_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

قــــــــدم زدم که فـــــــــرامــــوش تـــر کنــــــم خــــود را ...!

هوالمحبوب:

حواسم به ساعت نبود و توی آفتاب روی پله نشسته بودم و لقمه ی نان و پنیرم را سق میزدم و به رفت و آمد آدمها نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چقدر از اینجا خاطره ندارم که مرد مسافر به زن مسافر که پرسیده بود این دیگر چه جور ساعتیست گفت :"وقتی مستقیم روبروی حوض بایستی و نگاه کنی بهش میبینی سایه افتاده روی ساعت نه و بیست دقیقه!".اینطور بود که فهمیدم ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح است که من نشستم این گوشه ی جلفا و به خاطره های نداشته ام از اینجا فکر میکنم.

آن هم جاییکه تقریبن همه ی اصفهانی های با کلاس و گاهن بی کلاس و در عین حال مدعیه کلاس اصرار دارند برایشان خاطره انگیز بوده و یا هست و اگر هم خاطره نداشتند و ندارند،همه ی عزمشان را جزم میکنند که خاطره بسازند تا بعدها برای بقیه تعریفش کنند و مثلن توی وبلاگشان بنویسند!!

همین سه چهار ماه پیش آن گوشه درست روبروی نیمکت با نفیسه نشسته بودیم ،آن هم نه برای خاطره درست کردن بلکه تنها برای اینکه جای دیگری نمیشد بی خیال آدمها نشست و اسنک خورد و به هیچ کس هم تعارف نکرد. اسنک خوردیم و بعد هم تخمه! باقیمانده ی همان تخمه های لحظه ی طغیانگری ام و نفیسه که وبلاگم را خوانده بود خوووب میدانست که همه اش را خورد تا موقع طغیانگری ام مثل آدم های لا ابالی در ملأ عام تخمه در حلقم نریزم!

همین چند ماه قبلترش هم با نرگس نشسته بودیم بستنی خوردن در همین تریای پشت سرم و کلی حرف زده بودیم و گمانم یکبار هم با صدیق از اینجا گذر کرده بودیم تا برویم کلیسا و خلاص!

من گمانم بی کلاس بودم و شاید هم حوصله ی با کلاس بازی نداشتم که اینقدر از اینجا کم خاطره داشتم و دلم خواست بلند شوم بروم به قدم زدن آن هم ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح که یحتمل حالا دیگر بیست دقیقه نبود و مثلن شده بود بیست و چند دقیقه و یا حتی سی دقیقه! 

چشمم دختر کفش و کیف نارنجیه سیگار به دسته کمی آنطرف را گرفته بود که در آفتاب لم داده بود و سرگرم دنبال کردن خطوط و نقش و نگار صورت و آرایش همرنگ کفشهایش بودم که دلم نخواست بیشتر آنجا بمانم تا شاهد لبخندهای با کلاس و مرموز مردها که در پی صید کردنش بودند باشم!

راست دماغه نه چندان راستم را گرفتم و رفتم به سمت سی و سه پل تا خودم را مهمان یک فیلم کنم!خودم هم باورم نمیشد کارهای هرگز نکرده انجام دهم!اصلن نمیدانستم از کجا به ذهنم رسید بروم سینما.شاید موقعی که از پله ی اتوبوس داشتم لیز میخوردم و زن ها نگرانم شدند و مردها یواشکی خندیدند این فکر به ذهنم حمله کرد!

یادم نمی آمد تا به حال سینما رفته باشم به تنهایی یا مشتاق سینما رفتن باشم.همه ی آن پنج شش بار سینما رفتنه عمرم را دیگران دعوتم کرده بودند.آخرین بارش همین سال گذشته بود که با "او" (دهلیز) را دیده بودیم و بعد هم همه ی "میر" را قدم زده بودیم و اشانتیون نوشابه گرفته بودیم!!

بلیطم یک ساعت بعد را نشان میداد و میتوانستم توی این یک ساعت مغازه ها را زیر و رو کنم و تا آمادگاه قدم بزنم.قدم زدم و دلم نخواست به هیچ فکر کنم الا همان قدمهایی که زده میشد.

روی صندلی سینما که نشستم و به شاهکار(!) تهمینه میلانی نگاه کردم هم به هیچ چیز فکر نمیکردم.حتی وقتی دیالوگ ها و بازی رفتاریه "آتش بس" هم به نظرم مسخره می آمد و اینکه مرفهین بی درد هم چقدر با همسرانشان مسخره دعوا میکنند و بحث!

