هوالمحبوب:
"عکس این پست میشود چشمانت
وقتی با اخم نگاهم میکنی
و
با درد برای هزارمین بار عاشقت میشوم..."
من سرکشــــــم پیش شما،آرام هم من...
تو باده ی ناب منی و جـــــــام هم من...
از بس یکی هستیـــــم ،میبینم کنارت...
گاهی تو هستی چون "..."،"الهام" هم من...!
حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم تا وقتی در را باز میکردی و آن ها را میدیدی و هزار فکر در هم برهم توی سر و صورت و کله ات نقش می بست نگاهت میکردم.
حاضر بودم تمام کلافگی و بدقلقی ات را به جان بخرم و بنشینم روبرویت تا در را باز کنی و چشمت بیفتد به آن چند جفت چشم.بی قرار دیدنت بودم با اینکه چند دقیقه بیشتر نبود از من دور شده بودی و نگرانه نگران شدنت که توی گوشَت بعد از آن چند بوق ممتد گفتم که نگران نباش،هیچکس به شصتش هم نیست!
من خنده هایت را می پرستیدم "اوی ِ بی نظیرم"! من قدر شناسی ات را که از چشمهایت به سمتم سرازیر میشد را به جان میخریدم و میترسیدم نگاهت کنم که نگاهم لو بدهد عاشق و دلباخته ی این جمع کیست.
من سرک کشیدنت را کنار صورتم موقع نقش بستن توی قاب دوربین می مردم از ذوق بدون اینکه کسی بداند چرا کنارم قامت برافراشته ای و بیشتر از پیش عاشقت میشدم گردالی ه دوست داشتنی ام!
من مهره ها را درست نچیده بودم و لعنت به حساسیت زنانگی ام که کار دستم داد و ابله ترین و حسودترینشان جام عسل را زهر کرد در کامت و لعنت به من که باعث و بانی تمام اخم ها و حرص خوردنهایت بودم.
لعنت به من که دلم میخواست میان آن روشنایی که صورتت لبخند بود و اضطراب و لبخندهایت تلخ و بریده بریده،غرق بوسه ات کنم و شمع ها را یکی یکی فوت کنم و دستت را بگیرم و هی تابت بدهم و تو هی خجالت بکشی و من مجبورت کنم با آهنگ نرم و ملایم فضا آرام تکان بخوری تا ادعا کنیم رقصیده ایم ولی گند زدم و نمیدانستم چه دارد ریز ریز ، زیر پوست آن پنجشنبه سرم می آید...
لعنت به تمام آن ها که شعورشان اندازه ی فندق هم نبود.همان ها که تا خرتناقشان مدیون و مرهونت بودند و بلد نبودند مهربان بودن را.لعنت به من که جسارت اینقدر گستاخ بودن را به آن ها داده بودم.لعنت به من که میپرستیدمت و آیین بندگی و پرستیدن نمیدانستم و لعنت به آن ها که حرمت امامزاده شان را زیر پا گذاشتند و حق به جانب شدند!
میان آن همه بغض و لبخند درست به فاصله ی چند سانتی متری ات برایت شعر شدم و نشاندمش گوشه ی خاطراتم وقتی سال ها بود شعر شدن نمیدانستم...
تو و پریسا و نرگس و همه ی دنیا هم ردیف شوید و بگویید قصه های عاشقانه و آخر و عاقبت و جملات و کلماتش هی توی تاریخ تکرار میشود و منحصر به من نیست،قبول نمیکنم کسی یک هزارم من عاشق باشد وقتی اینقدر عاشقانه نفست میکشم و جان میکنم تا از غرق شدن در نگاهت نمیرم...
"اوی ِ بینظیرم"! تولدت....بغض نکن دردت به جانم!
خودت میدانی هاله ی حلقه زده در چشمهایت سه روز تمام مرا عزادار کرد و انگشت نمای خلق ،بس که به یاد اوردنش مرامی کشت.
من جبران میکنم عزیز دلم.من از خدا برای جبران کردنش عمر طولانی خواسته ام و برای کنار تو نبودن،مرگ!
اوی بی نظیرم! تولدت.... آخ... تولدت... آخ که درد کاش مرا می کشت...
تولدت هزار بار مبارک...هزار بار...اندازه ی ذره ذره و پیکسل پیکسل دوست داشتنم که اندازه ندارد...
هوالمحبوب:
با خنــــده دارم عکــــس ســه در چـــار میگــیرم
اما غمـــم هر بار شـــش در هشـــت می افتــد...!
