هوالمحبوب:
خنگ شدم ها!اصلا انگار توی این دنیا نیستم ها!وقتی بهم میگند خوش به حالت که راحت مینویسی هرچی بخوای ،با خودم میگم مگه آدم با خودش هم رودربایسی داره؟!من که با هیشکی ندارم .اما انگار یادم رفته آدمها ودوستایی که من رو میشناسند میاند اینجا رو میخونندوشاید نگران یا ناراحت بشند.باید تجدید نظر کنم! نه اینکه مصنوعی بنویسم یا ازخودم ماجرا بسازم یا تظاهر کنم ها! نه!باید مراقب بیان دل غصه ها ودل قصه هام باشم.
همیشه وقتی ناراحت یا خیلی خوشحالم مینویسم...حتی اگر مسخره ترین جمله های دنیا باشند...اون موقع احساسم متعادل میشه .همیشه اعتقاد داشتم تایپ روح نداره ونمیتونه حس من رو انتقال بده.واسه همین یار وهمراه همیشگیم یه مداد اتود بود ویه دفترچه که هرسال عوض میشد!اما از اون اسفندماه سردو دردآور که تموم نوشته هام رو دست گرفتم وواسه اثبات حقانیتم راه افتادم ودادمش به "بچه ی جناب سرهنگ" که بخوندش دیگه از مداد وکاغذ میترسم...یعنی ازخودم میترسم...به خودم اعتماد ندارم .میگم نکنه یهو باز بلند بشم راه بیفتم بدمش به یکی دیگه بخونه...اونم چیزایی که فقط ماله خودم هست وباید باشه...واسه همین اومدم سراغ کامپیوتر..اولا سخت بود ولی کم کم عادت کردم والان دیگه حتی اگه اون روز برسه که مجبور بشم دست نوشته هام رو دست بگیرم...نمیتونم...اینجوری شد که به خودم کلک زدم!!!!!
اما انگار حواسم نیست میاند اینجا را میخونندو یهو نگران میشند...خودخواه شدم....بدجور خودخواه شدم که حواسم نیست دارم این واون را نگران میکنم...راستش وقتی مینویسم اصلا حواسم نیست کسی اینا را میخونه...فقط به این فکر میکنم که آخـــــــــــــــیش!نوشتم ودلم آروم شد!
بد شدم ها!
خوشحالم دوستایی دارم که واسشون مهمم ودوستم دارندونگرانم هستند ولی ازخودم حرصم میگیره که باعث نگرانی میشم.وقتی احوال پرسی میکنندو میگم:" خوبم ،من همیشه خوبم.من کلا دختره خوبی ام!"ومثل همیشه رفتار میکنم واونها موشکافانه نگاهم میکنندو ازم میپرسند مطمئنی؟ ومن میگم وا! مگه شک داری واونها به وبلاگم اشاره میکنند ومن به فکر فرو میرم ومیگم :"مگه تو هم خوندی؟ نه بابا! چیز مهمی نیست!حرفای خنده داره یه دختره که خوشی زده زیره دلش!" وبحث را عوض میکنم...شوخی میکنم...سر به سر میذارم...شر میشم وآتیش میسوزووونم!
وقتی میخواهند به شانه های اونها برای تکیه کردن وبه گوشهاشون برای شنیدن در هرلحظه ای که خواستم ونیاز داشتم ،اعتماد کنم،با تمام وجود ستایششون میکنم وبا تموم وجود شاکر خدا میشم و باز شوخی میکنم وباز اصرار به خوب بودنم میکنم....
امروز که مهندس زنگ زد چهل وپنج دقیقه ی تمام حرف زد وشوخی کرد تا شاید اگر حرفی توی دلم سنگینی میکنه را بشنوه ومن ازخنده روده برشده بودم،بی نهایت شرمنده شدم....از اینکه چقدر قدر ناشناسم وچقدر بد شدم.از اینکه چرا باید باوجود آدمهایی که دوستشون دارم ودوستم دارند ،ناراحت ونگران غصه دار باشم.آدمهایی که برام مهمندوبراشون مهمم.
