هوالمحبوب:
تو بذار به حساب دلسنگی.غرور.سرسختی.خودخواهی. کله شقی.نمیدونم بذار به حساب خنگی،بذار به حساب بی معرفتی ،بذار به حساب اینکه سرش توی این حرفا نیست اصلا بذار به حساب اینکه آدم نیست....
بذار به حساب هرچی آرومت میکنه وبهت میگه بیخیال .
ولی
ولی بدون
بدون هرچی از دهنت درمیاد و میگی پیامد داره....
بدون من اگرچه میگم مهم نیست وهرچی دلم میخواد میگم ومیشنوم اما به عواقب اونی که گفتم فکر میکنم.
بدون ابراز علاقه و بیانش مسئولیت میاره .نه اینکه از مسئولیت بخوام فرار کنم ها!نه!
بدون به این فکر میکنم که تا واقعا به اون چیزی که میگم مطمئن نیستم نباید به زبونش بیارم.
بدون اگه گفتم هم تو مسئولی که شنیدی و هم من مسئولم که گفتم
بدون تا مطمئن نباشم فقط برای خوش آیند تو یا اینکه مثلا بی حساب نباشم یا مثلا برای رفع تکلیف یا خالی نبودن عریضه در جواب عمل تو عکس العمل نشون نمیدم
و بعد هم که نشون دادم اگر چه تو هم مسئولی ولی همه ی بار مسئولیتش پای خودم ..تویی که میشی تموم زندگیم غصه نخور....
دلم واسه شازده کوچولو خوندن تنگ شده...واسه اون فصل بیست ویک که منو میکشه..که من رو از زمین جدا میکنه وفقط هق هق وبه شماره افتادنه نفسهام منو از خوندنش باز میداره....
"تو در برابر گلت مسئولی...ارزش دوست به عمریه که واسش صرف کردی....تو در برابر گل خودت مسئولی...مسئولی ...مسئولی......"
***************************************************************
* سید چی بود میگفتی؟؟
میگفتی دوست داشتن علت نداره..اگه علت داشته باشه یا میشه وظیفه یا میشه چی؟؟؟؟
همون که تو میگفتی.....
هوالمحبوب:
چند روز پیش بود....حالم خوب نبود وساربان برام فال گرفت....گوش میدادم ونمیدادم..بهم گفت زیارتی داشتم ونذری که بهش بی توجه بودم..و راست میگفت...بعد هم که بابا اسی رفت شیراز ودرجواب فال حافظ من در حافظیه باز همون حرفها را بهم زد....راست میگفتند....یادم رفته بود...واسه همین به سید گفتم این دفعه که داریم میریم دانشگاه اول بریم من نذرم را ادا کنم و اون قبول کرد.... وشد 5شنبه و عازم دانشگاه شدیم وباز به دلیل ذیق وقت تصمیم بر اون شد که بریم دانشگاه وموقع برگشتن بریم در پی ادای نذرو من هم که قرار بود برم تهران واسه نمایشگاه کتاب.....
کلاس تموم شد وباز این استاد فراهانی به من گیر داد وکلا حال میکنه با من بحث میکنه ...الهی ی ی ی..با اینکه حرص دربیاره ولی خوشم میاد ازش و باز بهم گفت جلسه دیگه باز برم از محضرش مستفیظ بشم ومن هم درخلوت بهش گفتم میخواین عکسم را بهتون بدم هی هر هفته به خاطر دیدارمون منو این همه را راه نکشونیدو زبون داری همون وباز محکوم به مراجعت مجدد همان!
رفتیم تهران با هانیه . و سید هم راهیه خونه شد..قرار بود شب تهران بمونم وفردا برم نمایشگاه کتاب که یهو همه چیز به هم ریخت ومن موندم ویه شهر شلوغ ویه الی بی سرپناه واسه موندن در این شهر به این شلوغی...
حالا اینکه چی شد که یهو من آواره شدم بماند و یا اینکه چرا یهو هانیه اینا رفتند شمال ودلارام عمو یهو به جای اینکه تهران باشه اصفهان بود دیگه گفتن نداره....عشقه کتاب که میگن یعنی من...یعنی هیچ چی مانعه رسیدن من به کناب وکتابخوانی نمیشه ها...دقت کردی اراده رو!....کلا انگار همه دست به دست هم داده بودند من رو بفرستند خونه وفقط بغضم خوب شد نترکید وگرنه همونجا خودم را کشته بودم!
