هوالمحبوب:
همیشه نوشتن آروومم میکرد.همیشه.
همیشه یه دفتر داشتم که اتفاقهایی که توی وجودم جا نمیشد رو توش مینوشتم.بعد خودم مینشستم میخوندمش وراستش کیف میکردم.انگار نه انگار که خودم نوشته بودم.همیشه دلم میخواست بدونم آخره نوشته چی میشه وهی دنبالش میکردم وگاهی باهاش میخندیدم وگاهی اشک میریختم....
هیچ وقت هم سانسور نمیکردم چیزی رو..اگه قرار بود چیزه نامربوطی نگم ،جوری مینوشتم که بد نباشه ولی همیشه حقیقت رو مینوشتم.واسم مهم نبود کسی بخونه اما هیچ وقت دلم نمیخواست کسی بخونه تا اینکه اون اسفند ماه لعنتی باعث شد تمومه نوشته هام رو بدم به "بچه ی جناب سرهنگ" تا همه رو بخونه وبفهمه از کجا به بعد اشتباه کرده ودچار سوءتفاهم شده...شاید نباید خیلی چیزها را میفهمید اما به قول خودش اون "کتابچه " رو دادم بهش تا اینکه تا خوده صبح بیدار بمونه ودنباله جواب سوالاش بگرده وبفهمه کجا چی اشتباه شده....
روزی که بهم بعد از چندماه پسش داد.گفتم :نمیخوامش!ولی با درد ازش گرفتم.توی یه سوراخ سنبه ای قایمش کردم وبعد.انگار همین چندماه پیش بود که بادرد وآه سوزوندمش.نمیخواستم دوباره بخونمش.نمیخواستم چیزی که دیگه ماله من نیست ویکی دیگه ازش سر در اورده رو داشته باشم.یک سالی که گذشته بود را..سالی که قشنگترین ساله این همه سال زندگیم بود را با درد سوزوندم وبه پاش نشستم وبا فاطمه اشک ریختم.
از اون روزبه بعد که دفترچه م رو تقدیم کرد و چهارسال میگذاره،هیچ وقت دیگه توی کاغذ چیزی ننوشتم.عاشق مداد بودم وکاغذ...که بنویسم درددل کنم باهاش ولی از اون روز به بعد هیچ مدادی دست من رو لمس نکرد.راستش میترسیدم بنویسم.از خودم دیگه مطمئن نبود.درسته که اون کتابچه خیلی چیزها رو حل کرد وآروووم . ولی من هیچ وقت دلم نمیخواست کسی از من وحرفهای دلم ونوعه حرف زدنم ونگاهم به اطرافم سر دربیاره...
به خودم دیگه اطمینان نداشتم وبا خودم میگفتم :باز میخوای بشینی بنویسی و تا تقی به توقی خورد راه بیفتی دفترچه ت رو واسه اثبات حقانیتت بدی این و اون بخونن؟؟؟؟
از اون روز رفتم سراغ کامپیوتر.جایی که هیچ وقت بهش اعتقاد نداشتم .تنها نوشته های من توی اینترنت همون ای میلهای به قول "فریبای عمه" سالی یه باره نوروز وشب تولدم وشب یلدا بود که مینوشتم ومینشستم ومینوشتم وبعد واسه ادد لیستهام میفرستادم وبعد کلی به به وچه چه میشنیدم والبته اصلا برام مهم نبود.مهم این بود من تمومه احساسم را در مورده این لحظه های قشنگ دارم منتقل میکنم. ولی از اون رووز.انگار خرداد بود که شروع کردم به نوشتن.واز همون اول هم به خودم گفتم:الهام !واست مهم نباشه کی میخونه وکی نمیخونه وکی چی میگه!مهم اینه بدونه اینکه فکر کنی کسی میخونه بنویسی.اون موقع دیگه به خاطره اونی که میخونه نه سانسور میکنی ونه رو دروایسی ....
ونوشتم...ودوباره نوشتم وبعد دوباره از سرم افتاد....رفتم دانشگاه واونجا "سید " بود که ازم خواست باز بنویسم.ازم خواست بنویسم ومن باز شروع کردم به نوشتن.....
نوشتن همیشه آرومم میکنه.همیشه آروومم میکرده.همیشه...
پای خیلی ها اینجا باز شد....خیلی ها که خودم بهشون گفته بودم وخیلی ها که بر حسب اتفاق اومده بودن وخیلی ها که بقیه بهشون گفته بودن...هیچ وقت روزی که احسان اومده بود اینجا رو خونده بود یادم نمیره..کلی پیشش خجالت کشیدم وچند وقت ننوشتم ولی باز به خودم گفتم :مهم نیست!احسان هم یکی از بقیه آدمها.احسان میدونست من بعضی چیزها را ازش قایم میکنم ویا بهش نمیگم یا وقتی باهاش بحثم میشد خودخوری میکنم ومیام اینجا مینویسم.واسه همین میومد اینجا رو میخوند واسم کامنت میذاشت وباهام شوخی میکرد ویا بقیه بچه ها!
