_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

.............

هوالمحبوب: 

 

چه تقارن با مزه ای! 

امروز بیست وهشت اردیبهشت وچهارشنبه! 

و عشق من به تمامه چهارشنبه های دنیا! 

این آخرهای اردیبهشت من رو میکشه..... 

باورم نمیشه 

از صبح تا حالا توی گوشم صدای دویدن میاد وصدای بارون وصدای داد وفریاد وخنده های بلند که داره زیر بارون پخش میشه توی فضا وصدای پاهایی که از دست بارون داره فرار میکنه ویه منظره ی ابری قشنگ وخودم را تصور میکنم که در امتداد این جاده دارم با لبخند قدم میزنم وتوی دلم غوغاست 

وااای که چهارشنبه ها منو میکشه ووواااای که........ 

دروغ چرا؟جرات نمیکنم برم سراغ آلبوم یا اون سی دی عکسها که صدتا سوراخ قایمش کردم که خودم هم پیداش نکنم که مبادا بشینم به نگاه کردن وقلبم از تپش باز بایسته 

بیست وهشت اردیبهشت یه جایی توی اتاقم قایم شده و من فقط دارم به فردا فکر میکنم که قراره  سرکلاس استاد فراهانی فصل هفت را ارائه بدم...... 

اردیبهشت من داره تموم میشه ومن هنوز درحسرت اردیبهشتم.درحسرت تموم اردیبهشتهایی که حواسم نبود وشاید بعدها حواسم نباشه..... 

Take It Easy 

همین 

تصور کن اگه حتی...تصور کردنش سخته!

هوالمحبوب: 

توی کلاس مشغول خوندنه داستان «تس دوبروایل» بودم واسه بچه ها.من عاشق این داستانم وتصویر سازی هاش. 

از همون ترم دانشگاه که قرار شد واسه ترجمه انفرادی این داستان را با لیلا ترجمه کنیم بد جور عاشقش شدم. 

همون ترم من کل کتاب را ترجمه کردم وشدم ۱۹.حتی مال لیلا رو هم ترجمه کردم.از بس دلم میخواست یه ترجمه ناب بدم دست استاد ومیترسیدم لیلا خرابش کنه.حتی صحافی و همه کاراش رو خودم کردم...چون از هیجان تموم شدنش داشت غش میکردم 

و حالا هر ترم توی آموزشگاه واسه ترمای بالا این کتاب را توصیه میکنم واسه "Short Story" و این حرفا! 

وهر ترم هم بچه ها خودشون پیگیر ادامه ی داستان میشند واصلا کتاب ودرس فراموش میشه وهی دلشون میخواد ببینند آخره تس چی میشه.... 

این ترم هم همینطور..... 

نوبت فرشته بود خلاصه رو سر کلاس تعریف کنه که تا حالا چی به تس گذشته ووقتی نوبتش شد بخونه چون جملاتش معرکه بود ترجیح دادم خودم بخونم واون جاهایی که باید توضیح بدم.... 

اون قسمتی بود که تس وارد گاوداری میشه....وای ایتقدر قشنگ توصیف کرده بود منظره ی گاوداری(تو بگو لبنیاتی!) رو که قشنگ میتونستی روبروت تصورش کنی....باز من شروع کردم به خوندن وباز این شاگردهای شیطون شروع کردن به اون کاری که میخواند انجام بدند ومن هم هی حرص بخور که چرا حواستون نیست داره چه اتفاقی میفته..... 

یهو روی اون قسمتی زوم کردم که تس وارد میشه و زنها محو نگاهش میشند ومردها هنوز به شیر دوشی مشغولند وحواسشون نیست که دیدم هی بچه ها دارند با هم پچ پچ میکنندو اصلا گوششون بدهکار نیست.... 

کلاس فوق العاده ای هستند ولی عجیبن غریبا شیطونند.یهو هنگ کردم وصدام رو بلند کردم که:« من باید اصلا هیچ توضیحی راجب این داستان ندم وواسم مهم نباشه میفهمید یا نمیفهمید...اصلا حواستون هست چقدر داره قشنگ توضیح میده نویسنده...اصلا میتونید تصور کنید؟اصلا میفهمید داره چی میگه؟ اینقدر قشنگ داره توصیف میکنه که میتونید گاوداری رو جلو چشمتون تصور کنید...اون وقت شما دارید در گوشی پچ پچ میکنید واسه هم چرت وپرت تعریف میکنید؟آره ه ه ه ه ه؟ 

که یهو یه صدای گاو بلند شد سر کلاس وغزل گفت :"مااااااااااااا!" 

