_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

پشـــتِ مــــن پهنه ی زخـــم است، ولـــی ...

هوالمحبوب:

پشت من پهــنه ی زخــم است ، ولـــی شهــر هنوز

همه ی دغدغــه اش پیـــــنه ی پیشـــانـــی هاست...

تا حالا هیچ کسی در هیچ جایی به من در مورد لباسام یا موهام یا آرایشم هیچ تذکری نداده بود.حتی اون روز که چکمه های ساق بلند ِ طوسی ِ منگوله دارم را پوشیدم رفتم دانشگاه و دم در با حراست و نگهبانی کلی چاق سلامتی کردیم و عمو جعفر سر کلاس ازم پرسید :"چند رنگ دیگه از اینا خونتون دارید؟!" و کلی خندیدیم و یا شبی که با کت و شلوار رفتم سمرقند و ذرت مکزیکی فرد اعلا با سس سیب سبز خوردیم و برای شام پیتزا گرفتیم و رفتیم خونه و تا دم دمای صبح حرف زدیم و یا حتی اون روز گرم مرداد که با اون مانتوی آبی و صندلها و روسری سفید کنار مجتمع الغدیر و روبروی ضریح معصومه منتظر بودم و از گشت ارشاد ساعت پرسیدم!

همیشه انگار حواسم بود که جوری لباس بپوشم یا حواسم به خودم باشه که کسی نخواد بهم بگه چه جوری باشم.اصلا بدم می اومد نشون بدم که انگار بقیه بیشتر از من باید بفهمند که چی بپوشم یا چی کار کنم و البته بگم که اگه قرار بود هم کسی به اسم امر به بهشت و نهی از جهنم من را ارشاد کنه ،مقاوت نمیکردم و فلسفه بافی و یا شروع کنم لعنت فرستادن به کی و کی و برید جلو جوونا را بگیرید معتاد شدند و حالا مشکلای مملکت با لباس و موی من حل میشه و به تو چه و ... برای همین سعی میکردم صرفا برای ادامه دار نشدن بحث و منبر نرفتن آمر بالمعروف ازش تشکر کنم که مرسی که وقتی من حواسم نبوده ،حواس اون بوده و اجرکم الی الله!

بهش گفتم چهار پنج سال پیش دانشجوی اونجا بودم و الان برای گرفتن مدرکم اومدم.ازم کارت شناسایی خواست و بهم اسم شب را گفت و اجازه داد از گیت رد بشم! وقتی داشت راهنماییم میکرد که کجا برم بهم گفت :" مقنعه ت را بکش جلو یه خورده تا این دم آخر با سلام و صلوات کارت زودتر راه بیفته و با مشکل مواجه نشی!!!"

کلی از دست خودم و مقنعه م که معلوم نبود چقدر عقب رفته بود که باعث بشه یه نفر که مهم نیست نگهبان بود یا حراست یا بقال سر کوچه ،بهم تذکر بده.بدتر از اون اینکه کلا من مرده ی نحوه ی دعوت به بهشتش شده بودم که دلیل اصلی رعایت اصول اسلامیم و اینکه اسلام به خطر نیفته اینه که زودتر کارم راه بیفته! احتمالا اگه پسر بودم باید ریش میذاشتم یا یقه م را تا آخرین دکمه ی نزدیک به قسمت قلمبه ی گلوم میبستم که حتی اگه می مردم هم یحتمل به درجه رفیع شهادت نائل میشدم!

راهرو رو رد کردم و رفتم پیش مسئول مربوطه .گفتم که چهارسال پیش بعد از کلی رفت و آمد و دوندگی تمام کارهای فارغ التحصیلیم را انجام دادم و قرار شد دو ماه بعد مدرکم را برام پست کنند و الان چهارسال بعد از اون دوماه ِ کذایی اینجام که ببینم دقیقن با چه پستی فرستادند که هنوز نرسیده!

آقای مسئول با یه نگاه عاقل اندر سفیه و با لهجه ی شیرین شهرضاییش ازم پرسید :" میخوای بری خارج؟"

- نه!مگه باید برم خارج؟

- اگه نیمیخوای بری خارج پس مدرکتو واسه چی میخوای؟من خودم  بیست سال پیش فارغ التحصیل شدم هنوزم مدرکمو نگرفتم.گواهی موقت که داری ،اصلش را میخوای چی کار؟

- ولی من مدرکمو میخوام.برای همین اینجام.همه ی کارهاش را هم انجام دادم قرار شد دو ماه بعد...

