسته بودم به تماشای گود و آدم هایش و زیر چشمی چک کردن شیدا و نیکو را میدیدم که هرچند وقت یکبار میپرسیدند حالت خوبه؟میخوای بریم شام بخوریم؟ و من میگفتم دوست دارم بمانم...

مرشد که زنگ نهایی را نواخت و دعا کردند و آمین گفتند،دلم بغضش بود که به مرشد زورخانه گفتم دلم میخواهد هفته ای یکی دوبار بیایم آنجا و گفت که میتوانم و اشکالی ندارد که رفتیم برای شام..

به پیشنهاد من توی محله مان شام خوردیم.کوشا دلش کنتاکی میخواست توی "برج" و من راستش دیگر دلم غذا نمیخواست مثل این چند روز که به گفته اطرافیانم زیادی لاغر شده بودم...

کوشا با غذایش بازی میکرد و از مدرس ویلنش آقای آزاد حرف میزد که با هم قرار است بروند خیابان برج کنتاکی بخورند که گفتمش:" ببین خاله! اینجا پایین شهره!ما کنتاکی اصلن نمیدونیم چیه! چون توی خونه مون یه مرغ داریم که واسمون تخم میذاره و وقتی از تخم افتاد می کشیمش و باهاش غذا درست میکنیم و از تمام اعضا و جوارحش استفاده میکنیم واسه مصرف سالانه مون و حتی پاهاش رو میریزیم توی سوپ و دیگه به کنتاکی قد نمیده!"

من حرف میزدم و شیدا و نیکو و خودم همزمان ریسه رفته بودیم از خنده و فست فودی را روی سرمان گذاشته بودیم آن موقع شب...

کوشا گفت اشکالی نداره بعد با آقای آزادمنش میرود کنتاکی میخورد و نگران نباشم! که گفتمش :" خوش به حالت! چون ما اینجا آقای آزاد نداریم که باهاش بریم کنتاکی بخوریم!در عوض یه ممد قصاب داریم که بهش میگیم ممد اسیر! فک و فامیل همون آقای آزاد شماند!که نهایتن باهاش بریم زینبیه یه خربزه بگیریم و توی بلوار بشینیم با پنیر بخوریم و چپق چاق کنیم و اون یه دله حلبی پیدا کنه برامون بزنه و نهایتن اگه دله حلبی نبود با شیکمش برامون تنبک بزنه!اینا ماله بچه ها بالا شهره.ما بچه پایین شهرا سالی یه بار وقتی شما میرین خارج واسه تعطیلات ما میریم خیابون برج کنتاکی بخوریم و شب تو پارک چادر بزنیم بخوابیم..."

من حرف میزدم و شیدا و نیکو روی میز از خنده غلت میزدند و کوشا لبخند میزد و به زور پیتزایش را میخورد که نیکو گفت وای خدای من چقدر خندیدم و خدا رو شکر که دوباره به حرف افتادی که من گفتم آره دلم درد گرفت بس که خندیدم و وسط خنده و پیتزا خوری ،سرم را گذاشتم روی میز و لقمه ی پیتزا توی دهانم بود که هق هق زدم زیر گریه و لقمه در دهانم ماسید و خنده روی لب بچه ها...

نیکو بغلم کرد و من هی اشک میریختم و میگفتم که هیچ حالم خوب نیست و معذرت میخواستم که وسط پیتزا خوردنشان زده ام زیر گریه و ناراحتشان کرده ام و مرده شور بغض را ببرند که مکان و زمان نمیشناسد وقتی میترکد...

الی نوشت :

گفته بودم چقدر "او"یم را دوست دارم؟نگفته بودم؟عجیب است!!