بازی ایتالیا و آلمان بود.از آن بازی ها که جان میداد دراز بکشی جلوی تلویزیون روی پاهای مردت و تخمه بخوری و پوسته اش را تف کنی و زل بزنی به تلویزیون و وقتی فوتبال دوست نیستی کم کم از کسلی بازی خوابت ببرد و با گل اول آلمان و داد و هوار عزیز جانت که خوار و مادر هیتلر و چشم آبی ها را مورد تفقد قرار داده از خواب بپری و سرت را جابجا کنی روی زانوانش و آرامش کنی که همسایه ها خوابند ،آرام تر! و در امن ترین مکان دنیا باز زل بزنی به صفحه تلویزیون و چشمهایت کم کم گرم شود تا گل بعدی!
من اما خودم را که سحری نخورده به بیست و چندمین روز ماه رمضان قامت بسته بودم کشان کشان به خانه رساندم و حرص خوردم که خانم فلانی ،فلان همکاره فلان سال ه فلان آموزشگاه توی پیاده رو مرا میبیند و صدایم میکند و با دیدن حال زار و ناتوانم می ایستد که سراغ این چند سال را از من بگیرد و باز مثل همیشه از خواستگاران الدنگش حرف بزند که همه هنوز خاطر خواهش هستند و او دم به تله نداده و ارواح شکم عمه اش !!
خودم را به زحمت و خستگی درست دم غروب رسانده بودم خانه و در راه منزل ،زنانگی ام بر من غلبه کرده بود و کلم قرمز خریده بودم و کاهو و سرکه ی سیب تا بساط خانمی ام را هر وقت که شد،در خانه ای که هیچ اختیارش را نداشتم عَلَم کنم بس که دلم کدبانویی طلب میکرد!
پاهایم را که توی حوض آبی رنگ حیاط هل دادم و موهایم را شانه کردم و گل قرمز رنگ سنجاق مو را بستم انتهای بافت موهایم و پیرهن گل من گلی ام را به تن کردم و افطار کردم،خودم را هل دادم توی آشپزخانه و با تمام خستگی ام هوس ترشی درست کردن به سرم زد که با حفظ مسائل امنیتی شستم و خرد کردم و سرکه ریختم و دبه دبه ترشی انداختم و جای غر زدن از ناخنک های مَردَم که خانه را به گند کشیده بس که خرده کلم ها همه جا ریخت و پاش میکند، یک خط در میان میتی کومون را که پشت به من نشسته بود و اخبار میدید دید زدم که مبادا کدبانوگری ام را به هم بزند قبل از آنکه کارم تمام شود!
شاید باید کیک درست میکرد و قهوه برای شب که قرار است بنشینم با اوی ِ دوست داشتنی ام فوتبال ببینم و پاپ کورن درست کنم که کثیف بازی در بیاوریم موقع تماشا و برای هم کرکری بخوانیم و منی که هیچ فوتبال را نمیفهمم چون حریف اویم نمیشوم بروم توی تیم اوکه هی داد بزنیم گُـــــــــــــل و موقع گل خوردن هی فحش کشدار بدهیم به نیاکان تیم مقابلمان!.... ولی ایستادم به ظرف شستن و با الناز و فاطمه یواشکی حرف زدن و اثرات جرم ترشی درست کردنم را محو کردن و از بین بردن و پشت بندش درازکش شدن روی تخت که خستگی ام در برود و خدا را شکر کنم که اویی در کار نیست که این همه زحمت بکشم محض تدارکات فوتبال دیدنمان و بعد یکهو زنگ خانه را بزنند و دوستانش قطار قطار بریزند داخل خانه و من چانه و فکم کش بیاید و غمگین شوم وقتی باز هم کسی زورش از من و کارهایم بیشتر است!
دراز کشیدم و اینطور الکی خودم را گول زدم و شکر به خورد خدا دادم و بغض قورت دادم و به جهنم که خیلی چیزهایم را قرار نیست هیچ کس درک کند!
فاطمه که گفت میتی کومون و فرنگیس چادر چاقچور کرده اند بروند فلان جا ، کف و ضعف کردم و به محض بسته شدن در پشت سرشان،بساط سالاد ماکارونی را به پا کردم که دخترها دوست داشتند و میخواستم فردا که خانه نیستم هی سالاد ماکارانی به خوردشان برود که گل دختر برگه ی تبلیغاتی فلان مهدکودک را که تراکت پخش کن انداخته بود داخل خانه آورد و با نیش شل گفت که :"مامان گفته من امسال میروم مدرسه و این هم کارنامه ام است!!!" و من از ذوق برایش مردم و نمره های ساختگی اش را تحسین کردم و گفتم که جشن بگیریم محض شاگرد اول شدن بهترین گلدختر دنیا که فاطمه را فرستادم برود آن موقع شب چیپس و ماست بخرد، سس مایونز و این قبیل مزخرفات تا دور همی جشن بگیریم وقتی اینقدر کلافه بودم و توی خودم جا نمیشدم.
