_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بر جوجه های غم زده ،سنگ ستم مزن...

هوالمحبوب: 

صورتم رو تکیه دادم به شیشه ی اتوبوس و دارم حرکت مردم را نگاه میکنم که درتکاپو واسه رفتن سر کارند وبچه ها خوشحال کیف رو کوله شون دارند میرند مدرسه ودلم غش میره واسه مدرسه رفتن .نمیدونم چرا ،شاید به خاطره صداشه که ناخودآگاه جلب توجه میکنه ومن اول نامحسوس وبعد هم محسوس چشم میندازم بهش.روبه روم نشسته وداره با موبایل صحبت میکنه.آرایش نداره.یه مانتوی کرمی پوشیده ویه شلوار جین قهوه ای ویه روسری شالی روی فرق سرش.یه دختره تقریبا بیست و شش یا هفت ساله ی خوشتیپ که به چشماش عینک آفتابی هم زده کنارشه وداره بیرون را نگاه میکنه. 

دستش را مثلا گرفته جلوی دهنش کسی نشنوه ولی اونقدر صداش بلند هست که من که دوتا ردیف اونطرفتر روبه روش نشستم بتونم بشنوم! 

- : ببین عزیزم!نه مامانت را میاری نه بابات.بچه رو هم نیار.ساعت 10 در ورودی دادگاه منتظرتم.تورو خدا دیر نکنی ها.دیر کنی ناراحت میشم.مهریه م رو میبخشم به جاش بچه ها وماشین را بهت میدم.ولی به جون تو از ارثیه م نمیگذرم.فقط ارثیه م رو میخوام درعوض ماشین وبچه ها ومهریه م مال تو! خواهرم دو سه تا بچه داره ،اگه بچه ها بیاند پیشم دیگه ببین چه آشوبی بشه.منم اعصاب ندارم!.............فدات شم!مراقب خودت باش!!!!

باقربون صدقه از اونی که احتمالا شوهرشه خداحافظی میکنه وزنگ میزنه به وکیلش. 

 - : من مهریه م رو نمیخوام.به خدا خسته شدم.رسیده به این جام....نه!فکر کردی اینقدر خنگم؟بچه ها مال خودش.ماشینم بهش میدم تا قبول کنه ولی ارثیه م رو میگیرم...... 

قطع میکنه وبه چند نفر دیگه خبر میده. 

مادرشوهرش بهش زنگ میزنه ومیگه بچه ی سه سال ت داره بیقراری میکنه ودیشب هی سراغت را میگرفت.میخواست گوشی رو بهش بده که تا میاد اعتراض کنه ونه بیاره ،کار از کار گذشته وپسر بچه ش گوشی رو میگیره ومامان جان مجبوره شاید فیلم بازی کنه وشاید راس راسی اظهار دلتنگی کنه.... 

دیگه نمیتونم نامحسوس زیر نظرش بگیرم.دیگه زل زدم بهش.دختری که کنارش نشسته داره نم نم اشک میریزه وبیرون را تماشا میکنه.شاید داره به عشقش فکر میکنه.شاید به دردهاش.شاید به هرچیزی که به یه یادش بخیر ختم میشه.... 

- :مامان!عزیز دلم دوس داری واست چی بخرم؟میخرم برات میارم..... 

به مادرشوهرش میگه :اگه بچه رو بیاری دیگه ولم نمیکنه ومکافات میشه.نه خودتون بیایید نه بچه را بیارید زوود عادت میکنه..... 

گوشی را قطع میکنه وسر درددلش با خانوم روبرویی باز میشه وبهشون میگه شوهر نونواش چه به سرش اورده ولی اون از ارثیه ش نمیگذاره.ارثیه ای که پدرشوهرش بهش داده وبعد از فراق بچه ش میگه... 

دختر بغل دستیش صورتش  رو طرفش میکنه و با نفرت نگاهش میکنه و باز اشک میریزه.باید خیلی شوت باشی که نفهمی گریه ی همراه با تنفر دختر به خاطره حرفای این مامانه زجر کشیده س(!!!!!)..... پس چرا اونا نمیفهمن؟نکنه همه شوتند و یا من خیلی ریز شدم یا اونا خیلی غرق شدن توی ناله های مامان خانوم ودیگه این دختر مهم نیست!؟!

میرسیم آخرین ایستگاه ودیگه آخی آخی خانومها هم به پایان رسیده و باید پیاده بشیـــــــــــم.... 

توی پیاده رو دارم پشت سر اون دختری که اشک میریخت قدم میزنم.میبینم داره هنوز اشک میریزه و بانفرت دورشدنه زن را تعقیب میکنه.میخوام آرومش کنم.چیزی بگم.مثل مثلا  take it easy... یا یه جمله یا لبخند کوچولو.....

دستم را بلند میکنم و میذارم روی شونه ش.سرش را برمیگردونه.نمیدونم چرا منصرف میشم و خجالت میکشم و تظاهر میکنم تعادلم به هم خورده و معذرت میخوام و اون هم لبخند میزنه ومیگه اشکالی نداره . می ایستم واون دور میشه.... 

