_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

من در این آیه تورا آه کشیدم.....آه...

 هوالمحبوب:

مشغول حرف زدن با آچیلای بودم که یه دفعه اس ام اس داد:"کجایی؟بیداری؟"

نمیدونم چرا یهو دلم گرومبی افتاد پایین!آخه عادت نداشت بهم اس ام اس بده،همیشه هر کاری داشتم حتی کوچکترین چیزی ،زنگ میزد....بهش جواب دادم:" خونه م .تو کجایی؟"

جواب داد:" من حالم خیلی بده!داشتم میمردم،اما حالا خوبم .فقط دکتر گفته تا صبح نباید بخواب ،برات خوب نیست!!!!!!!"

تموم دنیا خراب شد رو سرم.زود از آچیلی خداحافظی کردم وبه احسان زنگ زدم.فقط گریه میکردم واز ترس داشتم میمردم.رد تماس کرد.بهم گفت  نمیتونه حرف بزنه.گفت ماسک تنفسی رو دهنشه.گفت تو رو خدا به هیشکی نگو چی شده!

بهش اس ام اس زدم:"تو رو خدا چی شده؟چی کار کردی با خودت؟کدوم بیمارستانی؟من چه خاکی به سرک کنم؟کی پیشته؟تنهایی؟"

جواب داد هیچی به خدا!کاری نکردم!معده م باز کار داده دستم.تنهام.فقط باهام حرف بزن..."

الهی بمیرم.راست میگفت.این معده ی لعنتی از پارسال کار داده بود دستش.مخصوصا وقتی فشار کار روش بود ویا به خوراکش بی توجهی میکرد وغرق کار میشد.

با اشک وآه فقط بهش اسم اس میدادم.واسم لطیفه میفرستاد و من جوابش ومیدادم وباهاش شوخی میکردم.با درد شوخی میکردم که مبادا خوابش ببره.داشتم منفجر میشدم.باز هم بهم نگفت کدوم بیمارستانه که نصفه شبی نرم اونجا وآه وناله به قول خودش راه بندازم.کلا من به دنیا اومدم عذاب بکشم به خدا!

نشستم پای شعر خوندن " راه نشین" وهمراه احسان شدم!نمیخواستم غم و غصه منو تحت تاثیر قرار بده که نکنه یهو کاری بکنم که نباید بکنم....خودم خوندنم نمیومد وترجیح میدادم فقط گوش بدم..آخه من رو به خوندن شعر چه کار!شعرهام هم بوی احسان را گرفته بود!!!!!

تمومه شعرهای "راه نشین رو قورت دادم ونفس کشیدم وتمومه درد احسان را به جون خریدم که یهو وسطش دیگه جوابم رو نداد!

هرچی بهش زنگ زدم،گوشیش خاموش بود...داشتم دق میکردم.....بغض داشت خفه م میکرد..نمیدونم چرا به راه نشین گفتم اصلا!

از مظلوم نمایی وآه وناله کردن واسه کسی متنفرم.حتی اگه درد وغم خفه م کنه.....داشتم راس راسی میمردم..اما هی به خودم میگفتم چیزی نیست....وتا خوده صبح از بس به احسان زنگ زدم واین اپراتور لعنتی وعضیت موجود را خاموشی اعلام کرد خسته شدم....

دیگه ساعت هفت وهشت صبح بود اس ام اس داد که گوشیش  شارژش تموم شده وحالش خوبه وتا ظهر برمیگرده ونگران نباش! دیگه تحمل نکردم وبه خانوم خوونه نصفه نیمه گفتم چی شده تا یه خورده  آروم بشم اون بهم بگه چی کار کنم..اون هم بدتر از من!!!نمیدونستیم کجا دنباله احسان بگردیم. وباز گوشیش خاموش بود.......که ساعت یازده صبح از دفتر بهم زنگ زدو شاد وخندون گفت :"چه خبره بلوا به پا کردی همه زنگ زدی دنباله من بگردی.من خوبم اومدم دفتر کارو بارام عقب افتاده..."

که دیگه صبرم لبریز شد وزدم زیر گریه وبد وبیراه از تو دهنم اومد بیرون وبهش گفتم که چقدر نامرده!!!!

من گریه واون منو آروم کن که چرا اینجوری میکنی؟آخه به تو نگم به کی بگم؟باشه خوب دیگه بهت نمیگم چی میشه و چی نمیشه!بسه دیگه.....

میدونستم اگه ادامه بدم دیگه بهم چیزی نمیگه..برا همین سریع خودم را جمع کردم وبه زور لبخند زدم وگفتم :مهم نیست!تا ظهر میام دفتر میبینمت!"

بعد از ظهر که رفتم دفتر ،قلبم داشت میترکید....چه قدر قیافه ش خسته بود..بهم گفت پیش منشی حرفی نزنم راجب دیشب... ومن فقط راه رفتن ونشستن واستراحت کردن وخندیدنه وسر به سر گذاشتن وشوخیهاش را سبر نگاه کردم وبا خنده ی رو لبم یه دل سیر توی دلم گریه کردم وآه کشیدم.....

