هوالمحبوب:
دست میذارم زیر چونه م وسیر نگاهش میکنم..هی چپ چپ نگاه میکنه وگاهی نگاهش رو ازم میدزده وگاهی زیر لبی میگه:«لااله الا الله! خل شدی؟؟!»
باز راه رفتنش رو نگاه میکنم و توی نگاهش غرق میشم..خرامان خرامان که راه میره تا مرز دیوونگی میرم و وقتی لبخند میزنه دلم میخواد بمیرم.....
صدبار میام به زبون بیارم که چقدر دوستش دارم وچقدر ممنونه بودنش هستم ولی منه مغرور اگه یهو این جمله از دهنم بیاد بیرون شاید منفجر شدم ونیست ونابود شدم....
دیگه داره کم کم حرصش در میاد....داد میزنه نمیخوای از سر جات بلند بشی؟؟
نیش خند میزنم ومیگم میخوام فقط بشینم ونگات کنم...میدونی چندوقت سیر نگاهت نکردم وباهات حرف نزدم؟میشه بشینی با هم حرف بزنیم؟؟
از تعجب چشماش گرد میشه ومیپرسه چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟کسی بهت چیزی گفته؟؟
میگم بشین یه خورده حرف بزنیم....
با اشتیاق وتعجب ودلهره میشینه ومیگه :«بگو...چی شده؟»
میگم هیچی! تو حرف بزن....من میشنوم....
میگه : وا! چی بگم؟تو گفتی بشین میخوای یه چیزی بگی....
بهش میگم :نه! بشین واسم حرف بزن......
- از چی بگم؟
- از هرچی دوست داری.فقط حرف بزن....
- تعجب میکنه واز دیروز وپریروز وتمومه روزهایی که نبودم وخبر نداشتم حرف میزنه...حتی از پول بیگوشه ای که راننده تاکسی بهش پس داده ....!
نگاهش میکنم وبا تمومه وجود ازش ممنون میشم که تمومه این سالها تحملم کرده..چیزی نمیگم...فقط واسه اینکه دستاش رو لمش کنم وگرم بشم از گرمای وجودش....دستش رو میگیرم ومیگم چی تو دستت قایم کردی؟
میگه :وا!حالت خوبه؟هیچی
گرمای دستاش تمومه وجودم را گرم میکنه..دستش رو فشار میدم وچشم میندازم تو چشماش...
حرفاش که تموم شد..میگه :حالا بگو چی شده؟ میگم: هیچی!فقط دلم واست خیلی تنگ شده بود..همین...واسم دعا کن اونقدر زنده باشم که جبران کنم...همین!
و واسه اینکه گریه م نگیره میام توی اتاقم.....
آهنگ «فرنگیس» سیاوش قمیشی رو میذارم وبلندش میکنم....
سرک میکشه توی اتاقم وهنوز فکر میکنه اتفاقی واسم افتاده....!
بلند میخونم :«آخ که دیگه فرنگیییس ....عشق تو داغونم کرد......به کی بگم که چشماااااات.....؟؟؟»
که یهو وسط خوندنه من سرش رو از رو تاسف واسه من تکون میده ومیگه :«به بابات بگو!!!!دیوونه!!» و میره و من فقط از خدا به خاطرش ممنونم.....
*********************************************** *******
* پ.ن :
باید بذارم دوروزه دیگه بعد عین آدمهای ندید بدیده تازه به دوران رسیده ی خنده دار که توی طول سال هیچ ندیدندت سر خم کنم وبا یه کادوی مسخره وچهارتا جمله ی خنده دار بگم روزت مبارک تا تو مثلا ذوق کنی وباز ازفردا خر خودم رابتازونم وبه جبرانه کادووی که دادم تا سال آینده باز همین روز وهمین ساعت هی ازت ،انگار که نذر داشته باشی خودت را وقف کنی وتباه، کاربکشم ولال بشم که میگم، «سواری بگیرم» ؟؟!!!!!
عمرا!
عمرا! ببخش که ظاهر سازی توی مرام من نیست!!
از حالا تا آخره عمرم همه ی لحظه هات مبارک.
تو امر کن که بمیرم فدای گفتارت....کنم بدون تامل همان که فرمایی...!
هوالمحبوب:
خون خونم رو داره میخوره...نمیدونم باید چی بگم یا چی کار کنم؟!خنده هایم همه جنبه ی احترام داره..یعنی بی احترامی نه!
من را تا کلاس میرسونند ومیرند پی زندگیشان و من با مثلا شوق ازشان خداحافظی میکنم...
کلاس تمام میشه ومن عازم رفتن وانجام کارهام هستم که دقیقا با زنگ پشت زنگ کلافه م میکنه ومیگه بیایید دنبالم بریم بیرون...مثلا حضرت اجل با من تنها باشند تا مثلا از سلایق وعلایقش شاید صحبت کنه.....از حرص دارم دق مرگ میشم......
