_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اثــــــر انگشــــتت بر دلـــــم جـــا مانـــــده ...!

هوالمحبوب:

لازم است بعضی وقتها گذرتان به همان جاهایی بیفتد که یک روز با درد تجربه شان کرده اید.لازم است گذر پوست به دباغ خانه بیفتد حتی اگر نه شما پوست باشید و نه آنجا دباغ خانه!

 مثلن یک روز بلند شوید و بروید آگاهی برای تشخیص هویت و عدم سو پیشینه و نگاهتان را بیندازید روی همان صندلی که یکی دو سال پیش توی یکی از روزهای سرد مهرماه که بغض بودید و درد و منتظر ِ یک معجزه،رویش نشسته بودید !

لازم است بروید انگشتهایتان را بدهید دست خانم محجبه ی لاغر اندامی که لاغری اش آنقدر به چشم می آید که فکر میکنید ممکن است هر لحظه دستهایش از سنگینی انگشتان شما بشکند و خرد شود.

تا او انگشتانتان را بگذارد روی دستگاه مستطیلی شکل و شما زل بزنید به مانیتوری که اثر انگشتتان را ثبت میکند و نیشتان را شل کنید که "چقدر خفن!عین فیلمها!"،تا خانم محجبه ی لاغرِ اخمالو نیشش را به تناسب نیش شما کمی شل کند و چادرش را بکشد جلو و دوباره انگشت ِانگشتریتان را بگذارد روی دستگاه و حرص بخورد و به خودش غر بزند تا شما متعجب بپرسید:"نکنه خندیدم روی اثر انگشتم تاثیر بذاره خراب بشه؟!" و او به زور لبخند بزند و بگوید:" نه،فقط من حواسم پرت شد!"

 و بعد یواشکی بشنوید که زن تپل ِ کنار دستتان به دخترش میگوید :"قربون خدا برم که این همه آدم اومدند و این همه آدم رفتند و اثر انگشت هیچکدومشون شبیه هم نبوده و نیست!" و شما حرص بخورید که :"حاج خانوم اگه شانس منه خدا همین الان استثنا قایل میشه و معجزه نشون میده که بالاخره دو تا اثر انگشت توی دنیا عین هم در اومد و همین الان دستگاه بوقش در میاد و کاشف به عمل میاد اثر انگشت من با مامان دالتون ها یکیه و شونصد کیلو مواد توی لوزالمعده م جاسازی کردم دارم از مرز خارج میشم تا برم پیش پسرهام و خودم خبر ندارم و حالا کی حوصله داره ثابت کنه ما هنوز زاد و ولد نکردیم! حتمن اون موقع هم که معلوم شد اشتباه شده بازم میفتیم حبس که چرا به ندای آقــــــا معظم له واسه افزایش جمعیت ایران لبیک نگفتیم!" تا خانم لاغر اندام لبخندش را قورت بدهد و با سرفه اش آژیر اخطار بزند که وارد مقوله های ممنوعه شده اید و شاید همین جمله هایتان سر سبزتان را بر باد دهد و بگوید که کارتان تمام شده  تا شما لبخند بزنید و بگویید:"چقدر وقتی میخندید آدم روحش تازه میشه!!!"و اتاق را ترک کنید تا باز چشمتان به همان صندلی بیفتد که یکی دو سال پیش شما را در بغل گرفته بود و باز لبخند بزنید و دستتان را ببرید بالا و لپ خدا را محکم بکشید و ببوسیدش و برایش تعظیم کنید و هزار بار شکرش کنید.

آن هم نه برای اینکه زن تپل کنار دستتان میگفت که باید قربانش رفت چون اثر انگشت هیچ بنی بشری را شبیه هم نساخته،فقط چون آنقدر مهربان است که با اینکه میتوانست بدترین ها را برایت رقم بزند،معجزه ی "آخری خوب" را به تو هدیه داده!

لازم است بعضی وقتها بروید همانجاها که یک روز با درد و اشک به او قول میدادید که اگر خوب تمام شود تمام دنیا را نذر خوبی اش میکنید،تا یادتان بیاید چقدر مهربان و دوست داشتنی ست که بنده ی فراموشکاری چون شما را با تمام بدقولی هایتان هنوز دوست دارد.

لازم است بروید تا یادتان بیاید این روزهای تلخ و درد هم مثل همان روزهایی که یادتان افتاده تمام خواهد شد و فقط ممکن است کمی طول بکشد،آن هم فقط کمی بیش از حدی که شما فکر میکنید و باید صبور بود :)

الی نوشت :

خدایا!در سرنوشت خود خیر برایم مقدر کن و مقدراتت را برایم مبارک گردان تا چنان نباشم که تعجیل آنچه پس انداخته ای را بخواهم و نه تاخیر آنچه تو پیش انداخته ای.خدایا قرار ده بی نیازی در نفس من و یقین در دلم...

"فرازی از دعای عرفه..."