- چی چی دوماه بعد دو ماه بعد؟مگه ما بیکاریم بریم پست مدرک پست کنیم؟اسمتا بوگو بذار تو سیستم بیبینم.حالام اسمتو از توی این لیستا پیدا کن

- من چهارسال پیش فارغ التحصیل شدم ،شاید اسمم نباشه توش.

- این اسما مالی سال هفتاد تا حالاست.

لیست را ازش گرفتم و پرسیدم :شما اسم کوچیکتون چیه؟

-اسمی کوچیکی من؟اسمی کوچیکما میخوای چی کار؟

- میخوام اسم شما را هم پیدا کنم مدرکتونو بگیرید

- مگه من اینجا درس خوندم که اسمما پیدا کونی؟ خودم مدرکما میگیرم ،شوما مدرک خوددا بیگیر.

- مگه میخواین برین خارج؟

نه! برا چی چی ؟

- اگه نمیخواین برین مدرکتونو میخواین چی کار؟بذارید باشه!چه کاریه؟!

نفهمیدم چرا با عصبانیت نگاهم کرد و سرش را انداخت پایین به نوشتن . اسمم رو توی لیست پیدا کردم و اوشون فرمودند یه فتوکپی کارت ملی م _که گمش کرده بودم- و یه کپی از صفحه ی آخر شناسنامه م که من خیال میکردم قسمت "فوت شدنمه " و اوشون فرمودند قسمت "توضیحات ه " را همراه با یه تمبر 1200 تومنی که اگه دست دست میکردم ممکن بود همراه با نرخ تورم گرونتر بشه  ،باطل کنم و دو ماه دیگه مجددا برسم خدمتشون تا احتمالا دو ماه بعدش بتونم مدرکمو بگیرم.

خیلی راه اومده بودم فقط برای شنیدن همین چندتا جمله و کلی حرصم در اومده بود.یه خورده آب خوردم و داشتم باغچه و حیاط و بچه ها محوطه را که کلی تغییر کرده بود نگاه میکردم و قدم زنون به گیت بازرسی نزدیک میشدم که همون آمر بالمعروف لبخند زنون بهم نزدیک شد و گفت :کارتون تموم شد؟

در حالیکه داشتم توی شیشه ی روبرو خودم را نگاه میکردم و مقنعه م را مرتب و منظم میبردم عقب خندیدم و گفتم : نه! باید دو ماه دیگه دوباره بیام! آقایون به مقنعه م توجه نکردند که کارم زود راه بیفته! خدا خودش باید دست به کار بشه و گرنه باید دست به دامن چادر و روبنده بشم...!!!

الـــی نوشــت:

یکــ) باید برگردی و سه بار و نصفی پشت سرت را نگاه کنــی... از اینجا بخوانید :|

دو) چقدر دلخورم از این جهان بی موعود...

سهــ) اینهایی که یک دفعه میگذارند میروند بدون حتی یک کلمه حرف را باید کشت که آدم را نگران میکنند!!کسی از شاپری ، منیژک و لیلــی خبر ندارد آیا؟...انگاری آب شده باشند رفته باشند توی زمین!



خطبـــــه های عقـــــــد هم مـــــا را به هم مـَحـــرم نکرد...

هوالمحـــبوب :

آنـــقـــــدر دنـــیــــای مــــا بــا هـــم تــــفــــاوت داشــــت کــه

خــطبـــه های عـقـــد هم مــــــا را به هـم مـــَحــرَم نکــرد...

همیشه عادتم ه همه جا دیر برسم.دقیقن اون ثانیه آخر و یا حتی چندین و چند دقیقه بعد از ثانیه ی آخر!

عادت ه گندی ه اما هیچ رقم ه نتونستم درستش کنم و کلا شهره ی عام و خاص شدم برای دیر رسیدن و رفتن و اومدن!