وهمه زدند زیر خنده.......غزل یهو گفت :"خانوم..اینقدر به قول شما تصویر سازیش قشنگه ومن رفتم توی حس که خودم را یکی از اون گاوها تصور میکنم!!!!!"  وبقیه هم تائید کردند که اگه برند توی حس ناجور میشه!!!!!

نمیدونستم چی بگم! 

دوره آخر زمون یعنی همین 

جل الخالق! 

من باید با  این دختر بچه چه طور رفتار میکردم؟! 

لبخند زدم وگفتم :"گاوهای عزیز!تاشما به چراتون میرسید..من برم قصاب را خبر کنم چند تایی تون را که به دردنخورید سر ببره! واسه امروز بسه" 

 واز کلاس اومدم بیرون.نمیدونستم بخندم یا......!

آخرش قصه هامون قشنگ میشه....

هوالمحبوب: 

 

منتظر میمونم تا از راه برسه.هیجان زده نیستم ولی خوب احساس خوبی دارم..احساسی مثل دیدنه یه دوست ودارم مرور میکنم رفتار وگفتاری که باید داشته باشم واحتمالاتی که پیش میاد.....

از راه میرسه وبعد سلام وعلیک دستش رو واسه دست دادن دراز میکنه!

خنده م میگیره...خودم را جمع وجور میکنم ولبخند به لب میگم: من یه خورده املم! دست نمیدم...ببخشید!"

فکر کنم خجالت میکشه وشاید هم بهش بر میخوره وشاید هم....... ...نمیدونم!

دستش رو میکشه وعذر خواهی میکنه!

مسیر را طی میکنیم ومن با ذوق به آهنگایی که خونده گوش میدم وواقعا لذت میبرم.....نمیدونم چرا حرص میخوره و از یه چیزی ناراحته ولی سعی میکنه خودش را مبادی آداب نشون بده!

ومن سعی میکنم زیاد جو را متشنج نکنم واجازه بدم اونطور که راحته رفتار کنه یا حتی حرص بخوره!!!!

خاطره جسته گریخته تعریف میکنم وبحث را میکشونه به" امل"  بودنه من واون جمله ی قصاری که اول تحویلش دادم!

 منه بی اعتقاد میخوام راجب اعتقاداتم حرف بزنم ولی خوب اینجا جاش نیست وبیخیال میشم وخودش هم وقتی بازی من رو با کلمات میبینه بی خیال میشه وباز میرسیم به بازی با کلمات دیگه.......

یهو شروع میکنه به گفتن...درست اون دم آخر...که دلش پره ومیخواد ثابت کنه میتونه...که اون هم دلش پره از آدمایی که همیشه حواسش بهشون بوده ولی اونا نسبت بهش بی تفاوتی پیشه کردن.....دعوای همیشگی شکاف نسلها و غمی که شاید تا آخر عمر مثله یه حسرت میمونه رو دل آدم وآخرش هم مهم نیست....

الهی ی ی ی ی ی  ! حس میکنم فقط باید بشنوم وگاهی برای باورپذیرتر شدن واینکه میفهمم چی میگه یه خاطره ی عینی تعریف کنم .همراه با غمی که توی دلم میفته از شنیدن حرفاش خوشحالم...خوشحالم که دارم چیزایی را میشنوم که شاید یه خورده بار غمی که هست را سبک میکنه....

اینی که حواست هست که همیشه خدا هست بزرگترین موهبت وزیباییه که تو داری.....

با آرزوی قشنگترین ها میام خوونه ونمیدونم چرا حس میکنم باید کاری بکنم...یه چیزی بگم...یه حرفی بزنم....یه رفتاری بکنم که دلم آرووم بشه....فقط میشینم روبه روی خدا ونمیدونم چرا بغض راه گلوم را میگیره وبهش میگم خدا حواست هست؟؟؟

واسش دعا میکنم...واسه رسیدن به اونایی که توی دلشه و واسه رسیدن اونایی که صلاحش هست دعا میکنم....واسه آدمی که حواسش هست که خدا حواسش هست.....واسه یکی دیگه از آدمهای زندگیم.....