اوضاع خراب است،مراعات کنید ... :)

هوالمحبوب:

با صدیق رفته بودیم سرِ کوچه ی محل کار نرگس تا ناهار را با هم بخوریم.نمیدونستیم شرکتش کدوم از اون ساختموناست.هی قدم زدیم و هی زنگ و نرگس جواب نداد.هوا گرم بود و حرص خورده بودیم اون هم یواشکی و کوچه را متر کرده بودیم.

خواستیم بریم شهر کتاب و خودمون را با ورق زدن کتابها مشغول کنیم تا نرگس پیداش بشه که چشممون افتاد به ردیف پارک شده ی ماشین ها و جای خالی ِ یک ماشین میون اون همه ماشین و نوشته ی بالای سر اون جای خالی و کلی خندیدیم تا نرگس از راه برسه و ناهار بخوریم و کلی خاطره برای تعریف کردن رد و بدل کنیم...


+قشنگ ترین اتفاق دنیا 

و دلــــــم شعـــله ور است ...

هوالمحبوب:

تا یادم میاد غیر از خونواده م که اون هم اجازه ی داشتنش دست میتی کومون بود هیچکسی رو نداشتم.یه عالمه دوستای جور واجور داشتم اما به قول مامانی همه ش عاریه ای بود.مال مردم بود.تنها چیزها و کسایی که مال من بودند خونواده م بودند.شاید واسه اینه الان اول داداش و آجی هام و بعد بقیه ی دنیا برام مهمند.

مامانی یادم داده بود.از بس گفته بود.از بس تکرار کرده بود.شاید چون خودش از وقتی ازدواج کرده بود خونواده نداشت.میتی کومون گفته بود باید که نداشته باشه.میتی کومون هرچی میگفت و میگه باید همون بشه و اون بار هم شده بود.مامانی یادم داده بود اگه برای همه ی دنیا گرگی باید برای خونواده ت میش باشی.اگه برای همه دنیا زبونت درازه باید برای خونواده ت لال باشی.شاید چون میتی کومون برای ما نه میش بود و نه زبون کوتاه !

همین بود که مامانی رو آزار میداد و دلش نمیخواست بچه هاش پا جای شوهرش بذارند که یادمون داده بود.

بچه بودم،بچه بودیم و نمیفهمیدیم.واسه همین همیشه تا با احسان دعوام میشد و کتک کاری میکردیم دلم میخواست بمیره!بچه بودم و تا وقتی مامانی دعوام میکرد دلم میخواست بچه سر راهی بودم و مامان نداشتم.

بچه بودم و وقتی با همه ی بچگی م دلم میخواست یه مامان و بابا و داداش و آجی ه دیگه داشتم اما هیچ وقت یاد نگرفتم خونواده م را از کسی قایم کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم جلوی بقیه کوچکشون کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم کاری کنم که بقیه عاشقشون نشند.

سال اول دانشگاه فک و فامیل دار شدم.همون موقع که مامان حاجی زمین گیر شده بود و سهم من از همه ی مامان بزرگ دار شدنم دستشویی بردن های وقت و بی وقت نیمه شبش بود و بیدار شدنهای مکررم وقتی صدام میکرد که آب میخواد.

بقیه برام دل میسوزوندند،یکیش همین میتی کومون که یه روز نمیدونم خدا کجای کله ش زده بود و چرا دلش مثلن واسه من سوخته بود و بغض کرده بود که "دخترم الان موقع سرخاب سفیدآب کردنشه باید وایسه دستشویی های مامانم رو بشوره!"

ولی من عشق میکردم.مامان بزرگ داشتن و فامیل داشتن و خونواده داشتن برام عشق بود.مامانی یادم داده بود خونواده یعنی عشق حتی اگه دوسشون نداشته باشی.

روزی که مامان حاجی به عمه ها سپرد دم عید نوروز برام طلا بخرند واسه قدردانی میخواستم از غصه بمیرم.به عمه گفتم مگه پرستار استخدام کردین که میخواین دستمزدش رو بدید؟چرا الان که مامان بزرگ دار شدم دارین جوری باهام رفتار میکنید که انگار شما صاحبشید و من پرستارش که باید حق الزحمه م رو بدید؟من دخترشم نه پرستاری که دستمزد بخواد!

واسه همین از طلا به لباس بسنده کردند و برام یه شلوار خریدند به عنوان عیدی از طرف مامان حاجی و همون شلوار رو هم یه روز اون یکی عمه چون قشنگ بود ازم گرفت بپوشه و دیگه بهم پس نداد!

من درست بعد از بیست سال فک و فامیل دار شده بودم و هیچ خجالت نمیکشیدم وقتی وسط جمع میون اون همه عروس و پسر و دختر و نوه ای که داشت و همه ی سالهای عمرشون ازش استفاده ی معنوی و غیر معنوی کرده بودند به من میگفت الهام میخوام برم دستشویی و من با عشق سر به سرش میذاشتم که خجالت نکشه و بهش میگفتم :"اگه دختره خوبی باشی یه روز میبرمت بیرون،من زنگ خونه ها رو میزنم و تو فرار کن تا بخندیم!" و اون اشک و خنده رو قاطی میکرد و تحویلم میداد و منم تاتی تاتی میبردمش دستشویی !