قول دادم به خودم که تکرار نشه.که حرفهای غصه دار با اینکه کلی حواسم هست تکرار نشه.که نشه باز مایه ی نگرانی وچرا چرا؟اصلا چه معنی داره الی از این حرفا بزنه وجو سازی کنه؟؟هاااان؟ببخشیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.من خوبم.هیچیم نیست.اصلا چه معنی داره الی چیزیش باشه؟؟
من با داشتن"فرنگیس"،"احسان" ،یه عالمه شکلات ویه عالمه دوستای خوب خوشبخت وخوبم.چرا بایدبد باشم؟ من خوبم...من کلا خوبم...من همیشه خوبم....من دختره خوبی ام!
هوالمحبوب:
آدمها عجیب وغریب شدند!نمیدونم اونهاند که مستعد عشق و عاشقی شدند یا این منم که تازگی ها قدرت جذبم رفته بالا!
دیشب به خدا گفتم کم کم داره باورم میشه که یه خبری م هست ! مامان میگه من کلا عقل تو کله م نیست.مردم از خداشونه یکی بخوادشون ،اون وقت تو تا هی یکی بهت ابراز علاقه میکنه رم میکنی!البته اونها هم عقلشون پاره سنگ برمیداره عاشق اخلاقه کوفتیه تو میشند!
همیشه از 24 ساعت درطول روز سه چهار ساعت به این بحث شیرین اختصاص داره که دختر یه خورده ملاطفت به خرج بده وخون به جیگر این واون نکن....
نمیدونم
شاید راست میگند.شاید من راستی راستی عجیب و غریبم .وگرنه کی بدش میاد سیل طرفداراش رو به فزونی بره وهر روز بیشتر از قبل حرفای رومانتیک بشنوه! ولی خوب چرا من اینجور نیستم؟چرا من همش نگران اینم که نکنه باز ارتعاش نوار قلبیه یه نفر رو منحرف کنم!چرا همش نگران اینم که نکنه باز رفتارم وکردارم وشوخی هام وبداخلاقی هام حمل بر دلبری بشه وباز من رو درگیره یه آدم جدید کنه ومن مجبور بشم باز سر بحث نصیحت رو باز کنم که بابا تو در مورد من اشتباه فکر میکنی و من با اونی که تو فکر میکنی فرق میکنم وبیخود توی خلوت خودت از من بت ساختی و تورو خدا جون نه نه ت کوتاه بیا .نکنه راستی راستی مخم عیب پیدا کرده؟!نکنه راستی راستی خرمغزم رو گاز گرفته؟
نمیخوام راجب این موضوع حرف بزنم.نمیخوام توضیح بدم.نمیخوام حتی راجبش فکر کنم....ولی چرا...
امروز هم مثل هرروز قول میدم.بعد از شنیدن حرفای مامان خونه وعمه واین واون که دست به دست هم دادند تا من را از پیله ی غرور وخودخواهی و سرخود معطلیم بکشند بیرون وازم بخواند که مراقب تپش قلبم وبرق نگاهم وگرمی دستام نباشم و رهاش کنم ،قول دادم.امروز باز هم قول دادم به آدمها فرصت ابزاز علاقه بدم و احساسشون رو به سخره نگیرم.که بهشون گوش بدم وفرصت ، که خودشون را ثابت کنند.امروز هم مثل هرروز قول دادم از تپش قلب دیگرون بی تفاوت نگذرم.....اما.....اما میدونم بیشتر از یک شبانه روز نمیتونم سرقولم بمونم.میدونم باز یا دربرابر ابراز احساسات دیگرون خودم را به خنگی میزنم یا میشینم به نصیحت کردنشون یا قضیه رو شوخی جلوه میدم ویا اخلاقم خط خطی میشه وعکس العمل خشونت بار نشون میدم ...وبعد توی خلوتم برای کسی که دلبسته شده وخوده بیچاره م اشک میریزم وغصه میخورم.....وباز روز از نو روزی از نو....
چرا هیشکی نمیفهمه من رو؟....چرا هیشکی نمیدونه بر من چی میگذره؟...احسان داره دیشب بهم میگه :تا یه زمانی رفتار تو واین جور عکس العمل تو قشنگ بود ودر خور ستایش .که چه خوبه که تو اینقدر خودداری و دلت واسه شنیدن ودیدنه اینجور قسم برنامه ها قیلی بیلی نمیره وغش وضعف نمیکنی...ولی کم کم شورش رو در اوردی دیگه!تو دربرابر احساس دیگرون نسبت به خودت مسئولی!!!!!