همیشه نوشتم ونوشتم.گاهی یهو نصفه شب که داغون بودم وخوابم نمیبرد پامیشدم ومینوشتم وبعد که چند بار میخوندمش میرفتم بخوابم.واسم مهم نبود ونیست کسی ازم سر دربیاره یا چی فکر کنه.مهم خودم بودم که آروومم.
یه عالمه رووز گذشته.خیلی وقته داغونه حرف زدنم.خیلی وقته دارم دق میکنم از حرف زدن.انگار اگه برای دنیا هم حرف بزنم کمه واسم....
نمیتونم بنویسم.نمیشه بنویسم.باید مراعات کنم ودهنم رو ببندم.اونی که میاد اینجا رو میخونه ناراحت میشه.اونی که میاد اینجا رو میخونه یهو واسه اثبات حقانیتش به کسی دیگه بخواد من وغروره من رو نادیده بگیره ومن را زیر سوال ببره.درسته که نمیشنوم و به گوشم نمیرسه ولی حسم که نمیتونه خنگ بشه و منو میکشه.
حرفای دوشب پیش "شیوا" ونشستنه چندساعته ی اون تا صبح پای نوشته هام ترغیبم کرد برم باز از اول بخونمشون....
از اواخر اردیبهشت نوشته هام یه جوره دیگه شده..یه رنگه دیگه شده...اولین روز اردیبهشت رو با آریو افتتاح کردم.الهیییییی !یادش بخیر منتظر بود تا اردیبهشت بشه وبهم بگه مبارکه!انگار مثل من منتظر بود.ازش ممنونم.گرچه زود قضاوت کردوازم خواست قضاوت نکنم!!!!!....واااااااااااااای آخرین پست اردیبهشت دیووونه م کرد.سه بار سره خوندنش حالم بد شد و آخر سر مجبور شدم ناتموم رهاش کنم....
دلم تنگ شده...برای اون قدیم قدیما.دلم تنگ شده نصفه شب با "سید" راه بیفتیم بریم دانشگاه وهی توی راه سر هم دیگه رو بخوریم وبعد دمه صبح صبحونه ای که مامان گذاشته رو بخوریم وباز هی حرف بزنیم .بعد بریم قم،حرم و یه دله سیر زیارت کنیم .بعد یه خورده کنار اون ستونه بشینیم ونشستنی چرت بزنیم ومنتظر بشیم هوا روشن بشه و بریم کله پاچه بخوریم و بعد با آقای اسدی هماهنگی کنیم وبریم دانشگاه.دلم تنگ شده هی توی دانشگاه جمع بشیم و یه بحث سیاسی رو علم کنیم وسرش داد و بیداد راه بندازیم وبعد آخرش بخندیم.دلم تنگ شده گوشیم رو دست بگیرم و از آقای قاسمی که مثل همیشه خوابه عکس بگیرم وبعد کلی بخندیم.
دلم تنگ شده.خیلییییییییییییییییییییییییی....
ولی حتی دانشگاه هم من رو داغون میکنه.یاده اون نیمکتهای سیمانی..اون سقاقخونه ی دانشگاه..اون کبابیه جلوی دانشگاه..اون چمنهای دم در دانشگاه که باید مثل یه آدم well-educated رفتار کنی و از روشون رد نشی....یاد حرم و یاده قم ویاده اون گنبد فیروزه ای!...یاد کلاس دکتر فراهانی..یاده همه ی ساوه.... شاید واسه همینه که وقتی نتونستم انتخاب واحد تابستونی بکنم ،؛واسه یه ترم اضافه تر شدنم به قول "زینب" کولی بازی راه انداختم...
به "سید" هم گفتم :حاضرم بمیرم اما پا توی اون دانشگاه نذارم.رفتن توی اون جاده من رو میکشه.نشستن توی اون اتوبوس وشمردنه دقیقه ها تا برسم به مقصد....
وقتی انتخاب واحد تابستونیم درست شد انگار خدا دنیا را بهم داده بود.به احسان گفتم:واسه این دوتا امتحان من رو میبری دانشگاه؟میترسم تنها برم..دق میکنم تنها برم...
دیشب خوابه کلاس دکتر فراهانی رو دیدم.سر کلاس هرچی بلند بلند حرف میزدم کسی صدام رو نمیشنید.انگار اصلا توی کلاس نبودم.انگار مرده بودم....