جشن گرفتیم و هی سالاد ماکارونی خوردیم و چیپس و ماست مزمزه کردیم و خاطره تعریف کردیم و بلند بلند خندیدیم و من برای خنده های گلدختر و اتفاقاهای قشنگ زندگی الناز و شیطنت های فاطمه و جای خالی ِ اوی ِ دوست داشتنی ام مُردم و وقتی نمیتوانستم روی زانوانش وسط فوتبال دیدن و فحش دادن به آلمان به خواب بروم،بغضم را قورت دادم و به شب بخیری اکتفا کردم و رفتم که با غصه هایم غرق خواب شوم و دلم را به آن دوتا دبه ی مزخرف ترشی و یک تغار سالاد ماکارونی خوش کنم که بی او با تمام زنانگی ام زهر هلاهل بود و بس...!
الی نوشت :
یکــ) عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت ...
دو ) آخ جوووون از فردا هی تند تند چیز میز میخوریم!!:))
سهــ) گذشته ام را با آدمهای دوست داشتنی اش حتی با تمام درد و سنگینی اش دوست دارم.
چاهار) ماه رمضان امسال را دوست داشتم.زیاد!
پنجـ) کمی دعا لدفن...
ششــ) بی شک تو یکی از بهترین های زندگی ام بودی :)
هوالمحبوب:
دلم یک دوست می خـــواهد که اوقاتــی که دلتنــگم
بگویــد می روی تهــــران،دلــت آرام میــــگردد...!
"اوستایم" را دوست دارم.مرد فهیمی ست.توی این دوسال کم کمکم نکرده و کم پشتم در نیامده و کم راهنمایی ام نکرده و کم درست وقتی که حالم بد بوده بدون اینکه به رویم بیاورد که خبر دارد از کلافگی ام،سرگرمم نکرده و با خاطرات جسته گریخته بدون اینکه مثلن بفهمم راه و چاه زندگی را نشانم نداده.
میدانید؟نه اینکه آدم ماورایی یا خاصی باشد ها،نه! ولی همیشه برای من آدمهایی که در فضای مسموم نفس میکشند و مسموم نشده اند و نیستند و حتی اگر هم هستند سمومشان سمتم نمی آید برایم ارزش خاصی دارند.
من همیشه مردها را به رفتارشان با خانواده و همسرشان و بعد با دیگر چیزها میسنجم و او به گمانم مرد خوبی ست وقتی از تجربه ی ناپخته بودنش تا صبوریه اکنونش اینقدر با آب و تاب برای دوستان و همکاران خامش تعریف میکند تا راه حل نشانشان دهد بدون اینکه دیگران بفهمند دارند نصیحت میشوند.
اوستایم را دوست دارم،نه اینکه چون یک روز که نوک تمام پیکان ها آمده بود سمتم آمد، کنارم ایستاد و آرام گفت هرگز همکاری به فهیمی من نداشته که اینقدر بفهمد ولی دلش بخواهد در سایه سار امن "خنگی" با آرامش و تاثیرگذاری راه پیش ببرد و مطمئن است من سربلند از این همه اتفاق بیرون خواهم آمد و چون می داند بدم می آید کسی توی دست و پایم بلولد خودش دور می ایستد و بزرگ شدنم را نگاه میکند و تنها کاری که میکند این است که دستش را از پشتم برنمیدارد که زمین نیفتم.نه!
فقط چون با عشق عکس فرزندانش را نگاه میکند و از دست زنش که هنوز صبور نشده حرص میخورد و هی خودش را به بزرگ منشی دعوت میکند و برخلاف بقیه ی مردها که دلشان میخواهد بگویند زنشان ال است و بِل است،می گوید زن داشتن با همه ی سختی و دردسر و اعصاب خوردی اش خیلی خوب است وقتی قرار است از مرد،مرد بسازدحتی به قیمت کندن پوستش . و بعد بلند میخندد که کسی دنباله ی حرفش را نگیرد و حرفهای مزخرف تحویلش ندهد.