من همون مامان حاجی علیل و پیری که نه میتونست روسریش رو درست کنه و نه شلوارش رو بکشه بالا رو حتی با اینکه میتی کومون رو به دنیا اورده بود،به همه ی دنیا نمیدادم و همیشه جوری ازش تعریف میکردم که هر موقع دوستام می اومدند خونه دلشون میخواست مامان حاجی م رو ببینند.

واسه همین وقتی توی عروسی طاهره - دختر عمو بزرگه- وقتی دخترعموها و حتی عموم خجالت کشیده بودند که مامان حاجی پله به پله با زانو اومده بود بالا تا برسه به مجلس و عمو وسط جمع گفته بود "این رو اوردید اینجا چه کار؟"با اینکه من اندازه ی هیچکدومشون از مامان حاجی سهم نداشتم ولی دق کردم که چرا باید مامان به این ماهی باعث خجالت کسی بشه اونم صرفا به دلیل کهولت سن یا تفاوت حرف زدن و رفتارش با بقیه!

من تا روزی که مامان حاجی مرد میپرستیدمش. نه چون یه عالمه خاطره داشتم از خونه ش و خودش و مهربونی هاش.نه!همه ی خاطره هاش ماله بقیه ی نوه ها و بچه هاش بود که موقع توانایی و جوانی ش تا حد امکان ازش حتی در حد پز مامان بزرگ داشتن مستفیض شده بودند و الان هم فقط واسه حفظ ظاهر مجبور بودند یه سری کارها رو بکنند و این عادته این خونواده بود و هست!

فقط چون مامان حاجی م بود.خون اون توی رگ هام بود،اصلن خون به جهنم(!)،دوستم داشت،دوسش داشتم اونم بدون چشمداشت.اصلن چون اسم "مامان" رو یدک میکشید.

اگه باباحاجی هم اون روز دلم رو اونجور نمیشکست و دل به دل بچه های بی خاصیتش نمیداد الان دلم براش همونجور پر میزد و از خاطره هام پاکش نمیکردم و به ازای هر سرفه و حتی فین کردن دماغش و خس خس کردن نفس هاش همه ی دنیا رو با عشق و دل و جون عاشقش میکردم و هیچ برام اه اه گفتن و کج و کوله کردن چشم و ابروی بقیه مهم نبود،ولــی ...

همه ی اینا رو واسه این گفتم که نمیفهمم چرا بعضی ها وقتی تعداد کتابهایی که توی زندگیشون خوندن زیاد میشه و لحن حرف زدنشون فرق میکنه و آدمایی که باهاشون رفت و آمد میکنند باکلاس تر میشند و رنگ رژ لبشون پررنگ تر میشه و اسمهای قلمبه سلمبه ای که یاد میگیرند بیشتر میشه و جای خونه شون عوض میشه و حتی بعضن شهرنشین میشند،یادشون میره از کجا اومدند و خونواده شون کیه و تا همین پریروز داشتند گوسفنداشون رو میدوشیدند و واسه نمردن گوساله شون به خدا التماس میکردند و واسه اینکه بارون به شکوفه های درختهاشون نزنه نذر و نیاز میکردند.

اینا رو واسه این گفتم که خیلی دلم گرفت وقتی دیدم نوشته به زنی که خودش رو مادر اون میدونه آلرژی گرفته!که...

بی خیال!منم چشمم رو روی همه ی اون چیزایی که در مورد خودش و مامانش و زندگیش میدونم میبندم و به چشم یه دانشجوی خفن ِ نرم و نازک و چست و چابک ِ با احساسات لطیف و ظریف بهش نگاه میکنم و خیال میکنم این همون مامانی نیست که با دعا و نذر و نیازش اون به اینجا رسیده و همون وصله ی ناجور و مخل آسایش و آرامش زندگیشه که کاش توی زندگیش نبود تا اون یه کم توی دود و دم روشنفکری و پا روی پا انداختن ها و قهوه توی ماگ خوردنش اونم تنگ غروب و روی صندلی خانوم هاویشان*(!) همراه با یه موزیک سافت بتونه نفس بکشه و بعد فرداش بیاد خاطره ش رو توی وبلاگش بنویسه و از بغل و لب و لوچه ای که نیاز هر آدمیه(!) که کاش بود و کاش یه جای دیگه و توی یه فصل دیگه به دنیا می اومد حرف بزنه تا خواننده هاش باهاش همذات پنداری کنند و سر و دست بشکنند براش و اون عین خر کیف کنه و گربه صفتانه لبخند بزنه!!

*صندلی خانوم هاویشان یا راک چـِر همون صندلی ای هست که مد شده بهش میگند صندلی لهستانی!!

الـــی نوشت:

شاید این پست به قیمت خونم تموم بشه!آخه از اونجایی که فک و فامیل محترم به بنده تفقد خاصی دارند و همیشه هم اصل مطلب و کلام رو ول میکنند و فرع رو دو دستی میچسبند،گاهن و گاهی هم مستمرن اینجا در رفت و آمدند و جا داره من از همین تریبون براشون دست تکون بدم و خسته نباشید عرض کنم و بپرسم :"چه خبر؟!":)