احسان حالش خوبه...خدا راشکر!

خدا حواست هست دیگه؟؟؟؟؟؟! 

************************************************************* 

* بهم میگه:یه خورده این احساست رو خرج بقیه کن که نگن بی احساسه ودلسنگ!!!!بهش میگم:نترس!هیشکی نمیگه! 

میگه:وقتی میگم میگن.بگو چشم! 

میگم :بذار بگند.واسم مهم نیست.من احساسم رو خرج کسی میکنم اون هم بی حد وحصر که بهم تعلق داشته باشه.مال من باشه.مال خوده خودم.بقیه به همین یه خورده که کلی هم زیاده راضی باشن .تو حرص نخور!اگه ناراضی هستی میتونی از داداش بودنت استعفا بدی! اگرچه من یادم نمیاد درمورد تو هم احساس به خرج داده باشم!راجب چی حرف میزنی؟؟؟میخنده...میخندم....میخندیم...  

 

*** احسان اگه اومدی اینجا را خوندی؛ توهم نگیردت ها!این تو نیستی منظورم یه احسانه دیگه س! 

مغرور مشو اینک با خواندنه شعر من...باشی ونباشی تو؛ «الهام» دلش تنگ است!!!

اونقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم!

 هوالمحبوب: 

توی کتابخانه تازه جا خوش کردم پشت سیستم کامپیوتر که یهو زنگ میزنه وآروم جوابش رو میدم...بهش میگم کجا هستم ومیگه میاد دنبالم تا بریم کارگاه.....

بار وبندیلم رو میبندم وباهاش راهی میشم....کیف میکنم از دیدنش وهمینطور حرفهای پراکنده میزنیم تا برسیم دفتر کارش وبعد هم راهی بشیم به سمت کارگاه که تا شهر 10 کیلومتر فاصله داره.....بستنی میخوریم وپیشنهاد میکنه امشب با هم شام بخوریم وبساط جوجه کباب رو علم کنه ومن عشق میکنم باهاش باشم حتی اگه قراره هیچی نخورم وفقط بشینم نگاهش کنم.....از ماشین پیاده میشیم وتا میایم بریم داخل کارگاه یهو میزنه زیر خنده ومیگه خنده دار تر از من تاحالا دیده بودی؟کلید را با خودم نیوردم...حرص میخوره بچه ها در کارکاه را بستند ورفتند ولی هیچی نمیگه وباز راه میفتیم تا دفتر کارش وباز این مسیر تکراری با حرفهای من واون قابل تحمل میشه....وای بترکی که اینجور رانندگی میکنی ...کمرم خورد شد بابا!

میرسیم کارگاه ونگاه خیره ی اطرافیان خنده ش میندازه ومیگه ببین چه جور دارن نگاهمون میکنن :بابا به خدا خواهرمه!!!! الهام شناسنامه داری نشونشون بدیم؟؟؟!!!"

و من میمیرم از خنده وبهش میگم ولشون کن..بذار بشیم مرکز ومنبع توجه !!!

و میریم داخل کارگاه......جوجه ها را میشورم تا اون بساط کباب را علم کنه که یهو اخماش میره تو هم....بچه ها ی کارگاه جنس ها رو بسته بندی نکردند وگذاشتند رفتند والان هم راننده میاد که جنس ها را ببره....کمکش میکنم تا درب ها را بسته بندی کنه وچسب بزنه.......حرفی نمیزنه اما میدونم داره حرص میخوره...کارمنو که تموم شد راننده اومد وکلی طول کشید تا بارها را سوار ماشین کنه.......

من توی اتاق بالا به امر اون نشسته بودم تا از دید رعیت جماعت در اومن باشم وداشتم از اون بالاسیر نگاهش میکردم وان داشت با تلاش کمک راننده میکرد......

دیگه داشت دیر میشد..هوا تاریک شده بود وداشتیم به نیمه نزدیک میشدیم...میخواستم بهش بگم منو برسونه خونه اما دلم نمیومد ...کلی کار داشت...بیکار که نایستاده بود.......

بالاخره کارش تموم شد وراننده رفت اومد بالا وگفت چی کارکنیم؟

خجالت کشیدم وگفتم بریم خونه...من خیلی دیرم شده.....وراه افتادیم تابریم.توی خونه دیر اومدنه من توجیح پذیر نبود حتی اگه به بهونه ی بودن با احسان باشه وباید میرفتیم خونه!

