هوالمحبوب:
به خاطره شب نیمه شعبان وشلوغیای امشب ،تمومه کلاسای آموزشگاه رو کنسل کردند اما من راضی نشدم وکلاس خودم رو برقرار کردم ویکی از مربی های دیگه هم همینطور وخانم جباری مجبور شد آموزشگاه بمونه وهی به من غر بزنه! یه حس عجیبی واسه امشب وامروز داشتم.قبل از شلوغیا وترافیک اس.ام.اسی.پیامهای تبریکم رو واسه دوست وآشنا فرستادم وتصمیم گرفته بودم مسیر آموزشگاه به خونه را پیاده برم.یه خورده کلاس رو زودتر تعطیل کردم واز همه خواستم امشب واسه هم دعا کنند.به خانم جباری میگم من هرچی موهبت امسال از خدا گرفتم از صدقه سر نیمه شعبان پارساله.وااااااااااااااااااااااااااااای که چه شبی بودوچه روزی!حتی بهش فکر که میکنم دردم میگیره!روزه سخت،وحشتناک والبته دلپذیری بود!دلم میخواست امسال هم مثل پارسال میرفتیم احیا،اما این روزها خیلی ضعیف شدم،زود خسته میشم وکم میارم ووقتی به ماه رمضون فکر میکنم ،خودم رو مرده فرض میکنم!
راست میگه،این حرفها به من نمیاد!واسه همین زود سروته حرف زدن درمورده اعتقاداتم رو هم میارم(!)وقضیه رو فیصله میدم وموضوع را عوض میکنم وراجب گرمی هوا وناهار ظهروشام شب واین موضوعات نخ نما شده وهمیشگی حرف میزنم!
همیشه از اینکه توی خیابون چیزی ازنذری ها بگیرم و بخورم یادیدن این مناظر شلوغ واسه یه لیوان شربت وشیرینی نذری، خجالت میکشم.اما دارم کیف میکنم،همه خوشحالند.سر در هر مغازه ای یه "اللهم عجل لولیک الفرج"نوشته.
یاد اون روز اریبهشت میفتم که پشت یه ماشین خوند"اللهم عجل لولیک الفرج"ومن یه صلوات زمزمه کردم.رو کرد بهم وگفت:میدونی قشنگترین دعای اهل زمین همین جمله است.تموم ملائک هرروز این جمله رودرعرش زمزمه میکنند. وخودش چنان با یه آهنگ دلنشینی این جمله را بلند تکرار کرد که دلم غش رفت ومیخواستم بپرم ماچش کنم وازتصور این موضوع خنده ام گرفت .رو کرد بهم وگفت:مرگ!!!!!!!!!!!!نیشت رو ببند(!)، ومن چقدر کیف کردم!!!!!!!!!
(همیشه اعتقاد قشنگ آدمها واسم قشنگ بوده وذوق داشتن وشنیدنش رو میکردم.)
همه به هر دلیلی خوشحالند.شربت میدند،شیرینی میدند،مداحی گذاشتند،اسفند روآتیش میریزند،صلوات میفرستند،نذری میدند،نذری میگیرند،بوی گلاب واسفندوآشی که دارند میپزند توی هم پیچیده وتمام فضای خیابون را پرکرده ومن با عطش واشتیاق به خوشحالیه مردم نگاه میکنم:)
توی مسیر اومدن، تمومه خاطراتی که از صاحب امشب دارم رو مرور میکنم.اولین باری که با تمومه وجود دلم خواست برم جمکران وتوی اردی بهشت توفیقش رو بهم داد ومن رو سر در مسجد جمکران به سجده ی شکر واداشت.فال حافظی که توی اردیبهشت ماه توی مسجد جمکران گرفتم که:"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.................وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند.....چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی...............آن شب قدر که این تازه براتم دادند.....".
شب تولدم باز هم توی جمکران وهق هق من تا دم صبح توی اتوبوس......نیمه شعبان پارسال که میخواستم بیام ونشد واون همه درد ودست عنایت تو......وسلامتی احسان و باز اومدن توی همون مسجد با گنبدسبز رنگش واون همه تقدس.......همیشه وقتی میرسه اون آخرش ومن رو نا امید میکنی وسرگله وگله گذاریم باز میشه ،دست به کار میشی......خیلی باحالی!