برای دور زدن در مدار بی پایان ... چقدر باید از این پای خسته کار کشید ؟

هوالمحبوب:

برای چندمین بار بود که شماره اش روی موبایلم می افتاد و تنها برای اینکه دوباره شماره اش را نبینم جواب دادم. این روزها از صد تماس تلفنم پنج تایش را بیشتر جواب نمیدهم و برایم مهم نیست کیست و آن پنج تا هم الناز و احسان و یکی دو نفر کارفرمایند که اگر جواب ندهم دردسر میشود!

احوالپرسی کرد مثل همیشه و گفت که این چند روز چند بار زنگ زده و من جواب نداده ام و گفتمش زیادی سرم شلوغ است و بهانه ی متداول خیلی آدم ها را برای توجیه  بی توجهی کردنم آوردم!

بعد از یکی دوبار "چه خبر ؟" گفتن ،گفت که کارهایش را کرده و عازم است پیاده رهسپار کربلا شود که ناگهان بغضم ترکید...

بیست و چهار ساعت نشده بود که به خودم و خدا قول داده بودم دیگر گریه نکنم که گفت عازم است و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم!

وقتی حالت بد باشد گریه اجتناب ناپذیر است و هر چیز کوچکی اشکت را در می آورد تا زمانیکه حالت خوب شود.آنوقت که حالت خوب شد حتی به ترک دیوار هم میخندی و من دلم برای آن روزهایم تنگ شده بود!

موبایل به دست از شرکت رفتم بیرون که دوباره پچ پچ این و آن نشوم که آیا چه شده و نشستم توی راه پله ها و جوری که معلوم نباشد اشک میریزم گفتمش :"خوش به حالتون!" گفتم :"خیلی التماس دعا!" که گفت :"مگه میشه تو رو یادم بره؟ من همیشه واست دعا میکنم اگه قابل باشم"

که گریه مجالم نداد و گفتم:" یهو نرید دعا کنید شوهر کنما! من شوهر نمیخوام.تو رو خدا یهو واسم از این دعاها نکنیدا..."

که صدای گریه اش را شنیدم.مرد گنده گریه میکرد که افتادم به "ببخشید" گفتن.اشک هایم سرازیر بود و به گریه افتاده بودم و میگفتمش تو رو خدا ببخشید ناراحتتون کردم و او بیشتر معذرت میخواست که باعث رنجشم شده.

گفت هرجا برود و هر قدمی بردارد تا کربلا من ذکر همیشگی لب هایش میشوم و دعا میکند سال آینده با هم برویم که هق هقم بلند شد و گفتمش :" حالم خوب نیست.خیلی حالم خوب نیست.دعا کنید حالم خوب بشه.تو رو خدا دعا نکنید شوهر کنما..."

که فهمیدم نمیتواند خودش را کنترل کند و فین فین یواشکی اش را شنیدم و چشم گفتنش را خداحافظی کردنش را...

روی راه پله ها خودم را  بغل کردم و زدم زیر قولم و باز گریه کردم که صدای مهندس "د" را شنیدم که نگران بالای سرم ایستاده بود و صدایم میکرد که چه شده؟
صورتم را با پشت دست پاک کردم و گفتم:"هیچی ! ببخشید!" که دیدم هاله ای از اشک توی چشم هایش میرقصد و نگران نگاه میکند.

وسط اشک هایم خندیدم و گفتم :"شما چتونه ؟" که گفت "نگرانتونم! شما چتونه چند وقته؟!"

حوصله فیلم هندی نداشتم که با خنده گفتم:"فقط شما یکی دیگه فقط مونده بودید بخدا!" و پله ها را یکی دوتا رفتم بالا تا برسم به دستشویی و بدون هیچ مزاحمی نقاب خنده ام را توی توالت ریز ریز کنم و سیفون را بکشم...

الی نوشت :

یکـ) در زندگی ام هرگز نگفته بودم "ببخشید" به کسی تا "او" از راه رسید و "آمدی و همه ی فلسفه ها ریخت به هم ..."

دو) شعرهای این کانال را در تلگرام بخوانید ،قول میدهم دوست خواهید داشت . ;کلیک کنید >>>  ermiapoems