تصمیم گرفتم برگردم اصفهان که یهو به احسان زنگ زدم واون پیشنهاد داد برم قم بمونم وتا اون فردااز اصفهان راه بیفته و بیاد دنبالم تا بریم نمایشگاه.....
انگار تمومه عوامل طبیعی وغیر طبیعی دست به دست هم داده بودن من رو بفرستن واسه ادای نذرم ومن دیگه جنازه م بود که ساعت دو نصفه شب رسید قم ورفت به زیارت.....
حالا چه به من گذشت وقبل و بعدش چی کشیدم بماند که میشه مثنوی هفتاد من کاغذ.....ولی بالاخره با اشک ودرد وآه وغرو حرص رفتیم ادای نذر وتا صبح هم چشم رو هم نذاشتیم از دست این نسوان جارو به دست داخل حرم !
بالاخره از اونجا که خرما از کره گی دم نداشت تک وتنها راهیه تهران شدم وتمومه عطر کتابهای داخل نمایشگاه را یهو هل دادم تو وجودم وتمومش رو نفس کشیدم وآخیییییش!
تا بعد از ظهر نمایشگاه بودم وکلی خسته شدم وعجبا از این همه آدم که نصفه بیشترشون متقاضیه چیزی غیر از کتاب بودن وماشالا یکی از یکی رنگاوارنگتر!
جل الخالق!
سر شب بود ومن داخل ترمینال واسه عزیمت به خونه که یهو خانوم خونه زنگ زد که کجایی؟ بیا قم ما داریم میایم قم وتهران واین جور جاها این دوسه روز تعطیلی...و من فقط میخواستم خودم رو بکشم...اگه دیگخ بمیرم هم به این سفر کوفتی ادامه نمیدم...از دیروز در حد المپیک حرص خورده بودم ودیگه ظرفیت نداشتم...مامان را راضی کردم اجازه بده من برم خونه بخوابم وبعد شد نوبت آقا دادشمون که زنگ زدوگفت:من قم منتظرتم که با هم بریم تهران این دو سه روز را!
ای خداااااااااااااااااااااااا!
من دیگه نمیرم قم!ولم کنید تورو خدا!هنوز تصور شب قبل لرزه به استخونهام مینداخت با اون بانوان چوب به دست داخل حرم که ماموره منعه خواب زوار بودن وای که چه شبی بود!
علی ایهاالحال با سردردوپادرد فراوون راه افتادم به سمت خونه که فردا که شهادت حضرت فاطمه س وتعطیل یه دل سیر بخوابیم......
درراه با دختر مجاور صندلیم همکلام شدم وکم کم دیگه نصفه نیمه به خواب رفتم ونرفتم تا رسیدم خونه و وااااااااااااااااااااای که هیچ جا خونه ی آدم نمیشه!
خدا راشکر زنده موندم وبه خونه رسیدم...اینقدر خسته بودم وهنوز بعد از یه هفته هستم که هنوز وقت نکردم کتابهام رو که خریدم ورق بزنم...
ازبس کتابها رو دوست داشتم وخستگی مانعه کیف کردنم از حضور درنمایشگاه میشد تصمیم گرفتم به خاطر مترو هم که شده(عشقه من مترو!!!!!) باز این هفته یه سر تهران بزنم وباز یه دلی از عزا با دیدن واستشمام این همه کتاب در بیارم
وااای که مردم کلا از خوشی!
!
همین!
هوالمحبوب:
همیشه از راننده ای تاکسی که دم در ورودیه ترمینال می ایستند و تا از راه میرسی حمله ور میشند و هی میگند خانوم تاکسی ....خانوم تاکسی ،متنفرم .هرموقع با سید وآقای قاسمی پیاده میشدیم و اونا حمله ور میشدند ومثل مورو ملخ میریختند دورمون میخندیدیم و میگفتیم حمـــــــــــــــــــــــــــــله!
وبعد هم از سرخودمون بازشون میکردیم ...اما ایندفعه که تنها بودم وریختند سرم یکی یکی براندازشون کردم واونی که مسن تر و جاافتاده تر بود رو انتخاب کردم وبهش گفتم میخوام توی اصفهان بگردونیدم...
