_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با پشت سری(!)...

هوالمحبوب:

آنچنـــــــــان که شاخـــــه ها را بــــــرگ زیبــــــا می کــند

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با روســـری...

نمیدونم دقیقن چه منظوری داشته اون نه نه قمری که گفته این دختر پسرای مملکت گل و بلبل ما الگو برداری خاک برسرانه میکنند از آداب و رسوم ِ بی رسوم این خارجی ها و فرهنگ ِ اصیل و آریایی ِخودشون را ول کردند و افتادن دنبال فرهنگ ِ بی فرهنگ ِ این پدر سوخته های اجنبی !

آقا ما کلی پیشرفت کردیم و خودمون شدیم صاحب مد و الگو و ابرقدرت شرق و غرب و جنوب و شمال دنبال ِ ما راه افتادند به الگو برداری.نه اینکه فک کنید هممینجوری باد ِ هوا یه چیزی میپرونم و مثلن ا ِرق (ارغ؟عرق؟عرغ؟) ملی من رو گرفته و رگ غیرتم قلبمه شده ها و اینا ها!نه داداش ِ من !نه خواهر ِ من! مدارکشم موجوده!!

به همین سوی ِ چراغ قسم....نه!صبر کن یه لحظه! به همون سوی ِ چراغ قسم امروز با جفت چشمم یک الگوبرداری خفن از این اجنبی های مادر مرده دیدم که جفت چشمام زد بیرون و پشت بندش هم سرم به خارش افتاد و فک کنم داشتم شاخ در می اوردم ها!نه اینجور ها!بدجوووور!حالا هی شما بیا ما رو دست بنداز و بگو خواهر ِ من این چه وضعشه؟!

نشون به این نشون که توی چارباغ عباسی بودم و توی یکی از این مغازه های خنزل پنزل فروشی که همیشه ِ خدا هم شلوغه و با خواهر ِ مکرمه مشغول زیارت ِ این گوشواره ها بودیم که دخترا عین ِ لوستر از گوشاشون آویزون میکنند و نه اینکه فکر کنید خدایی نکرده مرض دارند یا گوشهاشون زیر روسری جا نمیشه که جفت گوشاشون را عین فیل میارند از روسری بیرون ها!نــــه! از بس رئوف و دلرحمند و میخواند مردم روشن بشند و از لوسترها نهایت استفاده را ببرند و تنها خوری نشه یهو...!

بعله!داشتم عرض مینمودم که نشون به این نشون که توی یکی از همین مغازه های خنزل پنزل فروشی بودم که سه تا از این خارجی های ننگ به نیرنگ تو خون جوانان ما میچکد از چنگ تو اونم از تیره و تبار ِ اُناث وارد مغازه شدند و به هر مشقتی بود یکی شون یه گل سر گنده منده ی قهوه ای قیمت کرد و بعدم با شوق خریدش و پشت بندش هم یه گیره ی کوچولوی سبز ِ کله غازی برای جلوی موهاش!

من غرق لهجه و ذوق و شوقش واسه ی خرید بودم و داشتم فکر میکردم ببین خارجی ها چه چیزایی سوغات میخرند و میبرند واسه فک و فامیلشون و ما این همه راه میکوبیم میریم اونجا چی چی را چند دلار میخریم که یهو دوستاش ازش خواستند همونجا کلیپس سر را امتحان کنه که اگه دوستش نداشت عوضش کنه و خانوم خانوما هم نامردی نکرد و روسری از سر انداخت وسط مغازه و موهای مصری ِکوتاه ِ مشکیش رو که اصلا احتیاج به کلیپس نداشت ،بدون اینکه یه درصد احتمال بده اسلام به خطر میفته،ریخت بیرون و کلیپس را تـَقی چسبوند فرق سرش و بعد هم روسریش را کشید رووش و بلافاصله ایستاد جلوی آیینه و چشماش را از ذوق کرد شبیه سوباسو اوزارا و کلی واسه قلبمه ی زیر روسریش ذوقمرگ شد و وقتی دوستاش تایید کردند که شبیه دخترایی شده که توی خیابون دیدند،کلی بالا و پایین پرید از خوشحالی و اصرار کرد که دوستاش هم به حساب اون دو تا کلیپس برای خودشون بخرند و کلی جلوی خودش را گرفت که صاحب مغازه را ماچ نکنه و بعد عین غول چراغ جادو  کمتر از چند ثانیه غیب شد و توی سیل جمعیت پیاده رو محو شد ...!