وسایلش رو برداشتم تا اون من را برسونه خونه وبرگرده باز به کارهاش برسه وشاید خودش تنها بساط جوجه کبابش رو راه بندازه....داشتم درماشین رو باز میکردم که یهو هاله بهم زنگ زد...هم عجله داشتم ..هم دستم پر بود وبالاخره جواب گوشیم رو دادم واحسان سوار ماشین شد وراه افتادیم...یه خورده که رفتیم بهم گفت گوشیم رو بده. هرچی گشتم پیداش نکردم...مطمئن بودم گوشیش رو برداشتم اما نبود......وای حتما موقعه جواب دادن به گوشی خودم انداخته بودمش......

کلی خجالت کشیدم وبهش گفتم برگردیم واز ماشین پیاده شدم واز رو زمین برش داشتم...دلم میخواست از خجالت بمیرم...الان باید داد میزد یا یه بد وبیراهی بهم میگفت یا مثلا مسخره م میکرد..اما هیچی نگفت وراه افتادیم...تموم طول مسیر من لال بودم..گوشیش زنگ خورد وصداش رفت بالا.....داشت داد میکشید که چرا بارها را به موقع آماده نکرده بودن وچرا بچه ها توی کار اهمال میکنند وچرا فلان شده وبهمان شده ومن فقط داشتم به صندلی ماشین از ترس چنگ میزدم وحرص میخوردم که چی کار کنم.....رسیدیم خونه وازم خداحافظی کردوبرگشت.....

خیلی ناراحت بودم...میخواستم یه کاری بکنم...یه چیزی بگم ..یه حرفی بزنم...یه کاری کنم حتی تا دعوام کنه......بهش اس ام اس دادم:"دیدی گوشیت رو انداختم وگم کردم؟!خاک به گورم اگه پیدا نمیشد چی؟خنگ شدم!...اینقدر حرص نخور..اینقدر داد نزن...به جاش برو جوجه بخور یه خورده لپ بیاری.!!!"

بهم جواب داد:"

خره !خیلی فشار رومه،بعضی وقتها تا دم دیوونگی میرم!!!!"

گوشیم را بغل میکنم وفقط گریه میکنم. اس ام اسش رو میبوسم وفقط گریه میکنم.....دلم درد میاد وفقط گریه میکنم.....میگم الهی آجیت برات بمیره وفقط گریه میکنم......سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:حواست هست؟؟؟......من فقط عاشق اینم...عمری از خدا بگیرم...اینقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم....من فقط عاشق اینم...

ومهم نیست زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد ...

 هوالمحبوب:  

نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم!

ما که ندیدیم...شنیدیم که وقتی غمه دنیا میفته تو دلت و تموم دنیا یهو هجوم میارن به سمتت وداری داغون میشی ...لب به پیمانه زدن میبردت تا اوج ومیشی فارغ از غم دنیا...فکر کنم مدرنیزه ش میشه همون ترکوندنه اکس واین جور برنامه ها!

یا وقتی یه سیگار دست کسی میبینی وواسش متاسف میشی..اگه نخواد به پای با کلاس بازیش بذاره ...میگه که از غم ودرد وفراموش کردن بوده که پناه اورده به این موجوده کذاییه بو گندوی وحال به همزن!

شده حکایت من!

به قول "آریو" گاهی وقتی داری راه رو کج میری باید کج بپیچی به سمت راست تا راهت درست بشه ویهو از اونور جاده نزنی بیرون.....

بغض داره خفم میکنه....

نمیدونم چمه!

واسه فراموشیه از همه چیز وهمه جا لب به پیمانه زدم ودیگه فکر کنم بسمه!

شنیدم میگن عوارض داره همین مسکنه درده بی درمون!گیر میده به کبد ودل وروده ومیشه عامل سرطان!

شده باز حکایت من واین دوماه خونه نشینی وچسبیدن به مجاز وگم شدن وفراموش کردنه تمومه بغضهای موقع خواب!

دیگه بسمه!

به جهنم که وقتی میخوام بخوابم باز چشمام خیره میشه به عکس رو دیوار وبغض خفه م میکنه وسرم رو میبرم زیر پتو وهی با خودم حرف میزنم وسر خودم را گرم میکنم وهی با خودم شوخی میکنم تا خوابم ببره!

دیگه بسمه!

به جهنم که باز باید حواسم رو جمع کنم که مبادا کاری بکنم وحرفی بزنم که بشه مایه عذاب وپریدن روح این واووون ولرزیدن دل!

به قول آچیلای بخت برگشته:تو هرجا باشی آتیش میسوزونی وزیر رو میکنی!کلا شری!کافیه جلو زبونت را بگیری واین هم که از محالاته!

دیگه بسمه!

تا همین جا بسه!

آدمهای زندگیم را یک به یک مرور میکنم وباز بغضم را نردبون میکنم وازش میرم بالا تا له بشه وباز.......

بیخیال

کلا بیخیال ومهم نیست

کلا مهم نیست

************************************************* *********

*مرسی از پژمان عزیز که لینک شعر اردیبهشت پست قبل من رو درست کرد.ممنون