هوالمحبوب:
مــــــن را بــــبخش بــابــــت احســــاس ِ خــســـتـــه ام
مــــن را ببخـــــش بابـــــت این فــکــــر های خـــام ...
هیچ کدام از این بیست روز ،روزه گرفتنم به اندازه ی دیروز طولانی نبود.هیچ کدامشان اینقدر امانم را نبریده بود و هی به ساعت التماس نمیکردم زوود باش برس به اذان و به راننده هرگاه که توقف میکرد با بغض بگویم :"تو رو خدا برو...!"
اذان مغرب را که گفتند منتظر مترو بودم و موقع شهادتش به وجود محمد(ص) بغضم ترکید و تشنگی امانم را برید و بیشتر از آن انتظار! انتظار بیشتر از تشنگی و گرسنگی و بیخوابی امانم را بریده بود و گمانم همه فهمیده بودند که اینطور مشکوک نگاهم میکردند وقتی به دیوار تکیه داده بودم که پس نیفتم و به مترو هم التماس میکردم :بیا...بیا دیگه لعنتی...!"
به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم و یک راست گفتمش ببرد آنجا که باید و به خودم که بیشتر از تشنه و گرسته و خسته ،بی قرار بودم گفتم:" یه کم دیگه صبر کن الان دیگه میرسی..." که ناگهان چشمم به گل فروشی افتاد و راننده را خواستم نگه دارد و دوان دوان دویدم پی گل و بلبل.
فروشنده و تمام آدمهای اطرافم به نظرم رفته بودند روی اسلو موشن بس که یواش بودند!!گلفروش توی پیاده رو ایستاده بود و با دوستانش هرهر و کِر کِر راه انداخته بود که دویدم توی پیاده رو و گفتمش:" اگه زود میاند توی مغازه خرید کنم وگرنه برم!!" و گلفروش دوان دوان آمد و گل را دادمش و گفتم فی الفور برایم آلاگارسونش کند و هیچ هم نپرسد چگونه قِر و فِرَش دهد چون من هیچ تخصصی ندارم که اولین و آخرین بار در زندگی ام ده سال پیش گل خریده بودم ،آن هم بالاجبار!
تزیینش که تمام شد گفت:" براتون کارت خاصی رووش بزنم؟". به کارتها نگاه کردم که مملو از "دوستت دارم" و "تولدت مبارک "بود و گفتم :"کارت غلط کردم ندارید؟!"
فروشنده خندید!بلند خندید!شاگردش هم همینطور! و گفت معمولن آقایون به این کارت احتیاج دارند نه خانوم ها!
و من برایم مهم نبود حتی خندیدنشان و نا امید گفتم پس ندارید! که گفت نه! و زدم بیرون ...
توی ایستگاه مترو برایش نوشته بودم کجایی و با اکراه جواب داده بود که :" خانه!" پرسیده بودم تنهایی؟ و گفته بود بله!
خیلی طول نکشیده بود که سوار تاکسی بودم که نوشت :"چطور؟"
و من تمام کوچه را دویدم و با خودم هی تند تند گفتم اگه گریه کردی میزنم توی سرت و هی آب دهن خشک شده ام را قورت دادم و ایستادم درست روبروی در و برایش نوشتم :"میشه در خونه رو باز کنی؟"
در که باز شد،میدانم باور نمیکرد من پشت در باشم!خودم هم باورم نمیشد که یکهو وسط آن همه کار بزند به سرم که بروم.پریسا گفته بود بگذارم فردا.گفته بود بروم امشب با او سینما و با هم شام بخوریم تا دلم آرام شود و عاقلانه تصمیم بگیرم و اگر همچنان بر تصمیم استوارم فردا بزنم به جاده و من با همه ی زورم که زده بودم گریه نکنم ،اشکم قل خورده بود روی گونه و گفتم بودم فردا دیره!خیلی دیره!