اوستایم را دوست دارم و دلم گاهی میخواست میتی کومونی چون او داشتم و دروغ چرا؟به دختر و پسر شیرین و خواستنی اش گاهی یواشکی و گذرا غبطه میخورم!و تنها کاری که میتوانم برایش انجام دهم این است که هرجا هرکسی تحسینم کرد یا از کارم تعریف کرد ،بگویم که همه اش از صدقه سر دلسوزی های اوستایم است که یادم داده چشمم را روی زیاده خواهی و وقاحت اطرافیانم ببندم و برخلاف بقیه "منم منم" نکنم و خودم را جزو سیستم و سیستم را از خودم بدانم تا موفق باشم.
اوستایم مرد خوبی است و دلم میخواست از این اوستاها، آدمهای خوب زندگی ام داشتند تا بفهمند چقدر اوستا داشتن خوب است.آنقدر که تمام مدیران پروژه شرکت که یک روز "اوستا" گفتن من را مسخره میکردند و اصرار داشتند "اوستا" مال ِ سر ساختمان و بقالی و حمام عمومی است،از زیر دستان و کارمندان تحت مدیریتشان بخواهند "اوستا" صدایشان کنند وقتی باور کرده اند مقام "اوستا" چیزی فراتر از مدیر است.چون بارها گفتمشان تو مجبوری به مدیرت من باب دیسیپلین و ضوابط شرکت احترام بگذاری و اطاعت کنی ولی "اوستا" مقام استادی و تعلیم دارد که باید قدر دانست و به چشم گذاشت و اجبار نیست که تو را به سمتش میکشد،بلکه همه اشتیاق است!
امروز که کنار راه پله ها با پریسا حرف میزدم و خاطره رد و بدل میکردیم ،اوستایم از راه رسید و به پریسا من را گفت که :"دیدی دو روزه حالش چقدر خوب شده؟هر موقع میره تهران تا چند روز همینجوری شارژه!من حساب کردم تا ده روز دقیق فول شارژه و همینجوری چشماش برق میزنه و نه غر میزنه!نه خسته س! نه نق میزنه! نه با کسی دعواش میشه!نه گشنشه! نه تشنشه!نه خوابش میاد!ولی تا تهرانِ خونش کم میشه باز ما باس بسوزیم و بسازیم تا بره تهران شارژ بشه برگرده !غر غرهاش مال ِ ماست،خنده ریسه ش مال ِ تهران!!!"
پریسا مرده بود از خنده و با سر تائید میکرد و اشک چشمهایش را که از خنده سرازیر شده بود پاک میکرد و به من که بهت زده نگاهش میکرد چشم دوخته بود.اوستایم من را میگفت و من هم خنده ام گرفته بود و هم خجالتم می آمد و هم خلع سلاح شده بودم برای هر عکس العمل و میگفتم که وا! مگر تهران چه خبره اینا رو میگید آقای فلانی؟؟!
اوستایم همانطور که از راه پله ها بالا میرفت و از ما دور میشد و از تیررس نگاه من خارج، به پریسا گفت :"شما نصیحتش کن که حالا هی هم نمیخواد بری تهران!بذار یه کم تهران بیاد اینجا!" و بعد دستانش را برد بالا و دعا کرد که :"کاش زودتر تهران از راه برسه و موندگار بشه و ما از این پا درهوایی و بلاتکلیفی در بیایم و هر روز رفتارت را تحمل نکنیم که تا خدا کی نوبت تهران دیدنت را جلو بیاندازد محض آرامش خاطر ما!"
آمین گفت بلند و رفت و پریسا همچنان میخندید که لو رفتی الهام! و من خندیدم که اوستایم را دوست دارم پری ،بس که آدم با شعوری است!
الی نوشت :
یکـ) حالا من به کنار! شما خودتان خجالت نمیکشید از کلمات و جملات که اینقدر دری وری برایم مینویسید یواشکی؟راستش را بخواهید من خر کیف میشوم نه ناراحت! من همیشه از آدمهایی که حرصشان را در میاورم که تنها وسیله ی دفاعیشان که فحش و فضاحت است را به کار می اندازند ،خوشم می آید!میدانید؟ احساس قدرت میکنم و مطمئن میشوم خیلی قوی تر از این حرفهام!آدمهای کوچک فحش میدهند،تهمت میزنند و حتی حسادت می ورزند! بزرگ شوید محض رضای خدا . من برایتان دعا میکنم:)
دو) راسی با شوما نبودما،یهو بی ادبی نشه دوست عزیز