تعطیلات خوبی بود....
هم استراحت کردم،هم یه عالمه فیلم دیدم،هم توووووپ مطالعه کردم ،هم یه گردشه کوچولوی بیرون شهری رفتم و هم به عزیزام سر زدم و هم یه شله زرده معرکه پختم و هم کلی شله زرد خوردم و دوباره از فردا روز از نو روزی از نو و دوباره واسه یه لقمه نون، هی به هر کس و ناکسی رو بزن وواسه خرج و مخارج سنگینه این زندگیه فلاکت بار صورتت رو با سیلی سرخ نگه دار
و هی چشاتو هم بذار و هی از خودت کم بذار و باز هم هشتت گروی نه ات باشه.دیگه آدمی که خوشه یک باشه چی ازش می مونه غیر از فقر و فلاکت و بدبختی و چشم انتظار یه رایانه ی ناقابل(ببخشید)،یارانه ی ناقابل که آیا کفاف زندگیشو بده یا نده؟ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....
.(آخ جون من در صدر وام گیرندگان دانشگاهم!
)
(دیشب شماره ملی خودم ومامانم سند کردم به مرکز آمار ایران،گفت اصلا ما جزو این مملکت نیستیم و هویتمون گمشده!مال بابا را SMS کردم، نوشت خوشه ی خانوار :یک!!!! فک کن....توهم خوشه 3 بودن کشته بودمون ها.معلوم شد اون دفعه شماره ملی بابا را اشتباه فرستاده بودیم که 3 شده بودیم و حالا ما هم شدیم زیره خط فقر واز اون موقع تا حالا ما به دستور بابادر محاصره اقتصادی، سیاسی در دره ی شعب ابیطالبیم که از بخت بد و این تکنولوژی و دواهای سوسک و مورچه و موریانه کش دیگه موریانه هم پیدا نمیشه اطلاعات خانوارمون را بخوره و چیزی جز بسم الله نذاره که محاصره بشکنه و بابا ما را از تحریم در بیاره!نه نه مون هم دیگه غذا نمی پزه میگه گاز مصرف میشه و شبها هم که خونه ظلمات و تاریک با نور شمع طی طریق میکنیم و بیا ببین که خونمون کربلاست.آب و برق و گاز وتلفن و همه چی رو قطع کردیم مبادا قبض ها بیادو توان پرداختش رو نداشته باشیم وحالا تا چند وقت توهم خوشه یک بودن همه را میگیره.(پس اینکه میگفتند خوشه یکی ها نونشون تو روغنه پس چی بود؟اینا که دارند مارا عین توی گوانتانامو میکشندمون!
) مامانم از همین حال نقشه کشیده واسه رایانه اش(ساری!)یارانه اش!)
عرض میکردم که تعطیلات خوبی بود(البته تا قبل از خوشه دار شدنه رسمیه ما!)....10،11 تا فیلم گرفته بودم تا این چندوقته با فراغ بال تماشا کنیم و شبها اتاق من سینما خانواده بود.البته لازم به ذکره اون دسته از فیلمهای اوریجینال زبان اصلی قبلا توسط من که نقش وزارت فرهنگ و ارشاد را داشتم چک میشد که مبادا یه دفعه صحنه ی منکراتی داشته باشه(استغفرالله!) که برو بچ جو گیر بشندوخر بیار باقالی بار کن و البته که مثل همون وزارت یاد شده بعد از مستفیظ شدن از صحنه های نامبرده اجازه ی پخشش را میدادم و تا به مناطق ممنوعه میرسیدیم مثل پلنگ خیز برمیداشتم و Skip رو میزدم ومیگفتم اینجاش خش داره اعصابمون را خورد میکنه!!!!!!!!
کلهم سر پخش این فیلمها کلی خسته میشدم چون یا باید ترجمه میکردم یا Skip میکردم...(ای ول مترجم!.......ای ول سینماچی!)
مطالعه هم که دردسرای خاص خودش و البته لذت خاص خودش را داشت.بعد هر کتابی هم باید مثل انشاءهای مدرسه واسه مامانم خلاصه اش رو تعریف میکردم تا اون دیگه زحمت خوندنش رو نکشه!4تا کتاب خوندم:"اسکار و خانم صورتی!؛ اریک امانوئل اشمیت"(فوق العاده بود)،"یازده دقیقه؛پائولوکوئلیو"(کلی خجالت کشیدم خریدمش ،کلی دردسر از سر گذروندم تا خوندمش!حتما تو پستهای بعدی راجبش مینویسم:))و"دزیره؛آن ماری سلینکو"(که جلد دومش یه فصل دیگه مونده وامشب تموم میشه و این هم معرکه بود!)
