هوالمحبوب:
خسته شدم
میخوام تمومه زندگیم رو بالا بیارم
تمومه اونچه از زندگی سهمه من بوده وخورده م
تمومه اونچه که از زندگی داشتم
تمومه روزهایی که از اون تیر ماه لعنتیه ۶۲ ثبت خورده به اسمه من
تمومه روزهایی که خندیدم وگریه کردم
میخوام بالا بیارم تمومه ۳۶۵ روزه این بیست وچند سال را
تمومه نگاهایی که کردم ودیدم.تمومه حرفایی که گفتم وشنیدم..
تمومه ضربانهای قلبی که تپید
تمومه خوشبختی وبدبختیم رو....
تمومه خودم رو
تمومه الی رو......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به من هیچ ربطی نداره من رو همیشه خندون دیدی...همیشه بشاش دیدی...همیشه بی غم دیدی...همیشه درحال مزاح دیدی.....همیشه حاضر جواب وزبون دراز دیدی.....همیشه دختره خوب یا بدی دیدی...همیشه انرژی گرفتی از خوندنم وشنیدنم...همیشه شارژ شدی یا غرق شدی...نمیدونم تمومه این چیزایی که گفتید ومیگید ومن هم ممنونه شنیدن ودیدنش هستم.....اما.....من هم آدمم...حال این روزهای من اینه...تحملم کنید.....سکوت کنید....ممنون
هوالمحبوب:
نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم!
ما که ندیدیم...شنیدیم که وقتی غمه دنیا میفته تو دلت و تموم دنیا یهو هجوم میارن به سمتت وداری داغون میشی ...لب به پیمانه زدن میبردت تا اوج ومیشی فارغ از غم دنیا...فکر کنم مدرنیزه ش میشه همون ترکوندنه اکس واین جور برنامه ها!
یا وقتی یه سیگار دست کسی میبینی وواسش متاسف میشی..اگه نخواد به پای با کلاس بازیش بذاره ...میگه که از غم ودرد وفراموش کردن بوده که پناه اورده به این موجوده کذاییه بو گندوی وحال به همزن!
شده حکایت من!
به قول "آریو" گاهی وقتی داری راه رو کج میری باید کج بپیچی به سمت راست تا راهت درست بشه ویهو از اونور جاده نزنی بیرون.....
بغض داره خفم میکنه....
نمیدونم چمه!
واسه فراموشیه از همه چیز وهمه جا لب به پیمانه زدم ودیگه فکر کنم بسمه!
شنیدم میگن عوارض داره همین مسکنه درده بی درمون!گیر میده به کبد ودل وروده ومیشه عامل سرطان!
شده باز حکایت من واین دوماه خونه نشینی وچسبیدن به مجاز وگم شدن وفراموش کردنه تمومه بغضهای موقع خواب!
دیگه بسمه!
به جهنم که وقتی میخوام بخوابم باز چشمام خیره میشه به عکس رو دیوار وبغض خفه م میکنه وسرم رو میبرم زیر پتو وهی با خودم حرف میزنم وسر خودم را گرم میکنم وهی با خودم شوخی میکنم تا خوابم ببره!
دیگه بسمه!
به جهنم که باز باید حواسم رو جمع کنم که مبادا کاری بکنم وحرفی بزنم که بشه مایه عذاب وپریدن روح این واووون ولرزیدن دل!
به قول آچیلای بخت برگشته:تو هرجا باشی آتیش میسوزونی وزیر رو میکنی!کلا شری!کافیه جلو زبونت را بگیری واین هم که از محالاته!
دیگه بسمه!
تا همین جا بسه!
آدمهای زندگیم را یک به یک مرور میکنم وباز بغضم را نردبون میکنم وازش میرم بالا تا له بشه وباز.......
بیخیال
کلا بیخیال ومهم نیست
کلا مهم نیست
************************************************* *********
*مرسی از پژمان عزیز که لینک شعر اردیبهشت پست قبل من رو درست کرد.ممنون
هوالمحبوب:
هوس کرده بودم واسه خودم تو این هوای مطبوع ودلپذیر اردیبهشت یه چیز خوب بخرم.مخصوصا الان که هزینه کلاس رو هم گرفته بودم ودلم میخواست همچین خودم را یه خورده شرمنده کنم !
تموم طول خیابون را قدم زدم ویهو خودم را جلوی مغازه ی خنزل پنزل فروشی دیدم و بی مقدمه رفتم داخل...هرچی نگاه میکردم نمیتونستم انتخاب کنم آخه همشون خوشگل بودند...یهو چشمم افتاد به انگشتر خانم رسولی که پشت ویترین بود و یادم افتاد چقدر ازش خوشم اومده بود اون روز که دستش کرده بود واومده بود آموزشگاه..از صاحب مغازه خواستم برام بیاردش و وقتی داشتم رو دستام امتحانش میکردم یهو یه جوری شدم!