سوار تاکسی شدم و راه افتادم. پرسید خانوم دوست دارید کجا ببرمتون؟ گفنم : نمیدونم...گفت: اهل اصفهان نیستید؟ بهش گفتم : خواهش میکنم با من صحبت نکنید فقط برید هرجایی که فکر میکنید قشنگه وارزش دیدن داره وراه افتادیم.
دلم میخواست توی سکوت ودر حال گذر فکر کنم .نه شنونده باشم و نه گوینده وفقط فکر کنم.نمیدونم شاید حتی بخوابم.....
شب تا صبح بیدار بودم.تا ساعت 2 بیلوکس بودم ورفتم بخوابم.نمیشد...هرچی این دنده اون دنده میخوابیدم و به خودم غر میزدم نمیشد...هرچی چشمم را روی ساعت و عکسای روی دیوار میبستم نمیشد...با خودم حرف میزدم که غصه نخورم نمیشد...کلی فکر میکنم الن باید با کی حرف بزنم دلم آروم بشه ومثل همیشه مهندس میاد به ذهنم...اونکه هیچوقت یادش نمیره بخنده....به مهندس پیام دادم بیداری مهندس؟....جواب داد چرا نخوابیدی ؟چی شده؟...یه خورده فکر میکنم وبهش میگم هیچی. بخواب.شب بخیر....باز متکا گاز میگیرم وهی میچرخم تو تختم....یک ساعت طول کشید وباز سیستم را روشن کردم ورفتم قلب ایراان.مهران از سر شب حالش خوب نبود ورفته بود....بابا نرس یه آهنگی گذاشته بود الی کش.داشتم میمردم تا شنیدم.چیزی نمیتونستم بگم ونمیخواستم بگم....فقط میخواستم شنونده باشم....وای که حس میکردم آخره عمرمه از بس حالم بده ولی حتی روم نمیشد واسه این موضوع گریه کنم....یهو خاله بهم گفت : چته؟ ...وانگار من منتظره همین جمله بود وبغضم ترکید...خاله به هیشکی نگو منم غصه میخورم...به هیشکی نگو منم بلدم گریه کنم...به هیشکی نگو دلم داره میترکه ...خاله به هیشکی نگو من نازک نارنجی ام....خاله همه باید فکر کنند من پوست کلفتم...جلفم واز درودیوار بالا میرم.....فکر کنند من فقط بلدم شولوغ بازی در بیارم و آدم بشو نیستم...خاله به هیشکی نگووو من با اینکه کلی همه رو دوست دارم وبا همه راحتم وهمه رو از خودم میدونم اما یه آدم سرخود معطله مغروره خودخواهم که حتی بهم برمیخوره بفهمم ضربان قلبم واسه کسی به شماره افتاده....خاله به هیشکی نگو....خاله به هیشکی حتی به خودم هم نگوووو...خاله همه ی اینایی که میخوای واسه آروم کردنم بگی همش رو خودم بلدم...خاله من همه ی آدمها رو دوست دارم...خاله گومب گومب دلم از کار افتاده...خاله به هیشکی نگووو دل من هم گومب گومب میکنه وخودم با دستای خودم انداختمش دوور....خاله ازم هیچی نپرس...خاله آرومم نکن...خاله نصیحتم نکن.....خاله دعوام نکن.....خاله به هیشکی نگووو من چقدر احمقم ...به هیشکی نگووو من عین بچه های دو ساله که عروسکشون را میخواند نصفه شبی نشستم گریه میکنم...خاله قول بده حتی به خودم هم نگی.....
سرم رو میذارم روی مانیتورو20 دقیقه نشستنه میخوابم .بعد دست وصورت نشسته لباس میپوشم ومیرم دانشگاه.تمومه طول مسیر درحالت نشسته خوابم.اینقدر گرسنمه که دارم میمیرم اما دلم هیچی نمیخواد.3 ساعت توی راهم وبعد ماشین عوض میکنم.دیگه اینقدر توی این مسیر رفتم واومدم که راننده ها کلی سال نو مبارکی و چه خبر از این ورا راه میندازند وانگار اونا هم میفهمند یه خبری شده که من فقط لبخند میزنم وسر تکون میدم.واسه همین دیگه حرفی نمیزنند.....