بعد هم خوابه یه گنبد فیروزه ای دیدم.خیلی دور بوود.خیلی.نمیدونم کجا بود ولی فیروزه ای رنگ بود...توی خواب بغض کرده بودم وداشتم خفه میشدم اما نمیتونستم گریه کنم.وقتی بیدار شدم تلافیه خوابم رو در اوردم .اونقدر که از گریه سیر شدم ودیگه سحری نخوردم....
دلم واسه هزارساله پیش تنگ شده.واسه اون روزی که نبودم وشاید همزاده من بوده وداشته از تمومه زندگیش لذت میبرده.دلم واسه یه الهامه دیگه تنگ شده.....
چرا هرکاری میکنم خوب نمیشم؟چرا دلم آرووم نمیشه؟من چم شده؟؟؟ چرا هنوز حالم بده؟چرا حتی خودم هم نمیدونم چمه؟
نمیتونم بنویسم.نمیتونم شکایت کنم.نمیتونم دادبزنم.....اینجا هم دیگه امن نیست.باید مراقبه حرفام وآدمهایی که میان اینجا باشم.....
دیگه حتی اینجا رو هم ندارم....شعر هم آرومم نمیکنه.از بس این چندوقت خوندم حالم بد میشه.... از اینکه "این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست..."..
کاش یه خورده میتونستم بدجنس باشم.اون موقع خیلی بهتر بود وآروومتر میشدم ولی نمیتونم.نمیشه....
بد شدم وهمه رو هم اذیت میکنم.دلم میخواد گم و گور بشم...این بهتره...این خیلی بهتره...ماه رمضونه...خدا!من واسه تمومه مکافاتت آماده م.بسم الله....
هوالمحبوب:
دیشب دعوام کرد.این هزارمین نفری بود که توی این روزها من رو دعوا میکرد ومن باید یا خودم را به خنگی میزدم وسکوت میکردم یا بحث را عوض میکردم وخواهش میکردم با من در این رابطه حرف نزنه.
دیشب گیتاریست دعوام کرد.گفت بیخود میکنم وقتی نمیخوام حرف بزنم با رفتارم دیگران را نگران میکنم.زینب گفت حق ندارم بقیه را با رفتارم نگران کنم وآزار بدم.هانیه گفت برم تهران تا فقط باهام چشم تو چشم بشه ومطمئن بشه حالم خوبه.هاله بابغض گفت که بس کنم وحرف بزنم.سید ازاشکهام فرار کرد واز هانیه خواست مواظبم باشه.احسان فقط سکوت کردو اشکهام رو دید گفت الهام نمیخوای بس کنی؟خسته نشدی؟ عمه فقط اشک ریخت وگفت الهام قوی باش وحرف بزن تا خالی بشی وراحت.....حتی دله باباهم به حالم سوخت ودست از غر زدنهای مداومش برداشت....
این روزها اصلا حواسم به رفتارم نبود ونیست....دیشب سحر به نفیسه گفتم با وجود این همه آدم خوب توی زندگیم که با تمومه وجود دوستم دارند وواسم نگرانند تنهااااااااااااااااااااام. خیلی تنهام....
ازم نخواید حرف بزنم.... از منی که حرف زدنم گوش فلک رو کر میکرد نخواید حرف بزنم. حرف زدن وشکایت من "تف سر بالاست"..من عادت ندارم برای خالی کردنه خودم کسی را محکوم یا انکار کنم.من عادت ندارم از کسی بد بگم .من عادت ندارم وقتی درددل کردم و برای آروم شدنم بقیه بهم حق دادند وطرف مقابلم را محکوم کردند سکوت کنم ولذت ببرم.من زجرررررررررررررررر میکشم.
اگرحرف بزنم بیشتر نگران میشید.اگر بگم تنها کابوسه من خوابیدنه که باز توی خوابم سرک بکشه ومن با درد ازخواب بیدار بشم وجیغ بکشم وفریاد سر بدم وفقط به خدا التماس کنم من رو ببخشه بیشتر نگران میشید.اگه بگم از خوابیدن میترسم واز بیداری وحشت دارم بیشتر نگران میشید.ازقرصهای کنارتختم بگم یا از این چشمهای لعنتی که فقط بلده هی اشک بریزه؟؟؟
من خوبم.خیلی خوبم.خیلیییییییییییییییییی.حالم بهتر از این نمیشه.هیچیم نیست.دلم هم همینطوری نمیخواد بنویسم.دلم هم همینطوری الکی بهونه میگیره.همینطور الکی دلم نمیخواد برم سرکار.خوشی زده زیره دلم.مرفه بی درد شنیدی؟منم!انتخاب واحد تابستونیه دانشگاهم را انجام دادم وکلا خوشحالم.
