_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

درد دارد یک نفر را از ته قلبت بخواهی ...

هوالمحبوب:

درد دارد یک نفر را از ته قلبت بخواهی ... 

بعـد او از بی وفایی های محبـــوبـش بگوید!

از مردهایی که وقتی موهایت پریشان میشود توی صورتت ،سرشان را می اندازند پایین و حرص میخورند و میگویند :"بپوشون این شراره های آتیش رو!"،خوشم می آید.از مردهایی که وقتی خودت را توی آیینه چک میکنی نگاهشان را میدزدند خوشم می آید. از مردهایی که وقتی رژ لبت را پشت چراغ قرمز در می آوری که آرایشت را تمدید و تجدید کنی و از خجالت رنگشان می پرد و نگاهشان را میبرند به افقی که نیست و حرص میخورند که "اینا چیه آخه به خودت می زنی داری میری خونه دیگه؟!" و تو میگویی "خدا را چه دیدی،یهو یکی چشمش توی راه من رو گرفت و باس در نگاه اول دلبر باشم!" و او سرش را از خجالت و حرص می  ندازد پایین،خوشم می آید.

از مردهایی که وقتی بهشان زل میزنی نگاهشان را می اندازند زمین و وقتی بلبل زبانی میکنی و سر به سرشان میگذاری حرف توی حرف می آورند که نفهمی معذبند و شرم دارند خوشم می آید.از مردهایی که وقتی حرف میزنند و شیطنت میکنند نگاهشان را به هر سمت و سو میبرند الا تو و وقتی نگاهشان با تو  تلاقی پیدا میکند و تو میخندی، "کوفت دوست ِ عزیز!" حواله ات میکنند خوشم می آید.

از مردهایی که یک عالمه حس خوب به تو دارند و حتی حسشان را زیر و رو کنی ،"دوستت دارند" و لی  به زبان نمی آورند چون میدانند ابراز علاقه مسئولیت می آورد در برابر دلی که شاید از تو بلرزد،خوشم می آید.

من از مردهایی که حاضرند تمام عمر با خودشان و احساسشان بجنگند که مبادا تو یک ثانیه با خودت درگیر باشی ،خوشم می آید.

من مردهایی که هرکاری میکنند تا تو دلت  در لحظه ای که هستی و هستند از غم خالی شود ولی هیچوقت حیا را فراموش نمیکنند و حریم ها را ارج مینهند خوشم می آید.من از این مردها خوشم می آید و با تمام خوش آیند بودنشان ،هیچگاه دوستشان نخواهم داشت و چون قرار است هیچگاه دوستشان نداشته باشم برایشان با بدجنسی تمام از دوست داشتن کسی می گویم که دلم را یک روز ربود.برایشان از زخمی میگویم که نمیخواهم و قرار نیست به دست هیچ مردی خوب و درمان شود...و برایشان میگویم که من هیچگاه هیچ مردی را دوست نخواهم داشت بس که دوست داشتن را میترسم،بس که دوست داشتن ویرانم کرده و جایی برای هیچ کسی باقی نگذاشته،بس که دوست داشتن را دوست ندارم ...

الی نوشت :

به دیوار تکیه کن،

ولی به مردها ،نه ...!

که دیوار اگر پشتت را خالی کرد،سنگ است و گچ،نهایت سرت میشکند...!

ولی اگر مردی رهایت کرد،دلت میشکند،

روح و تمام زندگیت میشکند،

و زنی که بشکند ،

سنگ میشود

سرد و سخت،

که نه میخندد و نه میگرید..!

و این یعنی فاجعه..!

فاجعه زنی ست که از دلدادگی ترسیده ...!

منظومه ای از آتشم، آتشفشانی سرکشم ...

هوالمحبوب:

منــظــــومه ای از آتـــشــــم ، آتشـــــفشـــانی ســــرکـــشـــم

در کهکشـــانـــی بی نشــان ،خورشیــد گون رقصیـــده ام ...

شب که از راه میرسم دخترها را ردیف میکنم روبرویم که برایم از روزی که گذشت تعریف کنند.گلدختر را بغل میکنم و به حرفهایش گوش میدهم که شکایت بقیه را میکند که اذیتش میکنند و شروع میکنم مثلن دعوایشان کردن و بعد یک خوراکیه خوشمزه از کیفم در میاورم و بوسم را میگیرم و رهایش میکنم.شام خورده و نخورده و پای منبر میتی کومون نشسته و ننشسته میخزم در اتاقم محض درس دادن به دختری که شبها یکی در میان مهمان اتاقم میشود.

