_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شیرین و ساده بود ولی مثل ما نبود....

هوالمحبوب:


توی اتوبوس نشستم ودارم بیرون وزندگی و آدمها که هی قدم میزنن و عجله دارن ومیخندند وداد میزنن را تماشا میکنم.....

دارم فکر میکنم امروز چی کار کردم وچی کار نکردم وفردا قراره چی کار کنم ودارم دسته بندی میکنم تمام کارهایی که باید بکنم و یا کردم ....

خودم را جمع میکنم توی خودم وبه اون دور دورها خیره میشم...دارم فکر میکنم......به همه چیز وهمه جا.....

اتوبوس شلوغه وگرم و من هنوز خیره شدم به خط افقی که محو شده بین زمین و آسمون که یهو میزنه زیر گریه.....

بلند بلند وبعد سرش رو میگیره زیر چادرش و صورتش را قایم میکنه......

میترسم....

کنارم نشسته.....با یه چادر مشکی و یه کیسه پلاستیکه مشکی کنار پاش......

فکر کنم اون هم اونقدر غرق شده توی فکرهاش که یادش رفته کجاست و توی چه قسمتی از زمان ومکانه .......

همه بهش خیره میشند و من هول میکنم...کنارم نشسته.....شونه به شونه ی من!

یه زن میان سال با چهره ای شکسته وچشمهایی پر از اشک.....

نمیدونم چرا ولی مثل بقیه بهش گیر نمیدم چی شده خانوم؟..مثل بقیه بهش خیره نمیشم ودر گوشی پچ پچ نمیکنم......مثل بقیه نمیگم خوبی؟خوبی؟خوبی؟.....

دست میبرم توی دستهاش......هر دو دستش را میذارم توی دستهام و سرش رو خم میکنم روی شونه ام...چادرش رو میکشم روی صورتش و دستهاش رو میگیرم توی دستهام و آروم بهش میگم :" گریه کنید خانوم تا آروم بشید " و تا آخرین ایستگاه میشم تکیه گاهه اشکهاش......

اشکهایی که شاید از غم یا درده شوهرشه...شاید به خاطره بچه ش ...شاید به خاطره بی پولی...شاید مریضی....شایدبه خاطره سرپناه،غذا،لباس،آبرو......چه فرقی میکنه؟؟...مهم اینه دلش پره ودلش میخواد فقط گریه کنه تا آروم بشه....

دلش میخواد درسکوت تمومه غمش رو گریه کنه وجواب هیچ کسی رو نده که چرا؟؟؟؟

اونقدر گریه میکنه که آروم میشه و من دارم از بغض میمیرم و خیره میشم به ماشینها و مردمی که توی خیابون درحرکتند .......

آخرین ایستگاه پیاده میشیم......کیسه ی مشکیش رو میدم دستش و بدون اینکه توی چشماش نگاه کنم و یا هیچ حرفی بزنیم ،  میگم :" مراقب خودتون باشید خانوم!همه چی آخرش خوب تموم میشه.قسم میخورم وبهتون قول میدم" .....

منتظر نمیمونم حرفی بزنه یا توضیحی بده یا حتی.....سرم رو میندازم پایین و با گفتن یه خداحافظ  دور میشم....

تاکسی میگیرم و تمومه راهی که اومده بودم رو برمیگردم.خیلی دیرم شده......


********************************************************

* خدایا ! یه الهام توی یکی از این اتوبوسهای شهر واسم بفرست تا دلم آروم بشه....

یک عدد قم!!!

هوالمحبوب:


پریروز که داشتم ازقم میرفتم تهران تا توی همایش فلان آقای «مارکت من»شرکت کنم ومستفیض بشم وهی از قم دورتر و دورتر میشدم به فکر افتادم...کلا من همیشه به این قسم چیزها زیاد فکر میکنم.....به اینکه خدا داری چی کار میکنی که من نمیفهمم؟به اینکه خداراشکر.....به اینکه....

قم! همیشه این اسم حسه خوبی بهم میداد!حتی با اینکه فضای شهر و آدمهاش  وحتی اون آب شورش که من رو عصبی میکرد ، تمومه حسه خوبه من رو از بین میبرد....

اسمش واسم قشنگ بود وخودش و دیگه هیچی!

