هوالمحبوب:
اگه تمام دنیا هم جمع بشند وبهت تبریک بگند ولی وقتی آجی یا داداشت بهت میگه که روزت مبارک ،یه چیزه دیگه ست!
همچین یه طعمی داره که با یه عالمه بستنی قابل مقایسه نیست.شاید واسه همینه وقتی احسان هرسال حتی با تمسخر وگاهی با شوخی وجدی بهم میگه:گربمیرد دختری از قبر او روید گلی ،گر بمیرند جملگی دنیا گلستان میشود ...روزت مبارک!
از خوشحالی میخوام بال در بیارم.
حسش رو چون میفهمم ،هرسال اندازه ی یه شکلات هم شده واسه دخترها یه کادوی کوچولو میخرم وبهشون روزشون را تبریک میگم..امروزم باید یه سر بزنم بازار ویه چیزه کوچولو موچولو هم شده واسه دخترا بخرم.تا سند بشه واسه هزار سال بعد که من روز دختر این کادو رو گرفتم واون کادو رو.تا سند بشه واسه تجربه کردنه یه عالمه حس قشنگ.تا سند بشه توی تعریف کردن خاطره هاشون با دخترها وپسرهاشون.تا سند بشه واسه یه یادش بخیره قشنگ.
امروز روزه دختره.روزه تمومه دخترها ی گل.روزه معصومه وروز تموم دخترهای معصوم.
یاد معصومه خواهر بچه ی جناب سرهنگ میفتم.دو سال پیش واسش یه تراش کوچولوی چوبیه قشنگ خریدم.دوسال طول کشید تا روزی که روز دختر نبود برسه به دستش.شاید هم نرسه.....همین هفت هشت ماه پیش!
این روزها غرق خاطره های قشنگم.خاطره هایی که انگار هیچی ازش یادم نیست وخودش هی سرک میکشه توی زندگیم.خاطره هایی که اذیتم نمیکنه.به یه لبخند ویه یادش بخیر ختم میشه.
دختر بودنم را دوست دارم.حتی با وجود هزارتا کار که دلم میخوادبکنم ونمیتونم چون دخترم.حتی با وجود اینکه وقتی کلید خونه را جا میگذارم مجبورم از دیوار برم بالا.حتی با وجود هزاران شیطنت که همه ش واسم قشنگه وبقیه را به تعجب وا میداره.....
ازم خواست صبح باهاش برم تهران واسه نمایشگاه پلیس.بهش میگم آخه الان میگند؟من دارم میرم سر کار وبعد ازظهر هم کلاس دارم.میگه باشه !پس هرکی ازم پرسید با کی تهرانی میگم با الهام!حواست باشه!!!!!
میگم باشه!بهش نمیگم قرار بود امروز ظهر با هم ناهار بخوریم وحرف بزنیم.بهش نمیگم امروز روز دختره ویادش رفته.حتما کلی کار داره وسرش شلوغه.فقط میگم :احسان مراقب خودت باش!
عصر باید برم بازار وازطرف خودم واحسان یه کادوی قشنگ واسه فاطمه والناز بخرم.تا سند بشه واسه تمومه عمرشون.واسه چشیدنه قشنگترین طعم!
دخترا روزتون مبارک
همـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــن!
هوالمحبوب:
امروز از اون روزهای سرد بود.از اون روزها که من تا دم غروب صددفعه غر زدم وهی جیغ جیغ کردم که سردمه.یعنی به قول خانوم کامرانی زمستون قراره چه بر سرمون بیاری؟
همه ش هم دمه در دستشویی اتراق کرده بودم گلاب به روووتون!
ازراه که میرسم توی شرکت.میرم سر یخچال ویه پارچ آب یخ درست میکنم ومیذارم کنار دستم وهی نیم ساعت به نیم ساعت آب میخورم وهی یک ساعت به یک ساعت.....