ازهمه معذرت میخوام.ازهمه شرمنده م.به خدا دوستتون دارم.شرمنده که اینقدر نامردم که نگرانتون میکنم.ولی توروخدا....جون خودت..جونه خودم..چیزی ازم نپرس.چیزی بهم نگو.حرفی بهم نزن.برام دعا کن.دعا کن خوب باشم.خوب بشم...حتی بهم دلداری هم نده.این پستهایی که اون پایین نوشتم هم همه ش قصه ست. من در آوردیه.اصلا به من میاد از این کارا بکنم؟اصلا به من میاد اینقدر غرورم رو دست مایه وبازیچه قرار بدم؟اصلا به من میاد عاشق باشم یا بشم؟اصلا به من میاد فداکاری کنم؟اصلا به منه خسیس میاد از این مسخره بازی ها.اصلا به " شب شکن"ه قصه ی من میاد از این رفتارهای مودبانه وموقرانه؟یا مثلا بخواد حرفی برای دلخوشی من بزنه یا رفتاری بکنه که من دلم آرووم بشه یا باشه. کسی که انکار کرد ومیکنه تمومه اونچه که هست وبوده رو ،من رو هم انکار خواهد کرد واینه اون درده بزرگ وعظیم واصلا به جهنم!فرض کن قصه یه جوره دیگه س.مثلا کیکه تولد رو گدای کنار خیابون خورد.از توی کتاب شعر هیچ غزلی برای من خونده نشد.حتی هیچ قولی هم به من داده نشد که تنها نباشه وحرف من رو گوش کنه.(چرا که اگه قراره تنها نباشه به خاطره خودشه نه به خاطره تو وحرفی که به تو زده!)حتی تمومه لحظه ی تولد ثانیه شماری میکرد زودتر تموم بشه این لحظه های لعنتی تا خودش بره سراغه دخترم یا هرکسی دیگه که دوست داره. مگه خودش کج وکوله ست؟بابا اصلامگه تو فوضولی توی زندگیه من؟به توچه؟چرا دست ازسر من برنمیداری؟چرا راحتم نمیذاری؟چرانمیذاری زندگیم رو بکنم؟مثلا فکر کن آخرش یه دعوای اساسی هم کرد که توروخدا راحتم بذااااااااااااااااااااااااار
اصلا فرض کن حتی اینهایی را هم که دارم میگم مزخرفات ذهنمه و کلا گفت خداراشکر که تموم شد.اصلا خداراشکر که همه ش زاییده ذهنمه.اصلا خداراشکر که من این همه تخیلاتم بالاست. هرجورراحتی قصه بساز وکلا حرفای اینجا ومن را جدی نگیر.من دروغ زیاد میگم وخدا راشکر هم که هی تند تند رسوا میشم وبازهم خدارشکر پروو ام واصلا به رو نمیارم.روزروشن توی چشمهات نگاه میکنم ومیگم شبه!!!!
حالم خوبه واصلا فکر نکن پستهای پایین را نوشتم که خودم ازخودم شرمنده نباشم وخجالت نکشم یا حتی نوشتم که صاحب تولد از رفتارش شرمنده بشه که میتونست معمولی رفتار کنه ویا حتی دخترم چیزی بفهمه یا بدونه،که اصلا چیزی نبوده که بدونه....نه ..فقط نوشتم چون تخیلاتم بالاست و کلا مرض دارم....
تنها چیزی که خواستم این بود که آبروم رو نبر و چون از خودش بهتر میشناسمش اصلا مهم نیست بهش عمل بشه یا نشه.کلا حرف زدم که جای سکوت را پر کنم!!!!خدا جون حواست هست که؟
من خوبم.انتخاب واحد کردم ومنتظره تموم شدنه این عمره لعنتی ام.
*****************************************************
بفرما!این هم از حرف زدنم!اگه تو چیزی فهمیدی به من هم بگو.
خدا همیشه میبخشه...اصلا خدا واسه اینه که ببخشه
اصلا اگه نبخشه که خدا نیست
میشه من
میشه تو
میشه یه آدم مثل همه
اصلا من بدترین آدم روی زمین
خدا اصلا کارش بخشیدنه بدترین آدمهای روز زمینه
بخشیدنه آدمای خوب که کاری نداره
هنر نسیت
اما
میدونم هرخطایی مکافات داره
عقوبت داره
درد داره
خدا میدونم میبخشی
اینقدر التماست میکنم که ببخشی
با آغوش باز هم منتظره رسیدن عقوبت ومکافاتت هستم
اما
جونه خودت
توروجون هرکی دوست داری
دلم را مکافات نکن
من را با عزیزهای زندگیم ماکافات نکن
من رو آزار بده با خودم
با تمومه اونی که هستم
فقط منو ببخش
دروغ چرا؟
میترسم ار عقوبتی که واسم درنظر گرفتی
بهم جرات بده
که باور کنم هرکی خربزه میخوره پالرزش مشینه
که حقمه
من رو ببخش
من منتظره عقوبتم
.................