دارم تند تند دکمه های پالتوم را میبندم و همزمان مقنعه م را نصفه نیمه روی سرم میکشم و جلوی آینه موهام را مرتب میکنم و نصفه نیمه یه آرایش میکنم که باز این خانوم ه :" کاف " که من اسمش را گذاشتم خانوم ه " کازمـِتیک" ،توی آموزشگاه ازم آویزون نشه که ازش کرم و کوفت و زهرمار بخرم که جلوی شوهرم خوش  قیافه بگردم و ازم حظ کنه و چشم و دلش دنبال زن های رنگاوارنگ کوچه خیابون ندوه! انگاری که مثلا میشه مرد جماعته حریص را به این حربه توی چارچوب خونه و قانع به زن خودشون موندگار کرد!!!

تند تند از پله ها میرم بالا و کفشهام را پا کرده و نکرده میپرم توی کوچه ، همینطور که دارم ساعت مچی م را میبندم و توی کوچه تند تند میدوم و هی میزنم توی سرم که باز دیرم شد یهو چشمم می افته به حلقه م که نیست!

رسما خاک تو سرت الی! الان هرکی توی اون آموزشگاه کوفتی دستت را ببینه که خالی ه فکر میکنه از شوهرت سیر شدی یا نمی خواییش یا به زور شوهرت دادند یا دلت میخواد همه فکر کنند مجردی تور بندازی برای رجال محترم ه طفل معصوم و به تعداد طرفدارات اضافه کنی و ...! هیشکی توی کله ش نمیره که خوب بابا یادم میره دستم کنم! خیر سرم مثلا تازه انگشتر به دست شدیم ها! یعنی رسما تو رووح تفکراتشون!!

خیلی دیرم شده اما نمیتونم نگاه پرسشگرانه ی خانوم "میم" مدیر آموزشگاه را تاب بیارم و براش فلسفه بافی کنم که چی شد حلقه م دستم نیست .برای همین تند تند راه را برمیگردم و از جلوی آینه  حلقه ی مثلا نامزدیم را برمیدارم و یه فحش دیگه نثار خودم میکنم و باز دوان دوان میرم سمت خیابون ...

تقریبا به نفس نفس افتادم تا سوار تاکسی میشم و دیگه میتونم این ثانیه های آخر سکان را بسپارم به راننده و خودم را جمع و جور کنم که کج و معوج داخل آموزشگاه نشم.حلقه م را دستم میکنم و غرق میشم توی دیزاین خوشگلش!یه حلقه ی ساده با چهارتا نگین ساده و قشنگ  که کنارش به صورت متقارن از سمت راست و چپ یه طرح تیغ ماهی داره و حالت مشبک به حلقه داده که همه ی اینا مطمئنن نشون دهنده ی سلیقه و کم توقعی ه مثلا من ه عروس بخت برگشته است و اینکه من چقدر دختره خوبی ام و طبق توضیحایی که به همکارام و مخصوصا خانوم "میم" دادم حلقه نشونه ای برای تعهد و تاهل ه  نه داد زدن واسه اینکه ملت ببینید من اینقدر می ارزیدم!

همیشه این نکته سنجی ها برام زجر آور بوده ولی به قول همون خانوم "میم" این قصه ها مال دوران ه تجرده و وقتی متاهل میشی همه ش حواست جمع این باید بشه که چه جور بپوشی و زیور آلات از سر و گردنت آویزون کنی که چشم حسود بترکه و با این کار قدر و منزلت خودتو توی فک و فامیل شوهرت بالا میبری و ارج و قرب پیدا میکنی و جلوی بقیه زن های اطرافت کلاس بذاری!

بیچاره من! بیچاره شوهرم!از تصویر کشیدن شوهرم و زندگیم و اینکه یه روز شاید این مدلی بشم یه لبخند عمیق میشینه روی لبام که اگه جلوش را نمیگرفتم تبدیل به خنده میشد.

حتی تصورش هم برام مزخرفه برای همین واسه اینکه قاطی ه این بازی کثیف و خنده دار نشم همیشه یه طوری میرم آموزشگاه که بلافاصله برم داخل کلاس و با کسی دمخور نشم که راجع به این مسائل حال به هم زن حرفی بینمون رد و بدل بشه :)

اونقدر غرق شدم توی افکارم که متوجه نمیشم به مقصد رسیدم و صدای راننده که میگه :خانوم هشت بهشت؟" بهم میفهمونه باید خالی بشم!!

در تاکسی را میبندم و با عجله خودم را میرسونم اون طرف خیابون و تا میام از در آموزشگاه وارد بشم یهو متوجه میشم حلقه دست راستم ه و کلا قربون حواس جمع و تا بیام عادت کنم مثلا شوهر کردم و حلقه ی ازدواج باید دست چپ باشه یه قرن گویا طول میکشه.