امروز خیلی هوا سرد بود.شاید هم نبود ولی من چون سرمایی هستم داشتم منجمد میشدم.ناخونهام شده بود رنگه بنفش!همون رنگی که من بدم میاد وهی هم اینا کولر را روشن میکردند ومیگفتن گرمه ومنم هی غر میزدم.امروز از صبح حالم خوب بود.ازراه که رسیدم همه توی شرکت اینجوری نگام کردند>>>>> وگفتند چه خبره؟امروز کجا میخوای بری ترگل ورگل کردی؟
امروز یه جور خاص آرایش کردم وکلا از خودم خیلی خوشم میومد.شاید اثر شعر دیشب و موزیکش بود.به " تــــو" تقدیم کردم وخودش نبود و وقتی هم اومد پرت شد بیرون وکلا به من چه؟!!!!
عاشق اون موزیکم وهرروز موقع برگشت به خونه توی ماشین خانم کاظمی گوشش میدم.تا سوار میشم زوود آهنگ 82 را پیدا میکنم وباهاش بلند بلند میخونم وکلی میخندم.میخندم که نکنه یهو توی حس برمشنیدنش بهم طراوت میده،همراه با یه حسه قشنگ که اولها که گوش میدادم بغض بود وبعدها یه آهه خفیف و باز لبخند....
خلاصه....امروز از اون روزا بود.تا عصر من توی شرکت یخ زدم والبته بگم که از غر زدن مضایقه نکردم.بعد از ظهر هم رفتم آموزشگاه وبعد از مدتها غزل ونسیم ومحبوبه وفرشته را دیدم.چند ترم هست باهاشون کلاس دارم وبا اینکه خیلی دوستشون دارم اما از دستشون خسته شدم وهر موقع میام کلاسشون را واگذار کنم اعتصاب میکنن وباز میفتند وبال گردنه من.کلی سر کلاس خندیدیم به نسیم با جمله ها وترکیب ساختنش:the skin of banana. شما بخون پوسته موز
از بس خندیدیم خانم رسولی ،منشی آموزشگاه پرید اومد درب کلاس که آیا چی شده و ما هم که از بس خندیده بودیم صدامون کلا خفه شده بود.
بعدازکلاس کلا جیم فنگ رفتم فرهنگسرا تا باز با اون پسرای حرص دربیار سر وکله بزنم.خداراشکر که آخرین جلسه شون بودوکلاس مجتبی اینا امروز تشکیل نمیشد.این دوتا کلاس اینجا دیوونه م میکنه.یکی از یکی خفن تر!بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد وبهشون گفتم بعد از این 9 سال تدریسه کوفتی شما بدترین کلاسی بودید که داشتم.آخه پسر هم اینقدر بیخیال وتنبل ومسخره؟؟؟من همیشه کلاس پسرهام را بیشتر از دخترهام دوست داشتم.چون کلا هم زرنگتر بودند وهم فعالتر و مطلع تر!کلی دعوا راه انداختم و یه عالمه خاطره از شاگردهای پسرم داشتم که کلا خجالت بکشن که روی هرچی افسارگسیخته ست سفید کردند.به طرز وحشتناکی بی ادب و بیخیال وباری به هرجهت بودن.هردوتا کلاس ها! و بعد از عرایض گوهر بارم ،کارا خدا ،از این رو به اون رو شدند ها!
چه فایده؟حالا که کلا جونم را به لبم رسونده بودندو اشک تمساح میریختند.پسره ی گنده!
بعد از کلاس میبینم اومدند دم دفتر ومیگند میخوایم ترم دیگه با شما کلاس بگیریم .عجب روویی دارند...بهشون گفتم اگه بمیرم دیگه پام را توی این فرهنگسرا نمیذارم!!!!
اینقدر خوشحالم فردا کلاسم اینجا تموم میشه واز این مسیر طولانی راحت میشم....
تا خونه توی اوتوبوس موزیک گوش میدم وچشمام را میبندم.یه خورده سردمه.توی خودم جمع میشم و واسه هزارمین بار موزیک "7 the band " را گوش میدم وباز هم گلنـــــــــــــــــــــــــــار...