چه دعایی واست بکنم؟چی از خدا واست بخوام؟ هه هه!از خدا واسه تو؟خنده ام میگیره!!بگو به واسطه ی توچی واسه خودم بخوام؟چی کار باید بکنم؟آرزو نمیکنم بیای،چون همه میدونند یه روزی بالاخره دیر یا زود میای.آرزو میکنم وقتی میای چشمام شرمنده نگاهت نشه.بهم نگی الهام،توهم؟!نمیدونم چرا ازتصورش دارم خجالت میکشم!بغضم میگیره،خجالتم میاد!یه پسر کوچولو یه سینی شربت دستشه و بهم تعارف میکنه.ناخودآگاه سرش رو میبوسم ویه لیوان برمیدارم و یهو سرمیکشم وبغضم رو باهاش قورت میدم پایین وگم میشه وتموم وجودم از سردیه شربت خنک میشه!
هر چی هست زیره سره امشبه.میبینی؟همه خوشحالند،طرزخوشحالیها وحتی هدف خوشحالیهاباهم فرق میکنه اما ته ته دله همه اگه سربزنی یه انتظار هست.انتظاری که توی سردیه این دنیا ،آدم رو دلگرم میکنه.بالاخره میای،من باشم یا نباشم،ما باشیم یا نباشیم.توی همین روزا،شاید جمعه،شاید شنبه،شاید دوشنبه،من که میگم چهارشنبه....ولی میای وبعد..............
"عشق از پی او قدم قدم می آید
با ارتش خود به جنگ غم می آید
این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است
عشقش بکشد ، سه شنبه هم می آید......"
عید همتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک
هوالمحبوب:
چقدرخستگی امشب لذت بخشه!حس میکنم خودم هستم وخوشحالم.نای حرکت کردن ندارم اما طعم شیرینه امروز من رو به صرافت نوشتن میندازه.حس میکنم این من ونرگس نبودیم که از بودن در اونجا خوشحال بودیم بلکه این "کاشان" بود که به خاطره حضوره ما درآغوشش سر از پانمیشناخت واین حس خوش آیند رو به ما هم انتقال داد!
شروع شد،صبح با سلام وصبح بخیری وشروع خاطراتی که گفتن وتکرارش هم مسافت رو کوتاه میکرد وهم مخاطب رو هیجان زده.همیشه شنیدن از وگفتن برای نرگس برام لذت بخشه.آخ که تمومه نرگس رو مدیونه مامانش هستم!:)حرف زدیم وحرف زدیم وحرف زدیم وتمامه خانه ی بروجردی ها وطباطبایی ها وعباسیان وعامری ها روزیرو رو کردیم واین کله ی پرازباده من هم هی مکرر به خاطره قد رعنام(!) وسقف کوتاه وآستانه ی درکوتاهترش ،گورومب گورومب میخورد تو درودیواره وبا هر ضربه یاد "سید" میفتادم ویک مجموعه حس متناقضه حرص ولج وخنده وای بابا(!)سراغم میومدتا جایی که اون آخرا تصمیم گرفتم اگه یه بار دیگه سرم خورد تو درودیوار خودم رو از همون پشت بام شکیل طباطبایی ها بندازم پایین!
یعنی این خونه ها عین تونل "کاش وکاشکی" بود که به هزارتوی هزار توها راه داشت وبه قول نرگس اگه علامت نمیذاشتی راه برگشتت رو گم میکردی وشاید صددفعه از یه مسیر میگذشتی وباز نمیفهمیدی مسیریست تکراری!اصلا کلا جوگیر شده بودیم نه اینجور،بدجور وتصویر سازیه فوق العاده ی ما به درخواست نرگس جون که تصور کن این آدما قبلا تو این خونه چه حالی میکردن،به ما کمک میکرد تا درهر مکان از این خونه های خفن خودمون رو جزئی از اعضای این خونه در روزگاران گذشته تصور کنیم .من که کلا در اصبل نقش اسبها ودر مطبخ نقش خدمه وکنیزکان ودر حمام نقش دلاک ودر اتاقهای پنج دری نقش ارباب ودر بهارخوابها نقش خانوم بزرگ(زن سوگلی ارباب!)ودر اتاقهای تابستانی نقش شه Air conditioner ودر اتاقهای زمستانی نقش کرسی را به نحواحسنت بازی میکردم !اینقد خونه ها بزرگ وتو در تو بود که آدم تصور داشتنش جدا از حس قشنگی که بهش میداد خسته اش میکرد.فک کن اگه میخواستند از تو اصطبل مثلا برند توی بهار خواب تابستونی باید سوار اسب میشدند واسه این همه راه یا مثلا اگه میخواستند یکی رو صدا کنند آتیش روشن میکردند وبا دود پیغام میدادند یا به پا کبوتر نامه میبستد!(والا!)خیلی درانددشت بود!هرکدوم از حیاطهاشم که شونصدتا دستشویی داشت !خوب حق هم داشتند!!قرارشد ما هم پولهامون رو جمع کنیم دوتا خونه بسازیم تو کاشون وفامیلمون روبذاریم رو اسمه اون خونه ها تا کلی بروبچه ها ونسلمون کیفور بشند!