حالم داره از این بازی به هم میخوره.نمیدونم چه طور قبول کردم این اتفاق بیفته.همه ش تقصیر خانوم "میم" بود که وقتی برای اینکه از شر کلاسای ترم جدید آموزشگاه و برادرزاده ی دیلاقش خلاص بشم و هر بهونه ای اوردم قبول نکرد که نمیتونم این ترم در خدمتمون باشند ،مجبور شدم همه ی تقصیرا را بندازم گردن ازدواج قریب الوقوع و شوهر بخت برگشته ای که نهایتا برای اینکه میخواد بیشتر پیشم باشه به گرفتن نهایتا یه کلاس توی آموزشگاه رضایت داده و وظیفه ی خطیر همسر بودنم را سپر کنم تا دیگه پام را توی اون آموزشگاه نذارم و بعد برم بازار و یه حلقه ی ساده با چاهارتا نگین ساده و قشنگ که کنارش به صورت متقارن از سمت راست و چپ یه طرح تیغ ماهی داره و حالت مشبک به حلقه داده که همه ی اینا مطمئنن نشون دهنده ی سلیقه و کم توقعی ه مثلا من ه عروس بخت برگشته است و اینکه من چقدر دختره خوبی ام،واسه خودم اون هم فقط با یک اسکناس ده هزارتومنی بخرم!!!


الـــی نوشت :

یکــ) روزهای سختی را پیش رو داریم.باکی نیست...به قول رهـــا :"ما مرد روزهای سختیـــم...". من این دختر را عجیــب قبول دارم! عجیب!

دو) من از دست دیگران ناراحت نمیشم .فقط نظرم در موردشان عوض میشود.

سهــ) هرچه قدر هم بگویم این شعر را عاشقم کم گفته ام.هرچقدر هم که بخوانمش باز بغضهایم برایش تازه است.همیشه اشکی میشوم وقتی میخوانمش.هر بار هم به بهانه ای خواندمش و هی تکرار کردم ش.سر آغاز این شع ـر پایان تمام روزهای زمستانی ه عمرم بود.

با ملودی تمام زمستانهای عمرم کوک است >>> " از همیـن ثانیـه آزاد ...و بغ ـضم ترکــید ..."


من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم...

هوالمحبوب :

دو تا کشیش قرار گذاشتند صبح یه روز دلپذیر بهاری که شب قبلش هم کلی بارون باریده بود پای پیاده از علی آباد سفلی مثلا نود و سه کیلومتر گز کنند برند علی آباد علیا که مردم اون منطقه را به نام پدر ، پسر ، روح القدس به دین عیسی مسیح دعوت کنند و براشون دو سه خط موعظه برند!

دو تا کشیش قصه ی ما خوش و خرم راه افتادند و راه علی آباد علیا را در پیش گرفتند و در سکوت گوش جان سپردند به حمد و ستایش عناصر طبیعی که میدونستند "ان من شی الا یسبح بحمده و لکن لاتفقهون تسبیحهم..." و صدا از در در اومد از این دو تا کشیش قصه ی ما در نیومد و "مرغ تسبیح گوی و من خاموش " بودند!

حالا شمایی که میخوای بگی کشیش مسیحی را چه به آیه قرآن و حکایت سعدی و اینا برو از خدا بترس و توبه کن ...دستت را بکش بچه!شما اصل مطلب را بگیر و به این حواشی گیر نده!ا

خلاصه همینجور که چند ساعت داشتند قدم میزدند یهو یه خانوم سانتی مانتال ِ همچین مانکن و به چشم خواهری هولووو میبینند توی جاده (این خانوم سانتی مانتال با اون خانوم سانتی مانتال که میاد وبلاگ "من دختره خوبی ام!همین... " و  اسمش هم میس مونالیزاست فرق میکنه ها!از قبلش گفتم که یهو برای مردوم حرف در نیارید و بهش بگید تو جاده چی کار میکردی؟!!)...

خدمتتون عرض می نمودیم که همینجور تسبیح گوی یه خانوم سانتی مانتال میبینند.حاج خانوم گویا تصمیم داشتند از جاده عبور کنن و برند اون طرف جاده .جاده هم گــِل و آبم همینجور اون وسط وِل و دیگه خودت تا تهش را برو!

