هوالمحبوب:
به تـب و لــرز تـلــخ تنهــــایی ، به سکـــــوتـــی که نیســــت عــادت کـــن!
درد وقــتی رســیــد و فـرمــان داد ، مثـل سربـــاز ِخــوب اطــاعــت کـــن !
هرچقدر هم گول زورِ بازو و ممارستت را بخوری آخرش بالاخره خسته میشوی.هرچقدر بیشتر تقلا کنی بیشتر درد میکشی و زخمی تر میشوی.
گلشیفته بود میگفت :"وقتی از قله به پایین پرت شدی نهایتش این است که قرار است سقوط کنی و بمیری،دست و پا زدنت فقط زخمی ترت میکند.اگر قرار باشد نجات پیدا کنی خودش تو را به زمین نرسیده در آغوش میگیرد و اگر قرار باشد که نجات پیدا نکنی بهتر است فقط مغزت متلاشی شود تا اینکه تمام اعضا و جوارحت درب و داغان شود."
گمانم امر به سختی کشیدن است و التماس برای تمام شدنش فقط باعث میشود خودم را سبک کنم و بی جنبگی ام را فریاد!
دیروز بود به پریسا گفتم گور پدر عقلی که خیر سرش زیادی میرسد آن هم فقط در حرف!
عقلمان زیادی میرسد و در حرف زدن و کنار هم چیدن دلایل برای قبول یا عدم قبول یک رفتار و یا یک چیز،بی نهایت قهار ولی خبر مرگمان دلمان به طرفة العینی به همه ی عقل و دلایل و منطقمان می شاشد و خر خود را میراند.
تو نمیتوانی به دلت که بگویی از دیدن فلان کس یا شنیدن فلان چیز نلرزد،حالا هرچقدر هم منطقت شهره ی عام و خاص باشد و حرف زدنت دیگران را انگشت به دهن کند و "خوش به حالت که اینقدر میفهمی" و "همینکه خودت میدونی نصف بیشتر راه رو رفتی" نثارت کنند!
همه را داده ام دست خودش.افسار خرم را چپاندم توی دستش و گفته ام مرا به هر سمت بکشاند به همان سمت میروم.فقط گاهی وسط دعاهایم یواشکی و با صدای آرام "خدایا بی اثر باشد ...!" برایش میخوانم و زود هم غلط کردم و چیز خوردم حواله اش میکنم!
خسته کردن الـــی را دوست ندارم.هرچند به دوست داشتن من هم نیست.و گریه کردن هایش را هم حتی!حتی با اینکه می دانم این هم به اختیار من نیست.حالا هرچقدر هم نرگس بعد از دو سه ساعت حرف زدنِ او و اشک ریختن من بگوید تعجب میکند که این همه اشک را از کجا آورده ام و من فین فین کنان فقط خجالت بکشم و باز گریه کنم!
به این فکر میکنم که کار جدیدم را زیادی دوست دارم این روزها و جدا از ماه اول که اذیت میشدم از رفتارها و گفتارهای خاله زنکی و قضاوت مسخره ی دیگران،این روزهای ِکارم را هم زیادی دوست دارم که در محیطش تاثیرگزار بوده ام نه تاثیر پذیر و اینکه تا رسیدن به آخرش کلی راه مانده و امید به یک عالمه اتفاقات و روزهای خوب.
گمانم همین کفایتم کند که شبهای سنگینم را از خستگی زودتر با خواب به صبح برسانم.
به این فکر میکنم که قرار است فرانسه یاد بگیرم و مقاله نویسی تمرین کنم و به خاطر شنا هم که شده همان چند لحظه ی ماهی شدنم، مغزم را از همه ی فکرها خالی کنم تا تعادلم روی آب حفظ شود.
برای فرداهایم اگر زنده بمانم و امر به ادامه ی این زندگی لعنتی باشد،یک عالمه برنامه دارم و خودم را سپرده ام دست باد و منتظر هیچ چیز و هیچ کسی نیستم.
دلم با تمام آشفتگی و آشوبش آرام است و همه ی زورم را میزنم که دختره خوبی باشم!
الــی نوشت :
یکـ) علت ننوشتن این روزها:عدم تمایل به دشمن به شاد شدن!
دو) وبلاگمان را بعد از مدتها با سیستم کارت صوتی دار خواندیم و چقدر حظ بردیم از آهنگش!بارانش را که به یاد الی ببلعید،روحم شاد میشود:)
هوالمحبوب:
خب حرف زیاد دارم.زیادتر از همه ی روزهای زندگی ام.کلمه ها و جمله های زیادی هم برای نوشتن.چیزی شبیه گله،شاید دلخوری،شاید هم ...
اصلن یک عالمه نوشته ی چرکنویس دارم که قرار بود روزی که وقتش برسد به معرض عموم در بیاید و خودم اولین کسی باشم که کیف خواندنش را میکنم!خب میدانید؟من الـــی را شبیه شما میخوانم !مینویسم و بعد میروم "گودلیدی " را تایپ میکنم و مینشینم به خواندن!گاهی هیجان زده میشوم که ببینم آخر جمله هایش به کجا میرسد و گاهی دلم میخواهد آخرش خوب تمام میشد و کاش...
