_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مـــوقـــــع وزن گناهانـــــم تـــرازو بشکنــــد...

هوالمحبوب:

احتمالــش میـــــرود روز قـــیامـــــت ناگهـــــان

موقـــــع وزن گنـــــاهانـــــم ترازو بشکنــــد ...

دیروز تمام میدان نقش جهان را زیر پا گذاشته بودیم.یک عالمه اصرار کرده بود برویم چهل ستون و گفته بودم آمادگی اش را ندارم و بگذارد برای هفته های بعد.گفته بود هیچگاه میدان نقش جهان را یک دور کامل نزده و دستش را گرفته بودم و برده بودمش توی بازارچه.یک عالمه معرق و منبت و خاتم و میناکاری و مسگری دیده بودیم و سفالگری.یک عالمه ادویه خریده بود و هاون سنگی برای سابیدن زعفران.از اول قرار داشتیم برویم برای احسان-شوهرش- از همان کوله پشتی ها بخریم که من هفته ی پیش برای خودم خریده بودم ولی همه چیز خریده بود الا کوله پشتی و هی به من گفته بود من هم خرید کنم و من گفته بودم به احتیاجاتم که رسیدم حتمن و انگار هیچ احتیاج نداشتم الا آرامش و آرامش هم که خریدنی نبود و چقدر خوب بود که او با من بود برای قدم زدن در میدان نقش جهان و مرور یک عالمه خاطره با هم !

گفته بود جالب است این همه کوچه پس کوچه و سوراخ سنبه اینجا میشناسم و گفته بودم یک روزهایی همین حوالی زندگی میکردیم و بعدها هم تا قبل از اینکه بیایم شرکت و بشویم همکار روزها میدان را زیر پاهایم شرمنده میکردم!

از ظهر هم گذشته بود و گرسنگی امانمان را بریده بود که زدیم به کوچه ای که او میشناخت و شدیم مهمان یکی از بریانی سراهای خوشمزه ی اصفهان که تا به حال نرفته بودم و میگفت مادرش متخصص کشف جاها و مزه های خوشمزه است.

میگفت مادرش تنها کسی ست که از مجالست و همقدمی و همراهی اش برای بیرون رفتن هیچگاه خسته نمیشود و بعد از مادرش هم من!

میگفت اینکه به هیچ چیزی که او پیشنهاد میکند نه نمیگویم موهبتی ست که تا به حال کمتر از طرف دوستانش نصیبش شده و اینکه یک عالمه جا رفته ایم و اینجا با هم نشسته ایم به بریانی و پیاز خوردن و اه اه و پیف پیف راه نمی اندازم و اعتقاد دارم :"اصلن زن باس موقع بریونی خوردن بوی پیاز دهنش همه را کله کنه!" زیادی خوب است!

یک عالمه دوغ خورده بودیم و سرمان داغ شده بود و دلمان خواسته بود برویم جایی دراز بکشیم زیر آفتابی که نبود و گفته بود باید برویم چای نبات بخوریم و وقتی گفته بودم :"من که چایی خور نیستم!" گفته بود فقط همینت بده و گفته بودم جهنم و ضرر و ما با شما زهرمار هم میخوریم و موقع خداحافظی یادمان افتاده بود نه چای خورده بودیم و نه زهر مار!

داشت رانندگی میکرد و من داشتم با تلفن فلان دروغ را با عوامل پشت صحنه هماهنگ میکردم محض جان سالم به در بردن که گفته بود اگه اون رووز که میگند دروغ ها برملا میشه فلانی ها بفهند چه دروغا که بهشون نگفتیم چی میشه ...؟ و خندیده بود!

او خندیده بود و من ترسیده بودم.سرم داغ بود از آن همه دوغ خوردن و دلم خواسته بود سرم را تکیه بدهم و یک عالمه بخوابم و او جاده را بگیرد و برود و ترسیده بودم.ترسیده بودم از برملا شدن دروغهایم آن دنیا.ترسیده بودم از برملا شدن کارهای یواشکی ام که قرار بود هیچ کس نفهمد.ترسیده بودم از خجالت کشیدن ها و رسوا شدن هایم وقتی فقط خدا میدانست و میفهمید و هیچ نگفته بودم.سکوت کرده بودم و پرسیده بودم:" توبه چی؟توبه بکنیم هم اون دنیا رسوا میشیم؟من توبه کردم از اونایی که فقط من و خدا میدونیمش.دروغهامم زیاد مهم نیست چون همه ش واسه حفظ جونم بوده ولی...ولی اگه توبه قبول نباشه چی؟اصلن اگه توبه م قبول نشده باشه چی...؟ "

و بعد یک عالمه ترسیده بودم و هیچ نگفته بودم تا ضبط بلند برایمان ترانه های دهه پنجاه و شصت بخواند و روی حلقه ی طلایی اسم فلانی را بنویسد و برود دستش بکند که قل بخورد توی سرنوشتش!

WhaTe a NiCe RinGe T0Ne!

هوالمحبوب:

در بخش اجرایی با مهندس کاف مشغول توی سر و کله ی هم زدن برای تایید فلان درخواست بودیم و هیچ رقمه زیر بار نمیرفت گزارشش را برایش فرستاده ام و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم که صدای زنگ موبایلم من را از بخش کشاند به سمت میزم و هر چه گشتم موبایلم را پیدا نکردم.

رد صدا را گرفتم و روی میز آقای نون پیدایش کردم.سرش را گذاشته بود روی دستهایش و موج دار تکانش میداد و موبایلم کنار دستش خودش را از زنگ میکشت و سر آقای نون بدون توجه به زنگ موج های ریز میزد !