از خودم لجم گرفت....با خودم گفتم مثلا میخوای با این چیزای مسخره کیف کنی؟
زود انگشتر را پس دادم وخوب که نگاه کردم دیدم هیچ کدومشون به نظرم اونقدر قشنگ نیست که بخوام مثلا ازداشتنش مشعووف بشم.
توی بازار چرخ زدم وچندتا کفش فروشی را سرزدم وچندتا کفش راامتحان کردم وباز نمیدونم چرا با اینکه به کفش احتیاج داشتم ،همچین دلم رضایت نمیداد کفش بخرم...حتی مانتوهای رنگارنگ ومدل قشنگ لباس فروشی هم چشمم رو نگرفت وباز تا خونه قدم زدم وکلی هوای اردیبهشتی استنشاق کردم.دیگه نزدیکای خونه بودم که تصمیم گرفتم یه کارت شارژایران سل بخرم ودیگه برم خونه که یهو تا وارد شدم یهو هنگ کردم وعین برق گرفته ها میخ کوب شدم وخودم قشنگ حس کردم که نیشم تا بناگوش باز شده وداره کیف میکنه از منظره ای که داره میبینه!
گردونه ی چرخون را چرخوندم وکتابها را سیر نگاه کردم وتموم وجودم پرشد از عطر اون روزها!
همیشه آرزوم بود این کتابها را داشته باشم ومامان هیچ وقت اون روزا که بچه تر بودم برام نخریدشون وهمیشه مجبور بودم کتابهاومجله های علمی بخونم.فقط اجازه داشتم از کتابخونه مدرسه این کتابها را امانت بگیرم وزود پس بدم،چون به نظر مامان اینها ارزش نگهداری نداشتند وفقط به درد وقت گذرونی میخوردند.در عوض کتابخونه م پر از رشد دانش آموز ونوآموز وکیهان بچه ها وسروش کودکان وبعدها نوجوان وباران وگل آقا ومجله های علمی بود!یادمه همیشه به زهرا رضایی حسودی میکردم که "گربه ی من ناز نازیه " رو داره وهمیشه تو دلم آرزو میکردم کتابش را گم کنه تا اون هم مثل من بی کتاب بشه!حسوود بودما!
گردونه را میچرخوندم وبو میکشیدم با تمومه وجودم و حظ میکردم از حسی که داشتم.
از رو چرخونه همه ش را برداشتم:
"دزده ومرغ فلفلی" ، "حسنی ما یه بره داشت" ، "حسنی نگو یه دسته گل" ،" خروس نگو یه ساعت"و "گربه ی من ناز نازیه" وگذاشتم رو کانتر مغازه و زل زدم به کتابهام.حسم شبیه آدمایی بود که انگار مالک وصاحب اختیار باارزش ترین وجود هستند!همیشه آرزوی داشتنشون را داشتم وانگار اینقدر داشتنشون برام بعید به نظر میرسید که گم شده بود میون هزارون آرزوی دیگه!
کتابها رو حساب کردم وخندون تا خونه با عجله اومدم.حتی یادم رفت کارت شارژ بخرم وتا از راه رسیدم پریدم تو اتاق وزود لباس عوض کردم ونشستم به خوندنه کتابهام.فاطمه اومد تو اتاق وکلی ذوق کردوفکر کرد واسه اون خریدمشون.بهش گفتم که واسه خودم خریدم اما حاضرم تا موقعی که یه سری واسه اون بخرم بهش قرض بدم! وبعد شروع کردم خوندن وضرب زدن وفاطمه هم باهام همراهی کرد وشروع کرد همراه با ریتم خوندن دست زدن "توی ده شلمروود ،فلفلی مرغش تک بود، یه ده بود ویه فلفلی ، یه مرغ زرد کاکلی...."
وای که چقدر لذت بخش بود...وای که انگار داشتم بهشت را سیر میکردم ...بغضم گرفته بود واما باز آوازم را بلندتر کردم وفاطمه فقط میخندید ودست میزد ومامان بر بر نگاه میکرد ومیگفت :"دختر خجالت بکش! "
فاطمه را نشوندم روی پاهام وبقیه کتابها را باز با ریتم براش خوندم .حال خوبی دارم...میدونم هرچی دیگه واسه خودم میخریدم اینقدر بهم نمیچسبید...
صفحه ی اول کتاب را باز میکنم وتوی اولین صفحه مینویسم:" تقدیم به تو با یه عالمه حس خوب!- اردیبهشت 1390" وکنارش باز اون شکلک نیشخندها را میکشم وامضا میکنم : Eli