هوالمحبوب:
دیگه دیرم شده.مهدی عمو وسمیرا اصرار میکنند من رو برسونند اما دلم نمیاد مزاحمشون بشم وبهشون میگم :ای بابا !کاری نداره که میرم سر خیابون سوار میشم ،سر کوچه پیاده م میکنه راحت! شما پیش احسان بمونید وبعد سر فرصت برید خونه...ناراحت میشند اما قبول میکنند ومن راهیه خونه میشم....
موقع افطاره پرنده توی خیابون پر نمیزنه وبالاخره یه ماشین گویا دلش میسوزه وتصمیم میگیره دررکابش طی طریق کنیم وبه مقصد برسیم..
سوار میشم وبعد از یه ربع میرسم سر کوچه وکرایه رو تقدیم میکنم وتا میام از ماشین پیاده بشم ،بقیه پولم را همراه با کارت ویزیتش بهم میده وبهم میگه خوشحال میشم باهام تماس بگیرید.
معمولا وقتی توی شرایط غیر منتظره قرار میگیرم ،عکس العمل نشون نمیدم. واسه همین تشکر میکنم وخداحافظی....
بقیه پولم را میشمارم که ببینم درست بهم داده ومیذارم داخل کیف پولم وتا میام کارت ویزیت رو به ملکوت علی بپیوندم پشت کارت رو میبینم که اسمش رو نوشته وتاکید کرده شماره اوله کارت ماله اونه!! یهو به صرافت میفتم ببینم طرف کی هست وچه کاره ست....آخه اصلا حتی نگاهش هم نکردم ببینم کیه ویا چیه؟!تا کارت ویزیت رو میبینم خنده م میگیره وکارت رو میذارم توی کیفم ومیرم خونه....
الهی ی ی ی ی ! قبلش روی کارت مشخصاتش رو نوشته وحتما یه عالمه از این کارتها توی داشبوردش داره که قراره یه عالمه آدم باهاش تماس بگیرند(امان از دست این آقایون!)
همه سر وته یه کرباس وهمه فتوکپی برابر اصل ودرست شبیه هم!!!! بعد هم حتما بهت میگن تو اولین بودی ونفهمیدم چی شد وچی نشد ویهو اومدی ویهو بردی دل از من به یغماااااا و از این خزعولات!!!
اونایی که میشناسی توزرد از آب درمیاند؛اینا که دیگه بماند!!
فردا که بعد از کار میرم به احسان سر بزنم ،کارت ویزیت رو از کیفم در میارم وبهش میدم ومیگم:به آقا حمیدرضاتون بگید از این به بعد یا کرایه رو حساب نکنند ویا اگه حساب کردند حرمت راننده تاکسی بودنشون رو نگه دارند ودیگه ابراز علاقه به آشنایی واز عشقه تو من مرغم ،باور نداری قد قد نکنند!!!!!!بعد هم بهش بگو توکه بلد نیستی وسواد نداری انگلیسی بنویسی ؛نذر داری انگلیسی اسمت و مشخصاتت رو بنویسی که ضایع بشی؟؟!
کلا وقتی براش تعریف میکنم کلی میخندیم.همکاره احسان هستش وقرار شد وقتی واسه تحویل جنس اومد دفتر ،احسان واسه رسوندنه خواهرش ازش تشکر کنه وکارت ویزیتش رو بهش پس بده
یعنی فقط قیافش دیدن داره ها!!!عجب!!!!
هوالمحبوب:
ساعت 9 ازخواب پا میشم وبافاطمه میزنیم بیرون...باهم قرار گذاشتیم بریم جمعه بازار کتاب...خیلی وقته نرفتیم وخیلی وقته دلم واسه بوی کتاب تنگ شده..کلی خرید دارم بکنم وکلی کاردارم....باهم راه میفتیم سمت جمعه بازار وبعد هم یکی کتاب فروشی های اطراف..کلی راه میریم وکلی کیف میکنیم..عاشق کتاب خریدنم وعاشق ورق زدن کتاب...کلی کتاب ورق میزنیم وکلی کتاب زیررو میکنیم وآخر سر توی مجتمع عباسی اون کتابی که میخواستم رو پیدا میکنم...
بعد هم کلی قدم میزنیم ویه خورده چیز میزه دیگه میخریم وراه میفتیم سمت خونه...کلی توی خرید کمکم میکنه وکلی نظر میده وبعد هم کنار هم یه بستنی بزرگ وخوشمزه میخوریم...میام خونه وواسه کارای فردام آماده میشم.....