تعجبم وقتی بیشتر شد که تا خواستم گوشی ام را جواب دهم گفت جواب ندهم و بگذارم هی زنگ بخورد تا همه ی بخش بازرگانی پر از عطر و شمیم و صدای باران و آرامش پیانوی زنگ موبایلم شود!

حرفش به نظرم مسخره آمد و تا آمدم جواب دهم صدا قطع شد! احسان بود و می بایست زنگ میزدم که ببینم چه کار داشته.حرفم که تمام شد،طلبکار شدم که موبایلم روی میزش چه میکرده که گفت صدای زنگ موبایلم تنها صدایی ست توی بخش که آدم دلش میخواهد هی تند تند بشنود.برخلاف صدای زنگ موبایل مهندس ز که همیشه خدا روی اعصاب است و بارها خواسته ایم گوشی اش را پرت کنیم بیرون از گوشخراشی اش.گفت که زنگ موبایلم را برای مهندس ز و بقیه توی بخش بلوتوث کنم که صدای زنگ موبایلشان قدم زدن روی اعصابمان نباشد.

مهندس کاف میگفت برخلاف خودم که همیشه در حال حرف زدن و مایه ی بر هم ریختن آرامش و استراحت بقیه ام ،آهنگ پیشواز موبایلم همه اش آرامش است و خلاص!

اینطور شد که گفتم آهنگ موبایل هر کسی شخصی ست درست مثل مسواک آدم و حتی گاهن عنوان شده که از آن به اسم "ناموس" یاد شده و آدم که ناموسش را برای این و آن بلوتوث نمیکند که!و دلم نخواست بس که دختره خوبی هستم آهنگ موبایلم را بدهم دستشان و یا حتی بگویم که اگر بروند وبلاگم میتوانند با باز کردنش یک دل سیر همین آهنگ را هی گوش دهند و مستفیض شوند.

گذاشتم به جای اینکه آهنگی که بی نهایت دوستش دارم و با یک عالمه وسواس  انتخابش کرده ام بشود زنگ موبایل همه که از اعیار و اعتبار بیفتد بس که دم دستی میشود،خیال کنند خسیسم و یا حتی حسود.فقط قول دادم گاهی موبایلم که زنگ خورد دیر جواب دهم تا ذوقمرگ شوند از آرامش و صدای باران و پیانوش!

تکیــــه بــر پشتــی زده یــــار و صـــدای تــــار... فکــــرش را بکــــن!



از خانه که زده بودم بیرون به این فکر کرده بودم برای ناهار که بورانی اسفناج دارم و کمی هم خوراک مرغ آن هم بدون ذره ای نان باید چه کار کنم که چشمم به نانوایی خلوت سر کوچه افتاد و بعد از سال ها که از دوران طفولیتم میگذشت سر از جایی در آوردم که آن روزها توی صف طولانی اش قند و پولکی های توی جیبم را خرت خرت میجویدم تا نوبتم شود و نان هایم را با وسواس جمع کنم و راهی خانه شوم تا باز مامانی جیغش در بیاید که نان سوخته خریده ام یا خمیر!
نان های لواش و کنجدی اش را چیده بود روی پیشخوان و برای منی که آخرین بار نان به قیمت 10 تومان خریده بودم ،"450 تومان" زیادی عجیب و گران جلوه میکرد.
بوی نان توی سر و بینی ام میپیچید و حس خانم بودن عجیب سر به سرم میگذاشت.نمیدانم بوی نان بود یا فرح بخشی اول صبح یا چهارشنبه بودن ِ امروز و یا حرفهایم با خودم موقع بیرون آمدن از خانه که باید روزی خوب را شروع کنم که دلم خواست خانم خانه ی کسی باشم که صبحش را با خرید نان و صبحانه آماده کردن برایش شروع کنم و حتی وقتی کار به نخوردن صبحانه اش و میل نداشتنش برسد از اینکه قرار است برایش لقمه بگیرم و نسکافه یا چای در حلقش بریزم و گولش بزنم که او را به مقدسات دنیا قسم که فقط همین یک قلپ و همین یک لقمه است و بس،غرم نیاید و فقط ذوق باشم از این همه تلاش برای مرد اخموی اول صبحم که با همه ی کج خلقی ها و بهانه هایش بی نهایت دوستش خواهم داشت.
نمیدانم چه بود که دلم یکهو همه ی خوبی ها و بدی های یک زندگی معمولی دم صبح را خواست و خودم را به خاطر حسم زیاد دوست داشتم و نیشم شل شد و به خودم چشمکی زدم و "ان شالله همین روزها !" نثار خودم کردم و دو نانی که خریده بودم را تا کردم و داخل پلاستیک گذاشتم و همین که آمدم بروم چشمم به پسر شاگر نانوا افتاد که لبخندهای پت و پهن میزند و تنها حدسی که زدم این بود که یحتمل چشمکم را دیده و به خودش گرفته و هیچ نگفتم و خانومانه سر به زیر انداختم و دور شدم و باز ذوق مرگ از حسم از لپم یک نیشگون یواش گرفتم و خنده ام گرفت از تصور پسر شاگرد نانوای ِ دسته گل به دست در خانه مان که مادرش مدعی است من با چشمکم اوی سر به زیرِ چشم و گوش بسته را اسیر کرده ام و بعد هوای صبح چهارشنبه را به سیخ کشیدم و درسته قورت دادم و راهی ه یک روز سخت با امیدهای خوب شدم :)