من معنیه خیلی رفتارها را نمیفهمم...معنیه ایجاد علاقه کردن وجلف بازی های خنده دار که مثلا اسمش میشود محبت کردن در قباله دیگران....
صد بار گفتم من از این مسخره بازی ها وآشنا کردنها خوشم نمیاد . باز میخواد رفاقت را تمام کنه ومثلا من رو به یه آدم خوب شوهر بده!!!!!
میگه میاد دنبالت بیایید دنباله من بریم بیرون!
از اون اصرار واز من انکارو بالاخره اون پیروز میشه ومجبور میشم با آقای فوق الذکر برویم دنبالش....
یکی از همکاراشه وبه نظر اون مثلا آدم حسابیه!
توی ماشین فقط دارم به خودم فحش میدهم وصدا ازم درنمیاد...بیرون را نگاه میکنم وتا ازم میپرسه چه خبر؟...توی چشماش براق میشم که یعنی با من حرف نزن واون سکوت میکنه....
میرسیم درب منزلشون ومن با عصبانیت میشینم صندلی عقب وتمام خیابانها با اخم وعبوسیه من طی میشه.....وقتی پیاده میشیم میکشمش یه گوشه ومیگم: دفعه آخرت باشه من رو درگیر بازیهای مسخره ت میکنی....دفعه آخرت باشه من را مثل خودت تصور میکنی...دفعه آخرت باشه به من مثل یه احمق نگاه میکنی....دفعه آخرت باشه من را هم جزو سرگرمیهات حساب میکنی...»
هیچ کدوم از مانتوها رو نمیپسنده...اون هم الان اعصابش خط خطی شده وتا میخواد توضیح بده نیتش خیره ومن اشتباه میکنم با نگاهم تهدیدش میکنم که اگه ادامه بده عصبانی میشم!
هیچ حرف نمیزنم...چشم میدوزم به خیابان واز خودم متنفر میشم......سر کوچه پیاده میشم خداحافظی میکنم....به محض پیاده شدن اس ام اس میدم:« از خودم خجالت میکشم..از خودم وتمام زندگیم ولحظه های با تو بودنم خجالت میکشم.....توروخدا دیگه منو درگیر بازیها وسرگرمیهات نکن...بهم برمیخوره...من با آدمهای زندگیه تو حتی تو فرق میکنم...مرسی... »
دقیقا چیزی میگم که بهش بربخوره...که بدش بیاد...که پشت دستش رو داغ بذاره من رو توی هیچ کدوم از خیرخواهی هاش دخیل کنه وشرکت بده.....زنگ میزنه...اس ام اس میده ومن فقط سکوت میکنم....
مرا به خیر تو امید نیست.....شر مرسان
هوالمحبوب:
فقط آمدم بنویسم که نوشته باشم ..توی این واپسین لحظه های اردیبهشت
شاید بعدها درستش کنم تمام آنهایی که باید مینوشتم ...فرصتم کم است وحرفهایم بسیار
از تمام اردیبهشت وهمین لحظه های آخر
خدا راشکر که شروع شد وبالاخره تمام شد
***********************************************************
این پست همینجا تمام شد....توی همین چندجمله ی بالا و توی آخرین وواپسین لحظات پر از اشتیاق ودرده اردیبهشت...اما.....اینها را نوشتم ..چونکه تکه ای از اردیبهشت فقط توی اردیبهشتهای نوشتهای این وبلاگه خنده دار جا میشود...شاید نفهمی..اصلا اصرار نکن که بفهمی..من میفهمم...من وخودم با هم و....توکجای این جمله هایی؟نگرد..همه جا وهیچ جا....نه چون خوب درقالب بد جا نمیشه!...نه! حرفهای یواشکیه خودم ماله خودم..توی وبلاگه دلم..اینجا همین مختصر ؛ که یهو نترکم..
اول بار توی صفحه مانیتورم دیدمش...وقتی داشت سرک میکشید توی اتاقکها ومن پشت به در خیره به کامپیوتر بودم وتصویرش را دیدم که آمد ورفت ومن فقط لبخند زدم و توی دلم گفتم الهی ی ی ی ...چنددقیقه ای بیشتر طول نکشیدکه تمام طول وعرض و ارتفاع محوطه را قدم زدیم وآخرسرهم یه ارزن سایه پیدا کردیم ومن جاخوش کردم توی همون یه ارزن و خاطره گفتنها ردوبدل شد .مثل همیشه این من بودم که حرفها م مجال حتی نفس کشیدنم را هم نمیداد واو بود با یه عالمه سوال که نمیفهمم ونمیدونم این همه جواب به چه دردش میخوره! داشت کم کم پترس میشد