با چشمهای نیمه باز کلمه ها و جمله ها را ردیف میکنم و به فایلهای صوتی گوش میدهیم و تکرار میکنیم جمله به جمله.او که در خانه را میبندد چراغهای خانه تقریبن خاموش شده و من با همه ی خستگی ام شروع میکنم به چهره عوض کردن و ظاهری زنانه پیدا میکنم.موهایم را که بالا بسته ام باز میکنم و شانه و می بافمش و روبان قرمز و مشکی انتهایش وصل میکنم.شلوارم را در میاورم و دامن بلند و چین دار فرنگیس را که هدیه گرفتمش به پا میکنم و تاپ بنفش و سفید و گاهن سبز و یا گل قرمزم را به تن میکنم.روی تخت چهار زانو مینشینم و دست ها و پاها و زانوهایم را روغن بادام و گلیسیرین و کرچک و گاهی گلاب و روغن کنجد و زیتون میزنم و جوراب پارازین گلبهی ه خال خالی ام را به پا میکنم و عطر میزنم و برق را خاموش میکنم و اگر نا داشته باشم  کمی در تاریکی قر میدهم و بعد روی تخت میخزم وکیف میکنم مثلن از اینکه پاهایم از دامن میزند بیرون و بی خیال و با خیال ِ خیلی اتفاق ها تا بستن چشمهایم  آن متکای خرسی ام را بغل میکنم و  آرام اشک میریزم که خواب به کامم بگیرد.

صبح هنگام که با صدای آرام ِ آلارم گوشی ام بهوش میشوم،صدایم توی اتاق میپیچد که "و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست ..."و من کورمال کورمال موبایلم را دنبال میکنم که صدایش را خفه کنم و یک"مرض" هم حواله ی صدا میکنم و راهیه روزی میشوم که دلم نمیخواهد پیش بینی اش کنم...

صبحم با نگاه و جمله های میتی کومون شروع میشود و با آیت الکرسی و العصر موقع خروج از خانه و ورود به شرکت ادامه پیدا میکند.تلفن ها یک به یک شروع میشود.از فرنگیس که یک ریز شکایت میکند و گله که خسته شده و دیگر پایش را توی ِ آن خانه ی لعنتی نمیگذارد و من فقط گوش میدهم تا زنی که هیچوقت پایش را توی ِ آن خانه ی لعنتی نگذاشت تا احسان که عابر بانک کارتش را قورت داده و حالا چه خاکی به سرمان کنیم تا قوم یعجوج و معجوجی که هر دفعه با نقشه های جدیدشان سورپریزمان میکنند تا مردی که نذر دارد هر روز جمله های تکراری توی گوشم زمزمه کند که چه خبر ...کجایی...به سلامتی ...تا الناز که میگوید فاطمه دیر رسیده خانه و گوشی اش را جواب نمیدهد و هق هق من موقع شنیدن بوقی که صدای فاطمه را قورت داده تا آدمی که خیلی چیزها و رفتارها توی زندگی اش در قبال من عادی شده و عکس العمل من برایش تعجب آور تا الناز که سوال ها و صدایش مرا تا حد مرگ غصه دار میکند تا  دختری که چند میز آن طرف تر از من نشسته و من توی دلم برای هر نگاهش غوغاست و هی فکر میکنم باید چه کنم تا آرام شود تا همکاران و مهندسانی که فرصت یک لقمه غذا خوردن را از من میگیرند تا ....

روزم اینطور میگذرد و  تمام میشود و هر گاه فرصت کنم رو به پنجره ی کنار دستم میکنم و اشک هایم را قورت میدهم و دلم برای خودم میسوزد و "و توالصوا بالحق و تواصوا بالصبر " میخوانم و دم غروب و موقع تاریک شدن هوا بدنم را ورزیده میکنم با دستگاههای باشگاه تا فیتنس فرِک شوم و گاهی قدم میزنم تا شهلا،لباسهای قشنگم را می پوشم و وقتی آهنگ را میگذارد روی ولوم 100 و همه  به وجد می آیند و  او صدایم میکند و چشمک میزند، من با اشکهایی که به پهنای صورتم در حرکت است نیشم را شل میکنم و می رقصم ...آآآآآی می رقصم....آآآآی میرقصم تا تمام شود و شهلا هی قربان صدقه ام برود تا من بلند بلند با اشک بخندم....