حالا هی شما بیا بگو این گونی سیب زمینی ها چیه میذارید فرق سرتون و کله تون را میکنید عین قابلمه و راه میفتید توی ِ کوچه و خیابون!بابا ما اینا را برای اشاعه ی فرهنگ ِ اصیلمون و صادر کردنش به جوامع غرب و شرق انجام میدیم،پس فکر کردین حسین آقاشون همینطوری الکی دلش خواست با حسن آقامون مکالمه تلفنی بکنه اونم یهو ناغافل دم ِ رفتن؟!!بـــرو از خــــدا بتــــرس!

مـــــا را نمی فهمــــند آدم‌‌هـــــای کوچــــــک ...

هوالمحبوب:

درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!

یک هفته پیش که برای خریدن روانویس فیروزه ای رنگ رفته بودم کتابفروشی سر کوچه دیدمش.روانویسم بعد از یه سال تموم شده بود و باز رفتم همونجای قبلی که یه دونه همون رنگی بخرم.تموم ه این یه سال تموم ه جمله ها و کلمه هایی که توی لیست حضور و غیاب آموزشگاه،فرم تسویه حساب دانشگاه،اپلیکیشن فرم مدیریت پروژه ی شرکت فلان،امتحان تحقیق در عملیات (1)،رسید دریافت بن نمایشگاه کتاب،آخر ِ Writing بچه های کلاس و چند بیت شعر و جمله ی مکتوب این طرف و اون طرف از من جا مونده بود رنگ فیروزه ای به خودش گرفته بود و نمیخواستم و دوست نداشتم و نمیتونستم با یه رنگ دیگه عوضش کنم.

همینکه خریدمش و خواستم از کتابفروشی بیام بیرون یهو توی ویترین چشمم افتاد بهش.بدجوووووور رنگش قشنگ بود.یه رنگ خاص که جون میداد برای دست گرفتن و نوشتن باهاش.اصلا سر ذوقت می اورد برای نوشتن...

اصلن حتی اگه از نوشتن هم میترسیدی نمیتونستی باهاش ننویسی.یه رنگ آبی فیروزه ای قشنگ که بهت نیشخند میزند.تازه وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم چقدر بهش احتیاج دارم.از کتابفروش قیمتش را پرسیدم که یه نگاه به من کرد و یه نگاه به اتود فیروزه ای رنگ و گفت فروشی نیست!!!!

- اگه فروشی نیست پس چرا توی ویترین ه ؟

- دیگه از این مدل نیوردیم.جنس توی ویترین ه نه برای فروش.برای دکور مغازه!

مرده شور ِ دکور مغازه ت را ببرند!نمیدونم چرا بد جور دلم خواست داشته باشمش.انگار نه انگار قبلن بهش احتیاج نداشتم.انگار داشتم و خودم خبر نداشتم.وقتی گفت نمیشه داشته باشیش انگار تموم ه وجودم خواستن شده بود و درست مثل بچه مدرسه ای های هفت هشت ساله میخواست برای داشتنش بزنه زیر گریه و پا بکوبه به زمین که برای فرار از سر و صدا هم شده کتابفروش راضی بشه بفروشتش!

خداحافظی کردم و هزار جور نقشه ی جورواجور کشیدم برای داشتنش که هیچ کدوم را نمیشد عملی کنی.منم عمرا اصرار میکردم!

دو روز بعد وقتی داشتم از کنار مغازه ش رد میشدم دیدم غلغله ی جمعیت ه توی مغازه و منم به خیال اینکه توی شلوغی یادش نیست قبلن بهم چی گفته بهش گفتم اون اتود فیروزه ای رنگ را برام بیاره و اون باز همون جمله ی مسخره ی خودش را تکرار کرد و منم دست از پا درازتر رفتم پی ِ کارم تا امروووز...:)

از تاکسی پیاده شدم که یهو یادم افتاد باید یه تلفن ضروری بزنم و گوشیم شارژ نداره.زود خودم را انداختم توی کتابفروشی که یه شارژ چندهزارتومنی بگیرم که دیدم آقای کتابفروش نیستش و یه خانوم لاغر اندام ه ریزه میزه نشسته روی صندلیش !آقا ما رو بگی کلا یادمون رفت واسه چی رفته بودیم توی کتابفروشی و زود از فرصت نهایت سوءاستفاده را کردیم و بهش گفتیم که اتود مورد نظر قیمتش چنده و اوشون هم اظهار بی اطلاعی کردند و فرمودند اگه قیمتش را رووش نزده منتظر بمونم تا چند دقیقه دیگه آقای کتابفروش بیاد و از خودش سوال کنم .ما هم عرض نمودیم که عجله داریم و باید بریم و داشت تمام اعضا و جوارحمون آویزون میشد که تیرمون به سنگ خورده و آخرین نگاه الوداع رو به اتود فیروزه ای رنگ میکردیم که یهو یه برچسب کنار جعبه ش دیدیم که باعث شد برق از کله مون بپره و همچین با صدای یه خورده هیجانی و بلند بهشون بگیم که قیمتش رو کنارش زده و خانوم هم ازمون خواستند 3500 تومن بهشون تقدیم کنیم و اتود خوشگلمون را با خودمون ببریم!!!

