هوالمحبوب:
آراسته و تمیزو مرتب ،چادرسر میکنم وسجاده ای که بوی اردی بهشت میده روپهن میکنم .تمومه سطحش رو بو میکشم وبغضم روبا تمومه قدرت قورت میدم!ولی عین توپ که بخوای بکنی زیر آب باز قل میخوره و میاد بالا!قبل از اینکه چیزی بخوام یا حرفی بزنم یواشکی بهش میگم دلم رو از دلگیری پاک کن،کمکم کن دعاهای خوب بکنم.بدون غرض ورزی!
چشمم میفته سمت راستم،رو ی تخت آروم دراز کشیده ومن دارم کیفه داشتنش رو میکنم.خدا جون خیلی باحالی!قبل از اینکه آرزو کنم،برآورده کردی!دیگه باید چی بخوام؟اصلا باید چی بخوام؟باید چی بگم؟الان باید چی کارکنم؟خودت میدونی که غیر ازلوس کردنه خودم واست کاره دیگه ای بلد نیستم!
تو هستی و من واحسان که خوابیده ویواشکی باید حرف بزنیم که بیدار نشه!
تمومه لحظه هایی که بودی ونبودم رو مرور میکنم
وتمومه لحظه هایی که بودی ودیدم!امشب شبه منه،مگه نه؟اگه تولدمه پس شبه منه،مگه نه؟!
دیدی سره شب چی میگفتن؟میگفتن انگار خیلی جدی گرفتی؟!
هوالمحبوب:
وقتی روبه روت میشینم فقط خجالت میکشم
چیزی نمیگم
دهنم بسته است
چشمام پره اشک میشه اما بازهم دهنم باز نمیشه چیزی بگم
جون خودت اینجوری نگام نکن!
داری از خجالت میکُشیم.
میگند که همیشه با همه مدارا میکنی
پس چرا اینجوری نگام میکنی؟
بعضی نگاهها وسکوتها از تمومه حرفای دنیا سنگینتره
دارم له میشم زیره سنگینیه نگاهت
دهنم که بسته است.خیلی زور میزنم اما نطقم کورشده وانگار که لالم!
دستام رو میارم جلو.بلند میکنم
خجالت میکشم ویهو بغضم میترکه.آخه دستام خالیه،هیچی توش نیست که بخوام بهت نشون بدم!
منه پررو اگه واسه همه ی دنیا رو داشته باشم پیشت کم میارم.
حتی حرفی نزده باشی کم میارم چه برسه بخوای لب وا کنی یا خودت رو یه جوری نشون بدی.
چرا اینجوری ام؟!چرا اینجوری ای؟!سرم رو میگیرم پایین ولپم رو میذارم روی سجاده ویهو هق هقم بلند میشه
میگند اگه کسی رو دوست نداشته باشی توفیق خواستن رو ازش میگیری،نکنه دوستم نداری؟! نکنه ازم قهری؟آره؟!
تمام نیروم رو جمع میکنم وباصدایی که به زورمیاد بالا بهت میگم غلط کردم!
وای که چقدر" غلط کردم" گفتن به توشیرینه!جون خودت باهام قهر نباش،باشه؟!
«مولای یا مولای...انت العظیم وانا الحقیر....وهل یرحم الحقیر الاالعظیم؟؟؟»
دستام خالیه،رویم سیاه که حتی روی خواستن هم ندارم،به خاطره من نه،به حق امشب ودعای همه ی آدمهای خوبت،به حق لیله الرغائب و دعای تموم آدمهای مقدست؛من وآدمای زندگیم رو هم......
هوالمحبوب:
بدون دلیل گفتم که کلاس دارم و از خانه زدم بیرون.می خواستم با خودم باشم ،بدون اینکه کسی نگران زود یا دیر آمدنم باشد.کمی ناراحت بودم.چیزی شبیه دلخوری .از روزهایی که گذشته و آدمها.تمامشان! دلم می خواست با خودم خلوت کنم.کتابخانه ی مرکزی همیشه آدم را به سمت خود میکشد و حتی اگرآنجا کاری نداشته باشی دلت میخواهد به بهانه ای وارد شوی و برای خالی نبودن عریضه هم شده به نقاشی هایی که آنقدرها هم زیبا نیست نگاه کنی و ادای آدمهای همه چیز دان و باکلاس را در بیاوری و بگویی:"فوق العاده است!سبکتان در این طرح چه بوده؟!" و نقاش هم از تعریفتان خر ذوق شود وشروع به توضیحاتی کند که هیچ ازشان سر در نمی اوری و هر چند دقیقه برای اینکه صاحب سخن را بر سر ذوق آوری،سرت را مثل بز اخفش تکان دهی و هی "چه جالب،چه جالب" بگویی.می دانی که؟آدمها دلشان می خواهد تحسین شوند و دیگران را به شگفت آورند و بعد خاطره ی این شگفت آفرینی را برای عده ای تعریف کنند واز تعریف کردنش لذت ببرند. و تو این شانس را به آنها میدهی!.......
ادامه مطلب ...