امروز به اندازه ی کافی وقت دارم که لباسهام روتمیزکنم..موهام رو یه رنگ خوشگل بزنم، یه خورده کوتاهشون کنم ویه خورده به سرووضع خودم وزندگیم برسم...
چشمهام رو میبندم که نبینم یا حتی وسوسه ی شنیدنش رو پیدا نکنم وتمومه رکوردها رو میریزم یه جایی که برسه به صاحبش....
دختر بهم اس ام اس داده که خسته نباشم که جواب خوبیهام رو میبینم که خوشحاله واسه اتفاقی که داره میفته....که زیاد خودم رو خسته نکنم که زیاد درگیر نشم....که خوشحاله که لحظه ی تنهایی از بین میره....
نمیدونم چرا ولی خنده م میگیره...حسه مامانی رو دارم که بقیه به خاطره دوست داشتنه بچه هاش ازش تشکر میکنن.ازش تشکر میکنم وآه میکشم..میبینی؟ بقیه دارند ازم تشکر میکنند...عجب!....ازش تشکر میکنم وخوشحالم واسه اتفاقی که میخواد بیفته
کدوم خوبی؟کدوم خسته نباشی؟کدوم کار؟کدوم جبران؟ اینا همه ش واسه خودمه..به خاطره خودمه ...به خاطر خوشحال بودن وخوشحال شدنه خودمه.من آدمه خودخواهیم... میخوام باشادکردنه دیگران خودم رو خوشحال کنم...الان این منم که میخوام دست به کاری زنم که غصه سر آید!!!
هیچ کی نمیدونه تو دله من چی میگذره...هیشکی نمیدونه چه خبره...هیشکی غیر ازخودم...داره کم کم ازراه میرسه...قشنگترین وغمگین ترین لحظه ی این روزهای من داره ازراه میرسه...میخواد یه اتفاقه قشنگ بیفته...
واسه دختر یه اس ام اس دیگه میفرستم...یه شعره دیگه...بهش میگم همه ی اس ام اس هام رو نگه دار.....اینا امانته دست تو....نمیفهمه منظورم چیه ولی قبول میکنه وکلی از شعرهایی که واسش میفرستم خوشش میاد
اتفاقی که میخواد بیفته رو توی ذهنم مرور
میکنم وخدارا شکر...خدا را شکر که زنده م...که عاقلم...که میتونم فکر کنم...که
قدرت تصمیم دارم.......که الی ام.....که اینم وشبیه هیشکی نیستم
خداراشکر
فقط الی میفهمه چه خبره
همین
هوالمحبوب:
خسته وکوفته رسیدم سر کوچه،یه دفعه فاطمه گفت :آجی سی دی یادت نره
آخه از درخونه که صبح زدیم بیرون بهش کلی چیز گفتم که یادش بمونه که یاده من بندازه که من بادم نره!!!!
میرم داخل سوپر ومیگم :آقا دوتا سی دی بدید
صاحب مغازه داره دنباله پول خورد میگرده که بقیه ی پول مشتریش رو بده وسرش رو انداخته زیر وداره پولهاش رو زیر رو میکنه
همونطور که سرش پایینه میگه:سیگار ه چی میخواین؟
یه دفعه جا میخورم وشصتم خبردار میشه اشتباهی شنیده!
بهش میگم :ماربلو پایه بلند!!!!(خدا پدر این مجله خارجکیا را بیامرزه که من یه چیزی ازتوش یاد گرفتم!!!)
سرش رو بلند میکنه وبهم خیره خیره نگاه میکنه ومیگه :نداریم!
قیافه م رو جدی میگیرم ومیگم: پایه کوتاه چی؟؟؟!
پشت چشم نازک میکنه ومیگه:اونم نداریم!
بهش میگم: دیگه پایه چی داره؟متوسط هم داره؟
اخماش رو میکنه توی هم ومیگه :خانوم ما اصلا سیگار نداریم
لبخند میزنم وبهش میگم :پس میشه لطف کنید دوتا سی دی بهم بدید؟!
میگه :سی دی هم نداریم
آقای مشتری نوشابه به دست میخنده ومیگه خانوم ازاول سی دی میخواستند، شما اشتباهی سیگار شنیدید
مغازه دار با تعجب حلقش باز می مونه وتا میاد به خودش بجنبه ومغزش دانلود کنه چه اتفاقی افتاده ،بهش روز بخیر میگم وبا لبخند ی حاکی ازتاسف ویه خورده تمسخر از مغازه میام بیرون