کفش، ابتکار پرسه های من بود ! و چتر، ابداع بی سامانی هایم !

هوالمحبوب:

یکی از لذت های من رفتن به کفش فروشی ِ انس است آن هم عصرهای پنجشنبه،چه کفش خواسته باشم و چه نه!بی آر تی سواران میروم تا دروازه شیراز و بعد هم چندتا پاساژ اطرافش را ویندوز شاپینگ میکنم و قدم میزنم تا "انس" و کیف میکنم این همه جمعیت لباس و شال رنگی رنگی را که دست به دست هم آمده اند برای خرید کفش و کیف!

کفش ها را سیر نگاه میکنم و گاهی هم با اینکه احتیاجی به داشتنشان ندارم قیمتشان را سوال میکنم و جنسش را تست. و گاهی هم برای خالی نبودن عریضه توی پاهایم امتحانشان میکنم و توی آیینه خودم را برانداز میکنم و بعد میگذرمشان سرجایش و بعد میخزم روی یکی از صندلی های سنگی ِ فروشگاه و زل زنان و گاهی خانومانه پسران و دختران ِ جوان و مشتری های رنگارانگ فروشگاه را تماشا میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم و ذوق میشوم و بغض و خنده!

زنان و دختران ِ جوانی که مردهایشان با وسواس برایشان کفش انتخاب میکنند و روی صندلی مینشاندشان و به پایشان میکنند و به به و چه چه راه می اندازند و همسر یا نامزد یا دوست دخترشان ابرو گره زنان ناز میکنند که دوست ندارد این مدل و رنگ و ... را.

زنان و دختران جوانی که با اشتیاق رنگ و طرح انتخاب میکنند و مردشان عین ِ مجسمه ابوالهول کنارشان ایستاده که تنها کارت بکشد و پول پرداخت کند.

دختران جوانی که خودشان را مثل بچه گربه به مردشان می مالند و لوس وارانه و ناز کنان میخواهند از مردشان که فلان کفش را با فلان رنگ بخرند و مردشان لبخند به لب قبول میکند.

مردان جوانی که هی کفش  توی ِ پاهای سفید و سبزه و زشت و زیبای زنشان امتحان میکنند و مثل همسر یا نامزد یا دوست دخترشان عین ِ خر کیف میکنند .

و زنان میانسال و جوانی حتی که با مردشان به اطرافیانشان نگاه کنجکاوانه دارند که سلایق را بررسی کنند و یک جفت کفش ِ ساده و شیک میخرند چونکه خیال میکنند از سن و سال آن ها گذشته .

من روی صندلی ِ سنگی ِ فروشگاه همه را میبینم،دختر بچه های موبافته و موفرفری و مو بور و یا مو مشکی با مزه و زیبایی که دست در دست پدر و مادرشان می آییند و برای مادرشان به اصرار سلیقه به خرج میدهند که باید فلان کفش را بخرد و یا از مادر و پدرشان قول میگیرند که وقتی بزرگ شدند فلان کفش ِ قرمزِ تق تقی را برایشان بخرد...

من روی ِ صندلی ِ سنگی ِ فروشگاه همه را نگاه میکنم و ذوق و لبخند و هیجان و غصه و بغض را حتی با هم نفس میکشم و قورت میدهم و گاهی و حتی بیشتر از گاهی برق نگاه شادی و لحن قند توی ِ دل آب کن مردهایی که زنشان یا نامزد یا دوست دخترشان را تحسین میکنند که چه زیبا شده اند با این قشنگ ترین ِ کفش دنیا ترغیبم میکند که بلند شوم و آن به تعبیرشان قشنگ ترین ِ کفش ِ دنیا را به پایم امتحان کنم و هر هر به خودم بخندم که این کفش آنقدرها هم قشنگ نیست و آنچه آن را قشنگ جلوه میدهد برق نگاه و لحن ِ هیجان انگیز ِ کسی ست که تو را دوست دارد و دوستش داری و او که نباشد تمام دنیا زشت و مسخره است و باز نگاهم میلغزد روی ِ لبخندهایشان و قدم زنان میروم تا عصر پنجشنبه ی بعدی و دوباره "انس!" ...