سوار تاکسی شدم که عمه زنگ میزنه....دیگه نزدیکای ظهره ومن فقط گوش میدم وتا میام حرف بزنم صدام میلرزه....عمه میگه الی یهو گریه نکنیا...زشته تو ماشینی...بعدش کلی مثلا آرومم میکنه و من ناراحتم که چرا ناراحتش کردم و اینکه چرا اینجوری شدم....باید حواسم به همه باشه....
یک ساعتی توی مسیرم وجاده رو نگاه میکنم...از تاکسی پیاده میشم که احسان زنگ میزنه: " دختره تو نمیخوای یه سر بیای دفتر؟؟..." که یهو دیگه واسم مهم نیست کجام و کی ام ووسط خیابون میزنم زیره گریه....
میگه:" چته الهام؟کجایی ؟زشته؟جلو همکلاسیهات خجالت بکش....."
چیه؟اینجام باید حواسم به مردم باشه؟اینجا دیگه هیشکی من رو نمیشناسه...من تنهام و با هیشکی نیستم که من رو بشناسه وبخوام ازش خجالت بکشم....من دارم میمیرم احساااان میفهمی؟حالم از خودم به هم میخوره.....از این اخلاقه کوفتیم....ازپروویی که با بقیه دارم و رودربایسی که با خودم دارم.....من حالم بده ه ه ه ...خیلی ی ی ی ی ی ....
وسط خیابون دارم راه میرم وبلند بلند گریه میکنم واحسان فقط گوش میده .نمیدونم کسی نگاهم میکنه یا نه چون تمومه نگاهم به سنگفرشای پیاده روه.....
بهم میگه شب برم پیشش و زنگ بزنم بگم خونه نمیام...تقریبا درب دانشگاه رسیدم که خداحافظی میکنه...جلوی صورتم رو میگیرم که کسی نشناسدم و با عجله میرم توی دستشویی تا آبی به دست وصورتم بزنم.
نگهبانی صدام میکنه : " خانم کجا؟؟"
تا دستم رو برمیدارم تا کمر خم میشه وکلی وحال واحوال و معذرت خواهی و من باز حواسم هست که لبخند بزنم واون رو هم به لبخند دعوت کنم
باز نقاب میکشم تو صورتم وباز سلام میکنم به همکلاسیها و باز با استاد شوخی میکنم وباز سر به سره سید میذارم وباز نطقم باز میشه وحرافی میکنم وبااااااز........
توی راه برگشت با سید صحبت میکنم وقدرشناسانه به حرفاش گووش میدم وباز دلم خونه ولی باز میخندیم....من حق ندارم کسایی که دوستشون دارم رو با ناراحتی هام آزار بدم....حق ندارم کسی رو تو غصه هام شریک کنم......حق ندارم....
همیشه از خدا خواستم کمکم کنه همونقدر که من رو دوست داره ،اطرافیانم رو دوست داشته باشم...همه شون رو....چه فرقی میکنه بالاترند یا پایین تر....کوچکترند یا بزرگتر...مردند یا زن....دخترند یا پسر....شوخند یا جدی.....فقیرند یا غنی....پیرند یا جووون....
تپش قلبم وبرق نگاهم و گرمی دستهام را هم قایم کردم توی هزارتوی قلبم و حتی اگه یه روز سربزنه بیرووون، اونقدر باهاش صحبت میکنم تا حرف بشنوه وآدمش میکنم.....
میرسم اصفهان وهر چی فکر میکنم میبینم دلم نمیخواد راجبه هیچی با هیشکی حرف بزنم.....
سوار تاکسی ام دارم تمومه خیابونای اصفهااان را میگردم...اشکهام رو پاک میکنم... ساعت دیگه تقریبا 11 شده....میرم کارگاه پیش احسان .کلیدها رو ازش میگیرم ومیرم شام آماده کنم.ساعت 12 تماس میگیره میگه کارش زیاده ونمیتونه بیاد.و فردا کلا با هم میریم بیرون....سالاد الویه ها رو میذارم تو یخچال و آروم میرم رو تخت دراز میکشم....یه بوس میفرستم واسه خدا وبهش میگم: " خسته م خدا جوون.واسم قصه بگووو بخوابم .... فردا یه روزه دیگس...روزی که من شبیه امرووز نیستم...مطمئنم....قول میدم....واسم قصه بگو....
یکی بود یکی نبود.......ووسط قصه خوابم میبره.....