دوسال پیش وقتی فرزانه گفت میخوام بچه دار بشم.بغض کردم وقسمش دادم.بهش گفتم:اگه تو خودت لیاقت مادرشدن را میبینی متولد کن.اگه شهرام واقعا عرضه ی بابا شدن داره.بچه پس انداختن را هرخری بلده.کاری نداره.عرضه ی مادرشدن داری بسم الله...... 

روزی که گفت شایان متولد شده.اولین چیزی که بهش گفتم این بود:امیدوارم لیاقتش رو داشته باشی.مامان شدنت مبارک عزیزه دلم..... 

آه میکشم.یه آهه بلند ویاد فرزانه می افتم.یادم می افته خیلی وقته ازش خبر ندارم.بهش زنگ میزنم.جواب نمیده.حتما باز گوشیش را سایلنت کرده که مزاحم خوابه شایان نشه.... 

دارم به اون پسر بچه ی سه ساله فکر میکنم که امشب منتظره اومدنه مامانش با کادویی هست که بهش قول داده.به نونوایی که قراره تنها بچه ش رو بزرگ کنه یا نکنه.به ارثیه ای که روی زمین مونده.به مامانی که همه ی حواسش پی ارثیه شه و رها شدن ازچنگ استبداد واستعمار.به دختری که توی دلش یه عالمه غصه وقصه ست و روی گونه هاش اشک وتوی چشماش نفرت و به الــــــــــــــــــــی......

گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست!

هوالمحبوب: 

 

کلاس که تموم میشه وتا یه مسیری با خانوم والایی و میثاق طی طریق میکنم وبعدش هم اوتوبوس سوارون میرم به سمت خونه ویه خورده هم کالباس وخیار شور و اینا میخرم ، یهو هوس میکنم یه سری بزنم به مجتمع  و یه سری هم کافی نت و یه وی پی ان بخرم 

 

دو هفته ست وی پی ان م تموم شده وبا اینکه اصلا فیس بوکی نیستم اما دلم میخواست یه سری بزنم ببینم این چند وقت چه خبر شده! 

پله ها رو دوتا یکی ویکی دوتا میکنم ومیرم داخل.همه پشت سیستمها نشستند ودارن یا لبخند میزنند ویا زووم کردن یه گوشه مانیتور وچشماشون شده این هـــــــــــــــــــوا!

جل الخالق ! به ما چه؟ 

مگه ما فوضولیم؟؟؟؟؟!!! 

سلام میکنم وبهش میگم :وی پی ان دارید؟ 

انگار که مثلا بیشنهاده بیشرمانه ای بهش داده باشم یهو سرخ میشه وبعد یواشکی  دوروبرش را نگاه میکنه و نگاش روی خانوم کنارش قفل شده ومیگه :بلـــــــه! 

بهش میگم: میشه بگید چه قیمته؟چه مدتیه؟چه طوریه؟ 

یه نگاهه وحشتناک میکنه ومیگه :میخواین بخرید؟ 

میگم: نه! میخوام بخورم! 

آروم میگه :واسه خودتون؟ 

پــــــ نه پــــــــَ واسه آقامون توی ماشینه ،خودش رووش نمیشد بیاد ،بچه م خجالتیه من رو فرستاده!!!!! 

چیزی نمیگم  وبه یه بله اکتفا میکنم! 

میگه:فروشی نداریم 

میگم :نمیدونید از کجا میتونم بخرم؟ 

یه لبخند تمسخر آمیز میزنه ــ انگار که مثلا منه دهاتی بلند شدم اومدم شهر و رفتم دمه پل خواجو  و کنار زاینده روود عکس گرفتم و بعدش باز عین همون شهر ندیدهه عکس رو بزرگ کردم قاب کردم با اون موهای پشت بلنده کفتریم وبعد تا یکی از زاینده روده وخشک شدنش حرف میزنه ،پز بدم وبگم من آبدار بودنه زاینده رود رو هم به چشم دیدم ونشون به اون نشونی که عکسش تو ی اتاق پذیراییه وحال میکنی پشت بلند رو؟؟؟ ــ  و بعد میگه:خانوم کسی وی پی ان جایی نمیفروشه! 

به سردترین صورت ممکن نگاهش میکنم که یعنی بیشین بینیم بابا! ومیگم :میفروشند آقای محترم ومیام بیرون! 

کنار آب سردکن می ایستم و مثل یه خانومه متشخص تا میتونم با دستم آب میخورم وکلی مستفیض میشم! 

دارم از پاساژ میرم بیرون که یکی از پشت سر صدام میکنه!سرم رو برمیگردونم میبینم صاحب کافی نته. 

 _ امرتون؟ 

- یه نگاه دوروبرش میکنه وانگار که میخواد جنسا رو بده بیاد و ما تحت نظریم و این حرفا و میگه: توی کافی نت جلو مشتری نمیتونستم بگم وی پی ان فروشی داریم.