هرموقع اسمش میومد یاددرس اجتماعی وخونواده ی آقای هاشمی میفتادم واون گنبد نورانی که توی کتاب  اجتماعی عکسش بود.....یه چراغ زرد توی یه فضای سیاه  ..اون بالا..توی اوج......که برق میزد...که برق میزد و وگاهی از شدته نورش چشمات رو میبستی و بعد خنده ت میگرفت که این فقط یه عکسه و تو اگه خیلی هنر داری زود باش کتابت رو بخون شاید فردا خانوم معلم ازت بپرسه که خانواده ی آقای هاشمی در قم چه کردند و کجا رفتند و مثلا طاهره خانوم چی از کجا خرید.....

تا 4 سال پیش حسم همین بود وکتاب اجتماعی تنها تصویره شفافه من از اونجا.....

زمستون بود ونزدیکای عید..دلم داغون بود وخودم داغونتر! داشتم فیلم میدیدم..بازیگرش "حامد کمیلی " بود..اسمه فیلم یادم نیست..."طلسم شدگان"؟..."دلشدگان" ؟"یه چیزی شدگان..!!!!"؟؟؟ اصلا یادم نیست....وسطای فیلم رسیدم...وقتی اومدم با فرنگیس یه خورده حرف بزنم تا دلم آروم بشه و اون گفت بشینم پای تلویزیون و منم مقاومت نکردم .....

یه چیزی شده بود که حامد کمیلی دلش خون بود..دوستش بهش گفت:خدا به مو میرسونه اما نمیبره وبهش پیشنهاد داد بره زیارت...بره قم...بره جمکران.....بره یه جایی که دلش آروم بشه که بخواد......

بغضم ترکید پای تلویزیون...باحسرت....جوری که خودم هنوز واسه لحن گفتنم دلم واسه خودم میسوزه به فرنگیس گفتم:یعنی میشه یه روز من هم برم یه جا که دلم آروم بشه.....یعنی میشه من هم برم قم!!!!!!

شد حسرت..شد درد.....شد آه......وفرنگیس گفت نمیدونم........شاید......(آخه اون روزا خیلی چیزا نمیشد..هنوزم نمیشه!)

تا دوماه بعد که زمینه ی رفتن وآروم شدنم فراهم شد،هیچ وقت فکر نمیکردم چقدر آسونه رسیدن به تمومه اونچه با تمام وجود آرزوش را داری......

اون روز،سه شنبه،تمومه آدمای زندگیم خوشحال بودن که دارم میرم آروم بشم......یادش بخیر.....اردیبهشت بود.....موقع طلوع چارشنبه اونجا بودم..با درد اونجا بودم ولی آروووم...همون شب بود که......................

هی خدا!!!!

قم!

اسمش آرومم میکنه!بازم یاده همون چراغ زرد و همون آسمون سیاهه شب میفتم.....

ساوه قبول شدم وقم شد منزلگه قبل از رفتن به دانشگاه.....سید میدونست من قم رو دوس دارم.....همیشه قبل از امتحانا میرفتیم حرم.....میرفتیم قم.....همیشه به بهونه میرفتیم قم.....خدایا شکرت.....فقط خدا میدونه چه خبره!!!! منم نمیدونم......

قم شد نماد....آدمای قم شدند خاطره.....حرفای قم...حسهای قم.....شنیدی یه ضرب المثل انگلیسی میگه :تموم راهها به رم ختم میشه؟؟..واسه من این 4 سال تمومه راهها یه جوری به قم ختم میشه......

ای بابا!

قم را دوست دارم...حتی با اینکه فضای کثیف شهرش اذیتم میکنه...حتی با اینکه نگاه آدمهاش اذیتم میکنه....حتی با اینکه آب بد طعمش میره روی اعصابم وحتی با اینکه ......

قم را دوست دارم.....یه جای خاطرات من توی یکی از پیچهای قم گیر کرده...یه جای دله من....یه جای گذشته ی من...یه جای آینده ی من......یه جای خوده من....حتی با اینکه از قم هیچ جایی رو بلد نیستم به جز حرم.....به جز فلکه ی کشاورز که منتظر بمونم واسه ماشینها که من رو ببرند دانشگاه به جز یه کله پاچه فروشی و یه عالمه کره ی  زمین که توی سطح شهر پراکنده س و تازگیها خیابونی که پر از بستنی فروشیه و کوهی  که اون بالاش یه مسجده و از اون بالا میشه تمومه شهر رو دید  !!!!