...حالا از ظهر که زده بودم به جاده فقط چندین ساعت گذشته بود و برای منی که هزاران بار این جاده را نفس کشیده بودم به اندازه ی یک قرن .حالا ایستاده بودم روبروی در و برایش نوشته بودم که در را باز کند. باورش نمیشد پشت در باشم و خودم هم باورم نمیشد این روز لعنتی بالاخره تمام شد و من طولانی ترین جاده و کش دار ترین لحظه را به اتمام رسانده بودم.
نفس عمیق کشیدم و هوای تب دار شهر را قورت دادم و بغضم را فرستادم آنجای پنهان دلم و رفتم که نگاهم به نگاهش بیفتد.
همه ی حرفهایی که قرار بود بگویمش و با خودمرور کرده بودم را همه فراموش کرده بودم . گل ها را در دستش جای دادم و گفتمش "ببخشید" و نگاهم را یک خط در میان میدزدیدم بس که خجالت میکشیدم نگاهش کنم.او اما لبخند زنان مرا به آغوشش دعوت کرد تا دل آرام افطار کنم و کابوس آن روز لعنتی بالاخره تمام شود...
هوالمحبوب:
دســـت در دست هـــم نَدیــم به مـهر
مهر رفتـه از این حــــوالـــی ها ...!
یک ساعت بیشتر است جلسه تمام شده و هرجا میروی حرف من را میزنند و برخوردم با "آندره"!
من اما برایم مهم نیست.واقعن مهم نیست.نه تحسینشان و نه اینکه اُمُل خطابم میکنند.آدمهای زیادی در زندگی ام بوده اند که تحسینم کرده اند و همین که لبخندشان زدی و یا به خلوتت راهشان دادی تحسینشان را لگد مال کرده اند و تو را هردو!
...از ده دوازده روز پیش هماهنگ کرده بودم تا بیایند جلسه.مهمان داشتیم از ایتالیا.قرار بود با نماینده تهران بیایند و من هم دهان خشک آلاگارسون کرده بودم محض دوتا جلسه ی مهم.پوستم کنده شد این دوسال تا خودم را توی محل کارم نشان دهم.پوستم تک و تنها کنده شد و جان کندم تا بشوم محرم اسناد محرمانه ی شرکت که مدیرعاملی که بارها خواسته بودم ببینمش و مرا اجازه نداده بود محض شرفیاب شدن و خوب میدانستم دوستم ندارد،بگویدم خوشحال است از داشتنم و همین امروز صدایم کند که در مورد فلان اسناد محرمانه نظرم را مکتوب برایش بنویسم و جایی هم درز نکند!
پوستم کنده شد تا همانهایی که هنوز پیامهایشان را جایی امن نگه داشته ام برای روز مبادا،توی فلان جلسه با فلان مقام بنشینند و تحسینم کنند که با همه ی صمیمیتم،مغرورم و دیسیپلینی خاصی دارم که اجازه ی خبط و خطا به هیچ کس را نمیدهم.
پوستم کنده شد تا بشوم محرم اسرار تک تک همکارانم و بعد که حرفهایشان را زدند و دلشان خالی شد،بروند پی کارشان و مطمئن باشند حتی قرار نیست به روی خودشان هم بیاورم.
امروز دوتا جلسه را گذرانده بودم و به قول مهندس فلانی-مدیر مربوطه ام- هیچ کس نمیدانست چرا با دهن روزه این همه هنوز انرژی داشتم که همه جای شرکت را گوش میسپردی،صدای من سرک میکشید و زبان ریختن و غر زدنم حتی!
آندره و مهندس بهمانی آمده بودند تا فلان تجهیز را آموزش دهند و تست کنند و ما از دیدارشان مشعوف شویم با آن ساک های بزرگشان .
آندره کُرُوات بود،میانسال و قد بلند و ایتالیا کار میکرد و مهندس بهمانی مرد جوانی بود که به بچه ها میزد!
آندره فوق العاده بود.انگار که مادرزاد استاد بود.انگلیسی را بی نظیر حرف میزد و حرکت دستانش در کشیدن مدارهای سینوسی در فضا درست مثل رقص سینکرونایز روی موج های آب بود.توی دوتا از معروف ترین شرکتهای دنیا کار کرده بود و معلوم بود این تسلطش بی علت نیست.بسیار متواضع بود و دقیق.چیزهایی را که تا به حال امتحان نکرده بود را اعتراف میکرد و مثل یک ایده ی مثال زدنی به آن فکر میکرد.