نمیدونم
شاید راست میگند وشاید دروغ ولی ...هیچی!
امروز قول دادم به همه اجازه ی ابراز علاقه بدم وبا اینکه حس میکنم غرورم زیر سوال میره که بشینم پای این صحبتهای خنده دار وحال به هم زن ومسخره ،ولی دندون سرجیگر بذارم شاید جوونه های عشق ومحبت هم تو دلم شکفته بشه....
انگار هیشکی نمیدونه من عاشقانه تمومه آدمهای زندگیم رو دوست دارم وواسه تک تکشون قلبم میتپه ودریچه ی قلبم رو واسه دوست داشتشون باز کردم ولی اون هزار توی قلبم درش قفله و اونی که باید ،خودش باید بیاد بازش کنه ،نه اینکه من بازش کنم ومنتظره اومدنش باشم....
نمیدونم چرا وقتی این حرفها رو میشنوم بهم برمیخوره...بهم برمیخوره باید مثل دخترای دم بخت رفتار کنم که منتظره مردی با اسب یا هر کوفت سفیدی هستند ودلشون ضعف میره از شنیدنه:" من تورو میخوام وکوتاه نمیام واین روزا میرند واون روزا نمیادو ..."
اون هم من !منی که هیچوقت مشتاق ودرپی این قسم برنامه ها نبودم وهمیشه دلم میخواست همه اونجوری که باید وشاید رفتار کنند.نمیدونم...واقعا نمیدونم.....شاید واقعا با اینکه هیچوقت نخواستم تافته ی جدا بافته باشم وبا بقیه راحت ودوست وخودمونی بودم ،واقعا خودخواه ومغروره وسر خود معطل واز دماغ فیل افتاده خودم را میبینم!!!
امروز قول دادم...ولی میدونم باز نمیتونم تحمل کنم که مثل دخترای خنده دار رفتار کنم وباز میشم همون الی یاغی که به خودش میگه :" اگه واقعا کسی مشتاقه ،خودش بگرده راه حل جاگرفتن توی قلبم رو پیدا کنه...."
من مطمئنم یه روز بزرگترین فداکاریه عمرم را میکنم و به خاطر قولی که دادم خودم را فنا میکنم وبعد شبیه مثلا زنهای خوشبخت از اینکه غذای مورد علاقه ی بابای بچه ها را پختم یا رنگ مورد علاقه ی اون رو پوشیدم احساس شعف مضاعف میکنم.اون روز حتما همون یه ذره مغز رو هم که داشتم،خدا ازم گرفته.....وااااااااای من چقدر خوشبختماااا!
هوالمحبوب:
کلا بر پدر اونی که گفته خانومها باید کفش پاشنه بلند بپوشند.....(!)صلوات!من نمیدونم حالا اگه یکی پیدا بشه که کفش پاشنه دار نپوشه یا نخواد بپوشه یا بلد نباشه بپوشه خانوم حساب نمیشه وخانومیتش میره زیره یه علامت سواله گنده وباید مدرک وسند بیاره واسه اثباته این قضیه؟؟؟
والاااااااااااا!(به قوله راشا!) والبته در ادامه با این نوناشووون(به قوله سید!)!
درسته به قول مامانه خونه دیگه زشته،بزرگ شدی!دختری که بلد نیست کفش پاشنه بلند بپوشه به درده لای جرزه دیوار میخوره وتا حالا هر کاری کردی و هرچی پوشیدی پوشیدی از حالا به بعد به سن وسالت نگاه کن وخانومانه بپوش ورفتار کن .بابا پس فردا میخوای با کفش اسپورت لباس عروس بپوشی ؟(حالا دوماد حاضره وفقط درده ما پوشیدنه کفشه اسپرته!)و به قول مهران خان سن وسالی ازمون گذشته واحتراممون به همه واجبه وحق مادری به گردنه بچه ها داریم ودیگه هر وقتی رفتیم توی روم باید بشینیم اون دمه در روصندلی و بچه ها بیاند به دست بوسی وآستان بوسی وابراز احترام ولطف ومرحمت وبعدش قصه ی بودنمون رو شروع کنیم ویه جورایی حسساب کنی مادر ملت به حساب میایم وا گه یهو به ذهنت خطور کرد که بابا مگه چند سالمه اینقدر شلوغش میکنی واونم بگه بابا من ده سالمه وشما بیست سا ل ومنظورم اینه احترامتون واجبه ( وتوجه بفرمایید به اختلاف سنی من وایشون که ده سال تخمین زده شده!).....