حالا اینکه اون خانوم اون وسط تک و تنها چی کار داشته و نه نه و باباش خبر داشتند اونجوری اومده بیرون و بلا به دور و گشت ارشاد دارند این مسیحی ها یا نه به من و شما هیچ ربطی نداره و در زندگی مردم کنکاش نکنید که خداوند فرمود "و لا تجسسوا! "

بعله!

کشیش سمت راستیه -شما فرض کن اسمش پدر ژُرژ - میره همچین تمیز و شیک حاج خانوم را بغل میکنه و همچین خرامان خرامان میبردش اون طرف جاده پیاده ش میکنه که نکنه یهو خانوم گلی بشند و لام تا کامم حرف نمیزنه و همچین همونجور شیک به طی طریقش به سمت علی آباد علیا ادامه میده و کشیش سمت چپیه -شما فرض کن اسمش پدر ژ ِرژ -هم تند تند به دنبالش...

یکی دو ساعت میگذره و هنوز نرسیده بودند به علی آباد علیا و از ظاهر امر اینطور برمیاد که گویا همچنان به  شنیدن تسبیح گویی طبیعت مشغولند که یهو ناغافل و بی مقدمه پدر ژِرژ-دست چپیه - به پدر ژُرژ -دست راستیه - میگه میدونی در آیین مسیح در آغوش گرفتنه یه زنه نیمه برهنه و لمسش گناه محسوب میشه و تو گناه بزرگی کردی؟!

پدر ژُرژ به پدر ژ ِرژ بدون اینکه نگاه کنه همونطور که داشته میرفته تا برسه به مقصد میگه :" من اون زن را همونجا پیاده کردم و چیزی یادم نیست...اون تویی که ساعتهاست اون را در آغوش گرفتی و داری حملش میکنی...!!"

پدر ژ ِرژ می ایسته و گویا شوکه میشه و پدر ژُرژ میره تا به علی آباد علیا برسه و در افق محو میشه....

*این قصه هزار منظر داره،از هر بعد که دوست دارید این قصه را تعبیر کنید...

الــی نوشت:

یکـ)باید اون زن سانتی مانتال (که هرکسی و چیزی و اتفاقی میتونه باشه )را وقتی پیاده کردی تمومش کنی...

نباید آدما را دنبال خودت بکشونی...

نباید حملشون کنی.نباید بشند توی زندگیت یه بار چون هرچی مسافتت طولانی تر باشه وزن اون زن سانتی مانتال سنگین تر میشه برات و خسته تر میشی.اونقدر خسته که از پا بیفتی...

به مقصد مورد نظر که رسوندیش یا رسیدی پیاده ش کن!مگر اینکه آدم مهمی توی زندگیت باشه که نتونی پیاده ش کنی و همیشه باهاته...

دو) همیشه حرفم این جمله ی کتاب "زهیر" بوده :" وقتی کسی ازت تعریف کرد و بهت دخیل بست باید بترسی..."باید بترسی که بشکنی و تمام آمال و آرزوهاش بشکنه...باید مواظب رفتارت باشی...

میفهمم بت آدم شکستن یعنی چه.حتی میدونم ممکنه تا کجا توی زندگیش درد بکشه و ضربه بخوره و جای زخمش بشه یه درد عمیق تا آخر عمر...

برای همین همیشه حواسم به کسی که براش بت بودم هست و بوده!

ولی این حواسم بودن منجر به این نمیشه که برای بت باقی موندن و نشکستن ،حاضر باشم هر رفتاری را تحمل کنم.قبلا هم گفتم...گاهی دوست داشتن سیلی زدنه.اون هم محکم که جاش بمونه روی صورتت تا هرموقع دست میکشی رووش دردت بیاد...تا بزرگ بشی...تا محکم بشی...تا قد بکشی...من میزنم تا کسی بعد از من نتونه بزنه...

حتی اگه بتی باشم که بشکنم...که خورد بشم که له بشم،من یک الی ه حق به جانب ِ سر خود معطلم که همیشه حواسش هست.

اگه شکستنی ام بندازش دور ...!

سـهـ) تمام این کلمه ها و حرفها به خاطر دختری که شاید دیشب با عصبانیت و بغض چشماش را روی هم گذاشت...