آخ که چقدر گرم بود وسیل یخمکها وبستنی ها وآب یخ ها وفالوده هاوآویزوون شدن از آب سردکنها هم از پس این گرما بر نمیومدولی گرمای بیرون قدرتی کمتر از گرمای درونمون رو داشت که از هیجان به اوج رسیده بود!
دلم نمیاد توی لحظه های قشنگ تنهایی کیف کنم وجای همه رو خالی کردم.توی راه پله های خانه ی عباسیان،روی پشت بوم طباطبایی ها ،توی پیچ کوچه ی خونه ی بروجردی ها که کلی ظرفهای سفالی و زنگوله آویزون بود،توی سفره خونه ی محله ی" فین کاشان" موقع ناهاری که با گفتن خاطره همراه بود وتوی باغ فین وقتی از خستگی وهیجان کفشامون رو در اووردیم وپاهامون رو توی جویی که از باغ رد میشد کردیم وزیر سقف منقش ومعرکه ی باغ دراز کشیدیم وچشممون رو از نگاه عابرهادزدیدیم وهی کیف کردیم وهی خندیدیم.
من ونرگس تنها بودیم ولی انگار که همه با ما بودند.تمام آدمهای خاطرات نرگس وتمام آدمهای زندگیه من!
شب برگشتیم با تموم خستگی وانرژی،با یه عالمه مکان ندیده ویه کوله باراز شوق ومن چقدر خوشحالم وسبک!اونقدر خسته که قبل از sms زدن به نرگس وتشکر از بودنش یا تموم کردن ای پست خوابم برد!همیشه یه راه وجود داره که خودت از دل خودت تمومه ناراحتی هات رو در بیاری.از خودم ونرگس ممنونم:)
پ.ن.آدمها دودسته اند:یک ودو!
- یعنی اگه نگاهت بیفته به پیشونیم همش قلمبه قلمبه از بس تو درودیوار خورد اومده بالا!سرم هم که عین تپه های سیلک شده پراز سرازیری وسربالایی!
- این پست ماله دیشبه که وسط نوشتن خوابم برد!:)
هوالمحبوب:
یعنی یکی میخواد به من بگه فوضولی؟مرض داری؟میمیری فوضولی نکنی؟آخه به تو چه؟کسی از تو کمک خواست؟هیشکی آدم تر از تووشجاعتر از تو وپترس تر از تو نبود؟یهو واسه ما میشی مگا من(Mega Man!)
حالا خوبه خدا را شکر قطاری چیزی نمیخواست بخوره تو سخره وگرنه یهو لخت میشم بندوبساطم رو آتیش میزدم جلو قطارتا یه ملت رو نجات بدم بعد یهو میدیدم دوربین مخفیه کلی آبروم میرفت با اون وضع اسفبار وبعد کلی همه واسمون حرف در میوردند که دیدی این فقط منتظره یه قطاره رد بشه خودش رو بذاره در معرض عموم!!!!!! فک کن گشت ارشاد واسه هرکدوم ازاعضایی که مرتکب جنایت شده بود کلی تعبیروتفسیرمینوشت وحال میکرد یهو یه دفعه برگه جریمه هاش تموم شده!
والا!!!
ما اگه شانس داشتیم بهمون میگفتند شانسی خانوم!
شده مثل اون یارووه که به زور میخواست پیرزنه رو از خیابون رد کنه ،حاج خانوم با عصاش زد توسرش گفت من همین حالا اونور بودم،مرض داری؟!
صبح خوشحال وخندان راه افتادم برم دفتروهی به خودم میگم امروز باید دختره خوبی باشی!گوربابای هرچی غصه است،امروز از اون روزاست!به این فکر کن باید این کارو بکنی واون کارو بکنی ومن خودم را دوست دارم واز این خزعولات آنتونی رابینزو یه ماچ به خودت بکن وصدتا خیرات بده واین جور امثال وحکم!
سوار تاکسی شدم(وای که این چندوقته ما چقدر وضعمون خوبه هی سوار تاکسی میشیم!سد خندان دونفر!!!!!)
جونم براتون بگه،سوار تاکسی شدم وخیره به گذر ماشینها وعابرها که یهو یه خانوم وآقای پیر واسه تاکسی دست تکون دادندو راننده هم مهربو و و و و ون،ایستاد واسشون!