اتود را گرفتم و درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!

باید زودتر میرفتم کوچه ی تلفن خونه و اون دفترچه ی چند صدبرگی که فروشنده ش گفته بود تک فروشی نداریم(و بیخود!!!) را میخریدم!بدجوووور دلم نوشتن میخواست...

الــــی نوشت:

یکـ)یکی از مشکلات نجیب زاده بودن اینه که وقت و بی وقت مجبوری عین آدم رفتار کنی!

|اسپارتاکوس- استنلی کوبریک|

دو)من دختـــر نیستـــم!                            نیکـــولا  را بخوانیـــد

+نـــ...

خــــودم یکـــــبار رفتــــار خــــودم را بررســـــی کــــردم ...

هوالمحبوب:

همـــه گویـــند رفتــــــارم عجـــــــیب و نابـــــهنجار اســــت

و گــاهــــی مایـــــه ی شـــرم اســـت اطواری که من دارم

خـــــــودم یـــک بـــار رفتــار خـــودم را بررســــی کـــــردم

ولی دیــدم که معقـــــول است رفتــاری که مـــن دارم...!!!

شده بود عین یه قرص ماه.همه چیزش حرف نداشت.از مراسم و لباس و آرایش و پذیرایی بگیر تا لبخندش که وقتی توی اون شلوغی نگاهش میکردی ،پهن میشد توی صورتش و بهت چشمک میزد.انگار که همه ش حواسش بهت باشه .خوب از اونجایی که توی حرکات موزون استعدادی ندارم و نداشتم توی "کــِـل کشیدن " که هنر تخصصی م هست سنگ تموم گذاشتم و چشم فک و فامیل دوماد را ترکوندم و تمامن انگشت به دهنشون گذاشتم و هی ذوق به دل "بهاره" نشوندم :)

بهاره خونواده ی گرم و خیلی صمیمی داشت و قرار شده بود از اونجایی که خواهر نداره من و دو سه تا از همکارا که به صورت خیلی ویژه دعوت شده بودیم واسش سنگ تموم بذاریم و جای تموم ه خواهرهای نداشتش را براش پر کنیم.

آخه خوب میدونستیم و میدونیم که آدم شب عقد و عروسیش با اون همه استرس و دلهره و اضطراب از کم و کیف مجلسش چقدر دل نگران و چشم انتظار دیدن با شکوه برگزار شدن مراسمش ه و چقدر دلش میخواد ذوق و شوق و شادی را توی چشم تک تک آدمها از خوشبختیش ببینه.

وقتی عزم رفتن کردیم و مامان بهاره به اصرار ازمون خواست برای شام که فقط مختص فامیلهای نزدیک عروس و دوماد بود بمونیم ،و ما هم که از همون اول منتظره همین بودیم با صرف چندتا تعارف و "تو رو خدا راضی به زحمت نیستیم و بذارید بریم بچه مون روی گازه ..." و البته دلهره از اینکه نکنه با تعارفمون قبول کنند که ما از خدمتشون مرخص بشیم ،باز لباس عوض کردیم و بالا نشین مجلس شدیم ...!

میدونستم تا شام آماده بشه و مراسم آتیش بازی و رقص و پایکوبی اجرا بشه میشه نصف شب.برای همین خرامان خرامان رفتم پیش مامان بهاره و خواستم یه جایی برای خلوت کردن و چنگ به دامن خدا زدن که از این اقبال ها هم نصیب ما کنه بهم نشون بده.مسئول پذیرایی سالن گفت که نماز خونه بسته ست و همونجا باید آویزوون ه خدا بشم.مامان بهاره یه مهر پیدا کرد و مسئول پذیرایی هم از چادرش که بوی گوسفند مرده میداد گذشت و با یه سفره که زیر پاهام پهن کنم ما رو رهسپار راهروی پشت سالن که رفت و آمد کمتر بود،برای خلوت کردن با خدا توی اون دیمبول دامبول ِ مراسم کرد.