دلم نخواسته بود چیزی بخورم-مثلن بی ادبیه فیل یا چیپس که با کلاس ها فرنچ فریز صدایش میکنند یا مثلن ساندویچ که از الزامات دیدن فیلم در سینماست(!) و فقط چشم دوختم به صفحه و زیر یکی دو جمله اش را هایلایت کردم که یادم بماند برای روز مبادا و باز راست دماغه کوفته برنجی ام را گرفتم و تا خانه قدم زدم و باز هم رفت و آمد آدم ها و خرید کردنهایشان را دنبال کردم . حین قدم زدن با نفیسه هم موبایل به دست حرف زدم که میگفت نروم توی وبلاگم دری وری بنویسم که این امر مشتبه شود که حالم خوب نیست تا باعث شوم اویی که فکر میکند دلداری دادن بلد نیست و میترسد حرفی بزند که حال من بدتر شود،برود یک گوشه کز کند تا من تنهایی خوب شوم و این همه از هم فاصله بگیریم.

راست دماغ گردم را گرفته بودم و قدم میزدم به سمت خانه و به این فکر میکردم بهتر است این سینما رفتن را بگذارم توی برنامه ی پنجشنبه های سرگردانم آن هم درست وقتیکه برایم هیچ لذتی نداشت و ندارد و قرار گذاشتم در موردش فکر کنم!

رسیده بودم خانه و بساط ناهار را علم کردم محض رضای شکم بیچاره ام و سرم به شدت درد میکرد که میتی کومون گفت:"  باید روزی یک سیب بخوریم و به خاطر شرایط جوی خوردن یک سیب در روز الزامی ست." و وقتی لب هایم را کج و معوج کردم که من از سیب قرمز متنفرم و برایم مزه ی مقوا میدهد،از آن نگاههای شماتت باری که نمیشود در برابرش مقاومت کرد حواله ام نمود و امر فرمود تا چشم هایم را ببندم و فرض کنم سیب زرد که از علاقمندی های شدیدم است میخورم و من مجبور شدم کار ِ هرگز نکرده سیب قرمز گاز بزنم و هی عق بزنم و حواس خودم را پرت کنم که خیال برم دارد دارم سیب زرد سق میزنم تا نکند استفراغ کنم روی تمام دنیا . نه اینکه خیال کنید بچه نه نه و سوسول باشم ولی آخرش عقم گرفت و سیب را نصفه نیمه گم و گور کردم که برود به درک سیبی که مزه ی مقوا میداد!

همین حالا که دارم همه ی سعی ام را میکنم که حواسم به خواندن های نفیسه باشد و دختره خوبی باشم که غرغر نکنم توی وبلاگ و عر و عور راه نیندازم،به این فکر میکنم که سرگردانی و کلافگیه روزها و خود ِآدم،تو را به چه کارهایی وادار میکند.مثلن سینما رفتنی که هیچوقت به آن مشتاق نبودی و خوردن سیب قرمزی که از آن متنفری!

این یعنی اینکه شاید بعدتر ها به چیزهای دوست نداشتنیِ دیگری بر حسب اجبار متمایل شوم.آنقدر متمایل که وهم برم دارد علاقمند شده ام!!

قـــــــرار بــــــــود تــــو بــابــــا شـــــوی و نـــان بـــدهـــــی ...

هوالمحبوب:


شش ماه بود ازدواج کرده بودند.با عشق!
نمیدانم دقیقن تعریف و تصورشان از عشق چه بود ولی میگفتند و ادعا میکردند با عشق!
زن بیست ساله بود و مرد بیست و هشت ساله.
مرد ورزشکار بود و باشگاه میرفت.از همان ها که بدنسازی کار میکنند و بعد عضله شان را می اندازند توی لباس چسبانشان تا از دختر کش بودنشان کیفور شوند!دخترها هم البته زیاد دور و برشان غش و ضعف میکنند احمق ها!
میگفت دختر کش بود و از میان تمام دخترها او را انتخاب کرده بود و او هم از میان تمام خواستگاران رنگارنگش مرد را!
عاشق و معشوق بودند گویا! پدر مرد سال ها پیش مرده بود و دو برادرش به فاصله ی چند سال به خاطر سرعت در رانندگی تصادف کرده بودند و انا لله و انا الیه راجعون!
مادرش این سال ها به خاطر این همه از دست دادن شکسته شده بود ولی همچنان مهربان و دوست داشتنی بود و دلخوش به دو پسر باقی مانده ای که داشت و تازه عروسش که پسرش را می پرستید.
تازه عروس سه ماه بود باردار شده بود و روی ابرها پرواز میکرد از شوق.زن مادر شدنش را شوق داشت و مرد خودش را بی نظیرترین پدر تصور میکرد که آن شب کیلومتر شمار ماشین رفت روی 180 و ترمز کردن همان و ضربه مغزی شدن مردی که کمربند نبسته بود همان و تازه عروس سه ماهه باردار، بیوه شدنش همان!
مادرش سومین پسرش را هم به خاطر عدد روی کیلومتر شمار از دست داد و همه دلشان برای پیرزن و تازه عروسِ بیوه یک دنیا سوخت و اشک شدند از درد برای تازه عروس و بچه ای که قرار بود یتیم متولد شود.
موقع ناهار که یگانه عکس پسر خاله اش را از گوشی همراهش به ما نشان داد غم گرفتمان.من اما غمگین تر شدم وقتی خودم را جای تازه عروس گذاشتم و راستش کمی بغضم گرفت به خاطر زنی که همه ی زندگی اش مردی بوده که حالا نیست و بچه ای که قرار بود طعم نداشتن را از همان لحظه ی چشم گشودنش به روی دنیا بچشد و یتیم متولد شود.
ولی یگانه گفت آن بچه هیچ وقت یتیم متولد نمی شود!
هنوز یک هفته از مرگ تازه داماد نگذشته بود که عروس بچه را سقط کرد!
حق داشت!!!
 فقط بیست سال داشت و حق زندگی کردن!عقل حکم میکرد عمرش را به پای فرزندی بی پدر نگذارد و شانسش را به عنوان یک دختر زیبا و جوان برای زندگی آینده اش با مردهایی که موقعیت خوبی داشتند و قرار بود شیفته اش شوند از دست ندهد!
به همین راحتی،به همین خوشمزگی!
یگانه می گفت بیچاره خاله اش که این پسرش را هم تصادف با خود برد و قاشق توی دستم به وضوح می لرزید!
الـــی نوشت :
من این شع ـــر را می میرم.من این شعــر را زیادی می میرم.
گوشش که دادید روحم را با لبخند شاد کنید.اشک نشویدها!من زیاد به جای همه تان در هر بیتش اشک شدم :)

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی ...

هوالمحبوب:

این روزها هم شبیه روزهای قبل که هر کس تماس میگرفت و تلفن روی میزم با صدایی که به قول آقای نون برق از کله ی آدم میپراند قبل از پیگیری کارش سراغ اخبار اصفهان را میگرفت،بازار تبریک و تهنیت جاری شدن زنده رود به راه است و تازه وقتی که تبادل اخبار تمام میشود یادشان می افتد که برای چه تماس گرفته اند!

برعکس ِاخبار اسیدپاشی اصفهان که من از آن ها بیشتر میدانستم و برایشان واقعیت ها را تعریف میکردم و وقتی هشدار میدادند که مواظب اسید پاش ها باشم و من به آن ها میگفتم اسیدپاش ها باید مواظب من باشند و آقای میم اعتقاد داشت که من خودِ اسیدم و وای به وقتی که بخواهم پاشیده شوم(!) و نیازی نیست مواظب باشم،این روزها اما آن هایی که حتی اصفهان را از نزدیک به چشم ندیده اند از من بیشتر خبر از اصفهان دارند!

آن ها بیشتر از من خبر دارند شلوغی ه کنار زاینده رود را،پر آب شدنش را،کثیف بودن آب روزهای اول و زلالی ِ این روزها را.آنها با آن همه کیلومتر فاصله بیشتر از من خبر دارند مردم اصفهان نماز شکر خواندند و پایکوبی کردند.آن ها بیشتر از من خبر دارند از حاشیه نشین های زنده رود که بساط جوجه علم کرده اند و زنده رود را نفس کشیده اند.

من اما در برابر حرفهایشان لبخند میزنم و حرفهایشان را تایید میکنم و به هیچ کدامشان نمیگویم برخلاف اشتیاقم برای دیدن زنده رودی که زنده شده پایم را هنوز آن حوالی نگذاشته ام.

به هیچ کدامشان نگفته ام زنده رود درست روبروی شرکتمان جریان دارد و اگر این درخت ها حایل دیدنش نبودند میشد از پنجره ی روبرو زنده رود را درسته قورت داد و فقط کافیست از خیابان عبور کنم و بروم سمت باغ گلها تا رخ در رخ شویم و من از همین فاصله ی کوتاه که از آن دارم هنوز ندیدمش!

به هیچ کدامشان نگفته ام زنده رود ِ پر آب با نبودن کسی که باید باشد برایم صحرای کربلاست و میترسم دیدنش را تنهایی تاب نیاورم و بی قرارتر شوم و زیارت زاینده رود را گذاشته ام برای روزی که او از راه برسد.

+من اما عاشق این ملودی ام