و گاهی هم بغض میکنم برایش و میخندم به تمام کسانی که منظور نوشته ها را نفهمیدند و اشک پس لبخندهای جمله ها را درک نکرده اند!
این روزها پر از نوشتنم.از سر کار رفتن و خاطرات با مزه و بی مزه و مزخرف و با حال آن گرفته تا میتی کومون و "اویم" و دغدغه ها و لحظه های سنگینی که تاب آوردنش کار حضرت فیل است !!!ولی ...
ولی ترجیح میدهم حرفی نزنم.حتی کلمه ای هم ننویسم تا تمام شود...
اهمیت تمام آن چیزهایی که در ظاهر مهم اند و در باطن نه و در باطن مهم اند و در ظاهر نه!
این روزها با خودم رو در وایسی دارم!با احساسم!با خنده ام!با گریه ام حتی...!
قرار نبود این ها را بنویسم.قرار بود زیر این عکس بنویسم که فشار وا نشدن را کلید میفهمد و بعد از آن روزی بنویسم که...
که نشد!که نمیخواهم بشود!که اصلن بی خیال!!
دختر و پسرهای خوبی باشید.غر هم نزنید.شعر هم زیاد بخوانید که دلتان آرام شود و یا حتی پر از غم ولی غصه نخورید،خب؟!
من که این روزها زیاد شعر گوش میدهم،کمی حسودی میکنم و دختره خوبی ام،همین...!
هوالحبوب:
همیشه باید حواسم باشه گولش رو نخورم و توی بدترین وضعیت مالی م پولم رو خرج اونایی که تحریکم میکنه واسه گلدختر بخرم نکنم،درست مثل اون که باس خوب حواسش رو جمع کنه گول من رو واسه خریدن بستنی و ساندویچ و پن پن سه سوت نخوره که رژیمش به هم میخوره و با همه ی حواس جمعی مون هر دوتامون همیشه گول همدیگه رو میخوریم.
این بار هم تا دید من عین سنجد نیشم شل شده و دارم غش و ضعف میکنم و کتابا رو زیر و رو میکنم و هی خاطره ی همه ی قصه ها رو واسه اون و مغازه دار تعریف میکنم خیال کرد باز گولش رو خوردم! اما این دفعه اشتباه میکرد...همه ی اون کتابا رو واسه خودم میخواستم.از تک تکشون خاطره داشتم و خاطره ی خوندن و نداشتن هر کدومشون عین فیلم از جلوی چشمام رد میشد و بلند بلند واسه اون و مغازه دار تعریفش میکردم و مغازه دار هی طمع میکرد و کتابای بیشتری بهم معرفی میکرد و من خر ذوق تر میشدم .
مامانی و میتی کومون هیچ وقت اجازه ندادند وقتی که بچه تر بودم کتاب قصه ی شعر داشته باشم.همیشه خونه مون پر بود از سروش نوجوان و کودکان و مجله ی باران و رشد نوآموز و دانش آموز و کتاب داستان های پدر و مادر دار و عبرت آموز و علمی ،فرهنگی ،هنری!
کتاب قصه ی شعر از نظر اونا مال بچه قرتی های نفهم بود که از کتاب خوندن فقط قر و فِرِش رو بلد بودند و بشکن و بالا انداختنش رو.حسرت به دل داشتن حسنی ما یه بره داشت و گربه ی من ناز نازیه موندم و فقط اجازه داشتم از دوستام قرض بگیرم و بخونم و پس بدم و یا اگه زیاد دوست دارم که داشته باشمشون از رووش مدل سازی و کپی کنم توی دفترچه ی نقاشی م!
من باید ایرج میرزا(!) و ابوالقاسم حالت و سعدی میخوندم نه کتابای گروه سنی الف!من حتی روز تولدِ نه سالگی م کتاب "ربه کا"ی دافنه دوموریه رو هدیه گرفتم نه "ده تا جوجه رفتن تو کوچه"!
و اینجوری شد که همیشه چشمم دنبال کتاب زهرا رضایی و سمیه سجادی و اعظم فتحی و فاطمه رجایی و اعظم ترابیان و آسیه رنجبر و ماندانا شاهین و ... بود!
اینجوری بود که همیشه دلم میخواست همه شون کتاباشون رو یه روز گم کنند تا من پیداش کنم و واسه خودم بر دارم.و اینجوری بود که تا توی اون زیر زمین چشمم افتاد به این کتابا یهو حسرت بچگی م تازه شد و همه شون رو با ذوق برای خود ِ خودم خریدم و حین خرید و معرفی مغازه دار شعر تک تکشون رو که حفظ بودم با نیش شل و پت و پهنم میخوندم و به قول نفیسه عین ندید بدیدها آبروی خودم و اون رو می بردم...!
+یکی دوتاش رو از قبل برای خودم خریده بودم :)
الـــی نوشت :
یکـ) اتفاق،اتفاق می افتد...
دو ) امـــروز رو به فال نیک میگیرم با همه ی احتیاط و اضطرابــم.خاطره تعریف کردنش بماند برای بعد که من یادم هست و شما نه :)
سـهــ) ...