با خوشبو حرف میزنم وراجب دانشگاه وپایان نامه ش میپرسم ودلم واسه دانشگاه تنگ میشه!!!
به"زیتون"- مغازه ی آرایشی بهداشتی سر کوچه- سر میزنم وکلی با خانم مغازه دار خوش وبش میکنم ویه خورده هم خرید میکنم.میرسم خونه و تنها شام میخورم ،چون دیر رسیدم وبقیه شام خوردند وبا فرنگیس یه خورده حرف میزنم وسر به سر فاطمه والناز میگذارم وباز میپرم توی اتاقم.بابا خوابیده وفرصت واسه شنیدنه نصیحت ها وحرفای تکراری نیست.!
دو سه روزه کتاب"پانته آ " را شروع کردم خوندن.هرشب چند فصل میخونم.عــــــــــــــــاشق کتابهای تاریخی ام.یه خورده دیگه مونده تا تموم بشه.مبهوت شخصیت کوروشم و اصلا زیبایی "پانته آ" واسم مهم نیست.
"پانته آ"یکی از اون دوسه تا کتابیه که اردیبهشت ماه از نمایشگاه تهران خریدم وتازه یادم افتاده بشینم به خوندن.
امروز یه جوره خاصی بود وجالبیه قضیه اینکه با هرکی سرو کله زدم اون هم یه جور خاص شد.امروز همه میخندیدن همه میگفتن عجب!ما چه مون شده؟؟!!!
خداراشکر.....
واسه همه چی! ومن هنوز سردمه.....
یعنی از بس این خیابون رفتم گفتن اون خیابونه بعدش اون خیابون رفتم گفتند این خیابونه دیگه داشتم کلافه میشدم
دیگه دست به گوشی شدم وزنگ زدم استادیو وگفتم میشه یکی بیاد من رو پیدا کنه وخانومه منشی خنده کنان گفت:شما خانومه فلانی هستید ومنم گفتم بله!من گم شدم میشه بیایید من را پیدا کنید
من حرص بخور واون هم فقط بلد بود بخنده!
بهم گفت من نمیدونم چرا این کار واسه شما طلسم شده؟!
منم گفتم شما بیا من را پیدا کن وقتی دیدمت برات توضیح میدم.خلاصه با کلی چپ چپ راست راست گفتن من پیدا شدم وخانم محترم اومدند دم درب استادیو استقبال بنده!
وقتی داخل شدم کلا هم مشتاق دیدن چهره ی ماه شب چهارده بنده بودند.مخصوصا که گویا کلی ذکر خیر بنده بوده در این روزهای اخیر که آیا بنده ممکنه کی بوده باشم که اینقدر سرم شلوغه که یک ماهه قراره بیام وقت نمیکنم بیام وکلی گویا گوشت زنده ی خواهر دینیشون را تناول کردند ومنم همونجا اعلام کردم که هرچی گفتید ومیگید خودتونید!
خلاصه یه لیوان آب خوردم وبا خانم منشی هم شرط بستم که کاردکلمه ی بنده پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشه ورفتم به قربانگاه.ساعت 12 بعد ازظهر
ونشون به همون نشون وقتی اومدم بیرون ساعت1:05 بود وکلی با اعتماد به نفس به خانم منشی گفتم ساعت را واسه چی جلو کشیدید الان ساعت 12:05 هستش واونم باز منتظره یه جمله از من ولبخند ژوکوند زدن بود.
یعنی توی اتاق ضبط زنده ومرده ی من اومد جلوم وآقای "م" هم فقط میخندید ومنم کلی به خودم فحش میدادم که ببین آخر عمری به چه بدبختی افتادیم وهی جونه بچه ی نداشتم رو قسم میخوردم که به جان بچه م من اهل این خبط وخطاها نبودم واون هم که کلا لااله الاالله.....