خلاصه که تعطیلات رفت تا عید نوروز که آیا کی زنده و کی مرده.واسه تعطیلات عیدهرشب برنامه ی شاهنامه خونی گذاشتم!احتمالا هم از هفته ی دیگه باید بریم دانشگاه و دوباره از حسابداری بیافتیم تا بشیم درس عبرت آیندگان.سال داره تموم میشه و بهمن با تموم هیجانش داره جاش رو میده به اسفند .اسفندی که همیشه واسه من آبستنه اتفاقاته غافلگیرکننده بوده؛ چون داره میرسه به آخرش و همیشه آخرش خوب تموم میشه یا شایدم شروع میشه!!!!
پ.ن:1- روز انتخاب واحد پست بچه ها رو میذارم تا خودشون هم بکیفند!
2-فردا قراره بازرس بیاد واسه تائید محل آموزشگاه و من مثلا باید ادای مدیرای کاربلده خاک تخته خورده ی حسابداری افتاده را در بیارم(بمیری که اینقد حسابداری حسابداری کردی!)
3->>>>>>>:)
هوالمحبوب:
همه ی امتحانای ریزو درشت دنیا یه طرف این اصول حسابداری یه طرف!(خداوکیلی حسابداری هم شد درس!آخه آدم داراییش زیاد میشه بدهکار میشه؟!)تو عمرم تا حالا غلط به این گندگی نکرده بودم!!!هرچی میخوام بگم گذشته ها گذشته و مهم نیست تو کتم(katam na kotama!) نمیره که نمیره!فک کن 3 واحد درس،صفر!
بقیه آدما مهم نیستند،حیثیتم پیش خودم به باد میره و از خدا خجالت میکشم که این قدر پررو و قدر نشناس شدم و دارم مثل بز زندگی میکنم!مانیا میگه هنوز فک کردی دبیرستانی هستی که اگه درس نخونی خدا دوستت نداره(آخه تا دبیرستان فک می کردم هرکی درس نخونه خدا دوسش نداره!"اه،اه ،اه،چندش!"
) و سد رضا میگه اونقدرام مهم نیست واز من بعیده وبچه ی جناب سرهنگ می گه گذشته رفته پی کارش ونفیسه میگه ایشالا از ترم دیگه وفرحناز می گه خاک تو سرت!
و هانیه میگه نه ایشالا نمی افتی!{بابا چرا هیشکی باورش نمیشه من برگمو سفید دادم=>برگه ی سفید=صفر!}
وهانیه باز میگه نه ایشالا!!!!!!!!!!!!!!!!!!(عجبا!)
و خودم.........
خودم حرفی واسه گفتن ندارم.غصه نمی خورما!اصلا و ابدا!ناراحتم و انگار شرمنده و زبونم نمیچرخه بگم مهم نیست،که مهمه!این چندوقت هم که قوز بالا قوز،دپسرده شده بودم(دپسرده=دپرس+افسرده) نه اینجور!بدجور! سوالای اساسیه زندگانیم یه طرف این میتی کومون هم صبح،ظهر،شب بعد و قبل غذا به دستور پزشک رژه میرفت رو اعصاب ما!خدام که قربونش برم هرچندوقت یه بار به عوامل طبیعی و غیر طبیعیش دستور میده کلی با ما شوخی کنندوسره کارمون بذارندو اون بالا میشینه و باگونیا و پرگارو نقاله اش درجه ی صبر ما رو اندازه میگیره و میخواد ببینه چقدر جنبه ی شوخیاش رو داریم و کلی باهامون حال میکنه و ماهم بلاتشبیه ایوب نیستیم که،به30درجه نرسیده گندش در میادوخیط میشیم و روسیاه ودیگه خر بیار باقالی بار کن!!!!
(سرمو میکنم بالا یه چشمک میزنم و میگم دروغ که نمیگم، اما چاکرتیم!!!)
صبح داشتم با هانیه حرف میزدم ،صحبت حال به همزنی امتحانا و ترم جدیدو وام ونمره و این کوفت و زهرمارا!(بدون کارت دانشجویی هم وام میدند،البته بستگی به خوشه ات داره!راسی خوشگله خوشه چندی؟!).........؟!).بعد هم با مانیا تبادل اطلاعات کردیم در مورد اینکه بالاخره ما که خوشه 3 هستیم پول داریم یا مفلس!(پس چرا .........