بلافاصله میگم:آهان! و معنیه لبخنده تمسخر آمیزتون؟ 

 من من میکنه و میگه : من عذر میخوام! 

تو چشماش نگاه میکنم ومیگم :کاره خوبی میکنید.شبتون بخیر 

و از پاساژ میام بیرون 

 

بوی کالباس وخیار شوره توی کیفم داره کلافم میکنه.ازگرسنگی دارم میمیرم و تا خونه قدم میزنم وگاهی یواشکی دست میکنم توی کیفم وکالباسها را ناخنکی میزنم

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد...

هوالمحبوب:

وسط راه اتوبوس واسه نماز و دستشویی واینجور بند و بساطها نگه داشت و گفت تا اصفهان توقف نداریما و یهو همه با هم حمله ورشدند توی دستشووویی وصف طویل دست به آبی راه افتاد که بیا و ببین!خانوما یا داشتند تجدید قوا میکردندجلو آیینه یا داشتند بچه هاشون رو دلداری میدادند که یه خورده دیگه صبر که دستشویی رفتنتون نزدیکه!

منم چشمام  خواب آلود ! چشم باز کردم ورفتم گلاب به روتون دستشویی و بعدش 4 ساعت طول کشید تا آرایشهام را پا ک کنم وگیسهام رو بکنم توی مقنعه و یه وضویی بگیرم وبرم چهاررکعت نماز بر من واجب واینجور برنامه ها!

نمارخونه یه اتاق ده دوازده متری بود و غلغله از مردها!چهارتا دونه چادر هم کنار پنجره آویزون بود که قربون نبودنشون!آخه چادرها را واسه مردها که نذاشته بودند که!

از اول تا آخره اتاقک نمازخونه مردها پخش وپلا بودند ومنم هرچی نگاه کردم یه خانوم رد بشه،ازش سوال کنم ،نشد که نشد!

سرم را بالا کردم ورو کردم به خدا و گفتم ببخشید!

یکی از اون چادر بو گندوها رو سر کردم وانداختم توی صورتم وایستادم کنار یکی از مردها!!!!!!

قلبم توی حلقم بود وچشمام روی زمین!یهو از زیر چادر دیدم مردها موقع سلام دادن یهو چشمشون میفتاد به من وهنگ میکردند ودیگه یادشون میرفت الله اکبره آخره سلام رو بدند وزووم میکردند روی من ومنم وسط نماز هول میکردم وچادر رو باز بیشتر میکشیدم روی صورتم که اصلا معلوم نباشم کیه وچیه!!!!!

خاک برسرم!نماز اول که تموم شد به خداگفتم :میبینی خدا!با کمترین امکانات حواسم هستا!الان حواست باشه بهم سختی کار هم تعلق میگیره!!!!!

نمازخونه کم کم خلوت شد ولی همه ایستاده بودن دم در که ببینند این "خدیجه" (!) کی هست که وسط این هم مرد ایستاده به نماز خوندن و حتما ای ول!!!!(همون قصه ی خدیجه ی صدر اسلام ونماز خوندنش با علی (ع) ومحمد(ص) وشگفتی برو بچ!)

زود نماز بعدی رو هم خوندم  وزود چادر از سر برداشتم وپریدم بیرون وسرم رو انداختم زمین و رفتم طرف اتوبوس که دیدم همه زن ومرد  دارند نگاهم میکنن!میخواستم بزنم تو گوششون  وبگم :ای بابا !نماز خوندم وسط این همه مرد!نرقصیدم که!!!! عجبا!

که یهو چشمتون روز بد نبینه!یه چیزی دیدم که از خجالت میخواستم بمیرم!

حالا بیام به کی ثابت کنم که به جان بچه م من نمازخونه خواهران رو اون گوشه ندیدم وفکر کردم همین یه اتاقکی که  وسط راه ساختند واسه همه ست!

آخه نمازخونه خواهران راپشت دستشویی میسازند؟هاااااااااااااااااااااااان؟بزنم خودم رو بکشم؟؟؟

دقیقا کنار پنجره ی مردونه وپشت دستشوویی بوود!

کلا حیثیتم رفت!

فکر کن!تازه داشت مغزم لود میکرد چرا اینا کلا هنگ کرده بودن من رو وسط خودشون دیدند و یعنی داشتن توی دلشون به من چی میگفتن؟؟؟؟وای!یادم که میاد همه ی مردها چشمشون که به من میفتاد بقیه نماز رو یادشون میرفت و منم هی چادرم رو میکشیدم بیشتر توی صورتم ، کلا خنده وگریه وخجالت رو قاطی میکنم!

پریدم توی اوتوبوس وبه محضه اینکه نشستم روی صندلی خودم را زدم به خواب !تا اینکه راستی راستی خوابم برد

کلا من مرده این همه تقواو دینمداری خودمم ها!