خلاصه ی کلام اینکه از اونجایی که سن وسالی ازمون گذشته(شما مارا بیست حساب کن ومهران خان رو ده!) ودم بخت به شمار میریم واز اونجایی که تازه دختره خوبی هستیم وتصمیم گرفتیم خانومی پیشه کنیم ، واجبه کفش پاشنه بلند بپوشیم ،چراکه دختری که قادر به انجام این امر مهم نیست نه تنها خانوم نیست بلکه .....بلکه همون خانوم نیست!!!
حالا اصلا مهم نیست به اصرار خانومه خونه این یه جفت کفش سیندرلا را بپوشی ومردم بر بر تو خیابون بهت زل بزنند که این یارو چرا اینجوری داره راه میره ویه شیر پاک خورده ای یهو اون وسط بهت آدرس توالت عمومی بده وتو هم هی داد بکشی تند تند راه نرید کفشام داره در میاد وبشی مضحکه ی عام وخاص وبعد از حرصت وقتی کوچه خلوت شد کفشات رو دست بگیری وپا برهنه تو کوچه راه بری!!
یهو به ذهنم رسید واسه کاهش این همه ابراز محبت دوستان در خیابان وکاهش جلب توجه یه کاره خفن بکنم!تمامه مایحتویه کیفم رو ریختم تو یه پلاستیک مارک دار که توی کیفم بود وتظاهر کردم دارم یه پاکت سنگین را حمل میکنم تا دیگه طرز راه رفتنم زیره سوال نره وهی تا خونه عمو اینا به خودم غر زدم وفحش دادم!
ای مرده شوره هرچی کفش پاشنه بلنده ببرند!بابا مگه من قدم کوتاهه مادره من؟؟!مگه به خرجش میره؟میگه نکنه میخوای با کفش اسپرت بیای خونه عموت اینا؟؟
خلاصه اینکه به مکافاتی این لحظات طلایهه عید نوروز را گذروندیم وبه مکافاتی هم ادای خانومای محترم وباکلاس رو در اووردیم وبا چشم غره ی خانومه خونه گاهی هم لبخند ژوکوند میزدیم که به تیپمون بیاد!!!!! لحظه شماری میکردم برگردم خونه وخودم بشم! وای که متنفرم از این قیافه گرفتن ها!!!!
حسابش رو بکنی 500 متر راه نرفتم ولی پاهام عجیب درد میکرد .خوشبختانه برگشتن با بابا برگشتیم واز ماشینشون استفاده کردیم!رسیدیم دره خونه که همه به هم خیره شدند ومنتظره اینکه یکی درخونه را باز کنه وبقیه برند توی خونه.کسی با خودش کلید نداشت وهمه به امیده اون یکی پاشون را از خونه بیرون گذاشتند.... دیگه خانومی رو کنار گذاشتم ویه نگاه به بابا کردم ویه نگاه به نه نه وکفشام را در اوردم از پاهام ودست انداختم به دیوار وبه قول بابا عین یه مارمولک از دیوار رفتم بالا وسه سوت در رو باز کردم.زود پریدم تو کوچه ودر یه حرکت نمادین کفشام رو برداشتم واز همون توی کوچه پرتشون کردم رو پشت بوم.تا مامنه خونه اومد دادو بیداد راه بندازه وغر بزنه گفتم : " تا اطلاع ثانوی از خانوم شدن معذوریم!" ویه تعظیمه نصفه نیمه ی یانگومی کردم وتعارفش کردم بیاد تو خونه.....
باحرص نگاهم کرد وگفت :" تو آدم بشو نیستی!"
یه لبخند شیطانی زدم وگفتم :"همینه که هست!!!"
خندید...منم خندیدم واومدیم توی خونه.......
پ.ن :
از اونجایی که سن وسالی ازمون گذشته واحتراممون به همه واجبه ، واسه دست بوسی هجوم نیارید...یکی یکی بیاید فیض ببرید برید...خدا قبول کنه ;)