حالا تمومه قم خلاصه میشه توی یه تسبیح شب نما که مامانه فرزانه  چهارسال پیش توی اتوبوس وقتی تسبیحم پاره شد و مهره هاش مثل دله من کف اتوبوس پخش شد ، ازتو کیفش در اوورد و داد به من و من هنوز شبها دست میبرم زیر بالشم و وقتی میبینم هنوز سر جاشه آروم چشمام رو روی هم میذارم.....



************************************************************

***خدایا به خاطره حضوره تمومه آدمای خوب توی زندگیم ازت ممنونم.....به خاطره دادنه بهترین نعمتت.....به خاطره آدمای خوب..اتفاقای خوب...لحظه های خوب....حتی اگه توی هرکدومش هزاران درد باشه...ممنونم..به خاطر دردهای خوبت هم ممنونم....


فقط الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...!

هوالمحبوب:  

توی تاکسی نشسته ام روی همون صندلی جلو ودارم حرکت مردم وزندگی و رفت وآمدها را تماشا میکنم.عجیب سردمه وتوی خودم جمع شده ام.پشت چراغ قرمز توقف میکنیم ویکهو اتوبوس مسافربری جلویی توجهم را به خودش جلب میکنه.از اون اتوبوسهاست که قدیما باهاش میرفتیم اردو وکلی توش آتیش میسوزوندیم وشلوغ پلوغ میکردیم.با اون پرده های گل گلیش....

روی شیشه ی پشتش نوشته:" علیرضا...عسل بابا...!"

خنده م میگیره و توی ذهن خودم دنبال این میگردم که علیرضا که عسل بابا نمیشه وبهتر بود به جای عسل مثلا از یه کلمه ی دیگه استفاده میکرد.آخه پسر هم میشه عسل؟؟؟

مثلا مینوشت علیرضا...نمیدونم یه چیزه دیگه ی بابا!!!!!

این نوشته های پشت ماشینها هم برای خودش قصه ها داره ها!

به این فکر میکنم که چقدر علیرضا خوشبخته که باباش داره عشقش رو همه جا جاار میزنه وبه این فکر میکنم که اگه من یه ماشینه گنده منده داشتم واز این سیبیل شاه عباسی ها چی پشته ماشینم مینوشتم؟؟!!

-          رفیق بی کلک مادر؟؟

-          خدا یکی...عشق یکی...شوور یکی؟

-          دریای غم ساحل نداره....کره خر پارو بزن؟؟

-          کبوتر بچه بودم مادرم مرد؟؟

-          بیمه اش کردمت به نامت یا حسین!

-          دنبالم نیا؟؟

-          ای روزگار نامرد؟

-          عشق من ثــــــــــریـــــــــــــــــــاااا؟

-          دنیا دوروزه نازنین؟؟

-          خوش رکاب؟

-          از عشق تو من مرغم،باور نداری قدقد؟

-          این نیز بگذرد؟  

 - کامبیز ،جیگر مامان؟ 

-  چه خوشگل شدی امشب؟؟ 

- داشت عباس قلی خان یک پسری؟ 

- یا غریب الغربا؟؟ 

- یا ابوالفضل به مشهد برسم؟!!!!!!!!!!!؟

-          ........

کلا یاد جمله ها وکلماتی که قراره اون پشت بنویسم میفتم وکلی واسه خودم خنده م میگیره..

خودم را تصور میکنم با یه شلواره پرچین قیصری ویه سیبیل پرپشت ویه لنگ به گردن ،پاشنه ی کفشم را ور میکشم وکلاه  خوش فرمم را صاف میکنم وواسه چسبوندنه جمله ی قصارم میرم بالای ماشین....جمله را میچسبونم وداد میزنم:  

اصغـــــــــــــــــــــــــــر!ببین نوشته اش صافه، بچه!؟!

اصغر هم میپره عقب ومیگه حرف نداره اوستــــــــــــــــــــــــا!دمت گرم!

میام از ماشین پایین ولنگ رو میدم به اصغر ومیگم یه دست به سروروی ماشین بکش.خط نیفته ها!

کتم را روی دوشم صاف میکنم و،یه دست به سیبیل پرپشتم میکشم وبا لبخند نوشته ی روی ماشین رو میخونم که نوشته : فقط الــــــــــــــــــــــــــــــی...!

یهو تیلیفونم زنگ میخوره وعیاله ،مامان بچه ها!میگه پس کی میای آقا؟

بهش میگم تا بساط آبگوشت را حاضر کنه من هم رسیدم!