همین که چادر انداختم روی سرم از عطر و بوی چادر داشتم منفجر میشدم اما رو کردم به خدا و گفتم کاری به شمیم گوسفند مردگی ِ چادر نداشته باش،ببین من با این همه آرایش و پیرایش و به به و چه چه چقدر باحالم که اومدم روبروت نشستم،اگه راس میگی محو اینا بشو و از عطر این چادر بگذر و چارتا فرشته های پـُـر پـَر و پیمونت را بفرست بیاند از جلوم رد بشند شاید چشم یکیشون من را گرفت...!

چادر مشکی پر از شمیم بهاری را کشیدم توی صورتم که نکنه چشمم به کسی بیفته و چشم کسی به من و میون ه "امشب شوشه لیپه لیلیونه...امشب شوشه یارم برازجونه "سفت خودم را گرفتم که اعضا و جوارحم فکر حرکات موزونی که هیچ توش استعداد نداشتند را نکنند و قامت بستم به غفوریش .

صدای مبهم آدمای دور و برم را میشنیدم که من را مخاطب قرار میدادند اما هی زور میزدم و بهش میگفتم کاری کنه که نشنوم چی میگند که یهو خیر سرم ناراحت یا خوشحال نشم و اصلن برام مهم نباشه و کلن حالا که چی؟؟؟!!!

مراسم آویزون شدن از خدا که تموم شد  به محض اینکه سر از روی مهر بلند کردم یه جفت پای مردونه جلوی چشمم دیدم و کنارش یه دنباله ی پیرهن سفید و بلند زنونه!

سرم را که بلند کردم بهاره و دوماد با چشمای متعجب صاف جلو چشمم ایستاده بودند و فیلمبردار هم پشت سرشون و منتظر بودند من راه را باز کنم تا برند توی سالن غذایی که من به درش تکیه داده بودم!!!

دلم نمیخواست با این قیافه جلوشون ظاهر بشم و بیشتر ناراحت و معذب این شدم که نمیدونستم چند دقیقه ست منتظرند و ایستادند که من راه را براشون باز کنم .

زود چادر را کشیدم عقب از توی صورتم و تند تند سفره ی گل قرمز زیر پام را جمع کردم و کفشهام را هل دادم زیر میز و تا اومدم حرف بزنم ،بهاره من را به دوماد معرفی کرد و منم دهن باز کردم تا اظهار خوشبختی و مبارک باشه حواله ش کنم که نمیدونم چرا یهو به دوماد گفتم:"قبول باشه!" و دوماد هم پشت بندش گفت :" از شما هم قبول باشه !" و منم عین احمق ها گفتم :"قبول حق!" .که یهو صدای خنده ی بهاره و فیلمبردار کل راهرو رو پر کرد و من از خجالت مـُردم و دوماد هم از خجالت شده بود عین لبو !

خوبی ه شوخ بودن و دختره خوبی بودن به اینه که همه خیال میکنند توی جدی ترین حالت تو داری شوخی میکنی و هیچ متوجه نمیشند هول کردی و زود میتونی ماجرا را جمعش کنی و انگاری حالا من باید کاری میکردم که رضا احساس معذب بودن و خجالت نکنه.واسه همین زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم حالا بعد از قبول بودنهاش ایشالا مبارکتون باشه و دوماد هم که میخواست خودش را ریلکس و آروم نشون بده یه Thank you حوالمون کرد و ما هم یه You're welcome تقدیمشون کردیم و با بوسه ای که روی گونه ی بهاره نشوندم هدایتشون کردم به سمت سالن غذا که مراسم معنوی ِ حرکات عاشقانه ی مصنوعی را از خودشون جلوی دوربین متشعشع کنند تا سندی بشه برای روزهای بعدی ِ زندگیشون و باز خرامان و کـِـل کشون رفتم توی مراسم تا به ادامه ی وظیفه ی خواهریم برسم...

الـــــی نوشت :

یکـ)که بی دو چشمت... سبو سبو می... اثر ندارد.    سحـــر را بخوانید 

دو) بعضی زخم ها را باید درمان کنی تا بتونی به راهت ادامه بدی.بعضی زخم ها باید باقی بمونه تا هیچ وقت راهت را گم نکنی.

سهـ) نفرت آسان تر بود.اگر از آن ها متنفر بودم میدانستم باید چه کار کنم.نفرت روشن و واضح است،فلزگونه،یک سویه ، بی تزلزل،برعکس عشــــق...|چشــــم گربـــه - مارگارت اتوود|