خلاصه یه ساعت طول کشید وآقای "م " هم میگفت اینجاش رو اونجور بخون واینجاش را اینجور وآخر سر هرچی میخوندم بدتر میشد وخلاصه جون داداش دردسرت ندم که بانگ براوردم که اگه میخوای مثل بچه آدم بخونم بذار مثل خودم بخونم تا کار درست از آب دربیاد وچون ایشون دیدن کلا "نرود میخ آهنین درسنگ" اجازه دادن مثل الی بخونم ومنم کلا رفتم توی فاز الی وایشون هم گفتن به به ومیشه از توش یه کار هنرپسندانه در اورد
البته فکر میکنم این را واسه این گفت که من دست به خودکشی نزنم اونم بعد از اون همه گیر دادن به فتحه وضمه وسکون واین جور خزعولاته مسخره!
به یه چیزه مهم درمورده خودم پی بردم.اونم اینکه مثل چینی ها حرف میزنم!!!!!!!!!!!!!!!!
این رو آقای "م " گفت.گفت بین کلماتت سکوت هست!!!! یه جور فاصله که ما بهش میگیم نمیدونم چی چی!
(من مرده ی اینم که دقیق فهمیدم چی گفت واسمش رو هم یاد گرفتم!!!!)
البته همکاره آقای"م"اعتقادداشت من درشروع صحبتم بین حرفام سکوت هست!اونم عین آدم حسابیا والبته که قشنگه ولی وسطش دیگه یه سکوته مختصر واسه نفس تازه کردن هم جا نمیندازم وکلا افسار سخن را به دست میگیرم ومیتازووونم!
کلا الحسود لایسود!
بعد هم که رفتم تا کار را تحویل بگیرم داشت من را به یکی از دوستاش معرفی میکرد که ایشون همونند که کلا وقتشون پره وقت ندارند وکلا با مردها بدند وبه نظرشون مردها موجودات مزخرفی میاند واعتقاد به این دارند که حقوق زن ومرد مساویه!
که من بهش گفتم :مگه نامساویه!
وایشون کلا با ترس ولرز گفتن:بر منکرش لعنت!
حالا نمیدونم از کجا به این نتیجه رسیده بود
شاید از اون دکلمه ای که واسه موسیقیش نیاز به این بود که بخونی نرو توروخدا وبمون وایشون از من خواستن برم تو حس وخودم را جزوی از گوینده فرض کنم که حس درست دربیاد ومنم گفتم :من بمیرم به طرف نمیگم نرو بمون!بذار میخواد بره،بره!تحفه ست؟چیزی که ریخته طرفدار!!!!!!!!!!!آخه آدم به مرد جماعت التماس میکنه نرو بمون؟عمــــــــــــــــــــــــــــرا!
یا شایدم از اونجایی که بهم گفت:اینجای شعر رو با طعنه باید بخونی!مثل موقعی هست که زنها پیشه هم میشینن به هم طعنه میزنندها!
منم گفتم وا!من تاحالا پیشه زنها ننشستم طعنه بزنم!اصولا اگه طعنه بخوام بزنم به آقایون میزنم!شما که نشستین بلد شدین یه طعنه بزنین یاد بگیرم
یعنی میخواست خودش را بکشه ها!داشت میگفت تو طعنه دار بخون این قسمت را، به من طعنه بزن اصلا!
کلا امروز فیلمی بود واسه خودش ها!کلی مستفیض شدیم اساسی!
تصمیم گرفتم حالا که اینقدر با استعدادم برم یه سکانس هم فیلم بازی کنم.چندروز پیش ها یکی بهم گفت خیلی روحیه طنازی دارم وجون میدم واسه اینکه نقشه مادرشوهر را بازی کنم!!!!!!!!!!!!
یه تهیه کننده باحال سراغ داشتین که البته قبلش پول بده این دماغم را عمل کنم که چهره م فتوژنیک بشه واسه نقشه مقدسه مادرشوهر یه ندا بدید ممنون دارتون میشم تا آخره عمر!!!
والان اینجا ایران است،صدای الی را از اتاقش میشنوید!!!