مهندس "نون" که کنارم نشسته بود گاهن از من سوأل میکرد من باب فلان جمله اش که نفهمیده و من برایش توضیح میدادم و سراپا گوش و چشم میشدم تا آندره را یادبگیرم!
جلسه که بعد از چندساعت تمام شد ایستادیم محض خداحافظی و تشکر که آندره دست میداد و متواضعانه تشکر میکرد و هدیه اش را میداد که رسید به من!
اصلن تصورش را هم نمیکردم دستش سمتم دراز شود!سرم را به نشانه ی ادب تکان دادم و دستم را گذاشتم روی سینه ام و تشکر کردم و او دستش میان زمین و هوا مات ماند و برگشت جای اولش!
مهندس "نون" زیر لب گفت که آبرویشان را بردم و اُمُل بازی ام را نشان دادم!آندره عذرخواهی کرد و رفت سراغ بقیه که مهندس نون دست و پا شکسته از آندره عذرخواهی کرد که این عادت مسخره ی زنان ایران است و بر او ببخشایند این بی ادبی را!!!
زل زدم توی صورت مهندس نون و گفتمش به چه حقی در مورد چیزی که به او مربوط نیست از طرف من عذرخواهی میکند؟
مهندس گفت چیزی از من کم نمیشد اگر به آندره دست میدادم و اگر زن خودش هم بود میگفت که به آندره دست بدهد چون این دسیپلین تجارت است و آندره هم یک خارجی ست که دست دادن به او خلاف نیست! مهندس نون داشت باز به آندره توضیح می داد و من عصبانی هنوز زل زده بودمش و با صندلی کنارمان محکم توی پایش کوباندم که من زنش نیستم تا به من امر و نهی کند و مرد برایم خارجی و ایرانی نمیشناسد و او که باید عذرخواهی کند آندره است نه او !
مهندس نون از من فاصله گرفت و رفت پی کارش و بقیه خنده های زیر زیرکیشان را قورت دادند.
جلسه که تمام شد متلک ها از حتی کسانی که توی جلسه نبودند شروع شد که "میترسیدی ممنوع التصویر شوی؟"که "اُمل بازی ها در شأنم نیست"که "تو که اینقدر بسته نبودی...!" که "آفرین"...که "خوشمان آمد " که "اه" که "به" ...!
برایم مهم نبود.هیچ کدامشان.وقتی اینقدر دور و برم را آدمهایی فرا گرفته اند که با همه چیز همه کس کار دارند.که ادب و رفتار اجتماعیشان صفر است هیچ برایم مهم نبود...
خوب میدانستم فقط چند روز کار میبرد تا این عادتشان را هم با خودم درست کنم و با خودم همسیرشان کنم.من آدم تاثیر گذاشتن بودم و هستم و تعداد آدمهایی که نتوانستم تاثیرشان بگذرام غیر از میتی کومون و "او" که خودشان دنیایی بودند،به تعداد انگشتان دستم هم نمیرسیدند...
برایم نه تحسین همکارانم مهم بود و نه تمسخرشان و یاد تمام دست هایی که به مردها ندادم افتادم و یاد دست ندادنم به "او" حتی و بعد یاد حرفهایی که دیروز در مورد خودم از "او" شنیدم و یاد اینکه به جهنم که ارزش ها ضد ارزش شده اند و یاد اینکه تحسین هم هیچ نیست وقتی همین ها که تحسینم میکنند یک روز پایش بیفتد حرفهایی میزنند که باید برای خودم خون گریه کنم بس که گناه دارم...!
آندره با لبخند رفت و من سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم الا اینکه جلسه ی خوبی بود...
الی نوشت :
حالش خوب نیست.دعایش کنید این شب ها لدفن.دلم را میگویم ها...!همین!