_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است......!

هوالمحبوب:  

به خاطره شب نیمه شعبان وشلوغیای امشب ،تمومه کلاسای آموزشگاه رو کنسل کردند اما من راضی نشدم وکلاس خودم رو برقرار کردم ویکی از مربی های دیگه هم همینطور وخانم جباری مجبور شد آموزشگاه بمونه وهی به من غر بزنه! یه حس عجیبی واسه امشب وامروز داشتم.قبل از شلوغیا وترافیک اس.ام.اسی.پیامهای تبریکم رو واسه دوست وآشنا فرستادم وتصمیم گرفته بودم مسیر آموزشگاه به خونه را پیاده برم.یه خورده کلاس رو زودتر تعطیل کردم واز همه خواستم امشب واسه هم دعا کنند.به خانم جباری میگم من هرچی موهبت امسال از خدا گرفتم از صدقه سر نیمه شعبان پارساله.وااااااااااااااااااااااااااااای که چه  شبی بودوچه روزی!حتی بهش فکر که میکنم دردم میگیره!روزه سخت،وحشتناک والبته دلپذیری بود!دلم میخواست امسال هم مثل پارسال میرفتیم احیا،اما این روزها خیلی ضعیف شدم،زود خسته میشم وکم میارم ووقتی به ماه رمضون فکر میکنم ،خودم رو مرده فرض میکنم! 

راست میگه،این حرفها به من نمیاد!واسه همین زود سروته حرف زدن درمورده اعتقاداتم رو هم میارم(!)وقضیه رو فیصله میدم وموضوع را عوض میکنم وراجب گرمی هوا وناهار ظهروشام شب واین موضوعات نخ نما شده وهمیشگی حرف میزنم!

همیشه از اینکه توی خیابون چیزی ازنذری ها بگیرم و بخورم یادیدن این مناظر شلوغ واسه یه لیوان شربت وشیرینی نذری، خجالت میکشم.اما دارم کیف میکنم،همه خوشحالند.سر در هر مغازه ای یه "اللهم عجل لولیک الفرج"نوشته. 

یاد اون روز اریبهشت میفتم که پشت یه ماشین خوند"اللهم عجل لولیک الفرج"ومن یه صلوات زمزمه کردم.رو کرد بهم وگفت:میدونی قشنگترین دعای اهل زمین همین جمله است.تموم ملائک هرروز این جمله رودرعرش زمزمه میکنند. وخودش چنان با یه آهنگ دلنشینی این جمله را بلند تکرار کرد که دلم غش رفت ومیخواستم بپرم  ماچش کنم وازتصور این موضوع خنده ام گرفت .رو کرد بهم وگفت:مرگ!!!!!!!!!!!!نیشت رو ببند(!)، ومن چقدر کیف کردم!!!!!!!!! 

(همیشه اعتقاد قشنگ آدمها واسم قشنگ بوده وذوق داشتن وشنیدنش رو میکردم.) 

همه به هر دلیلی خوشحالند.شربت میدند،شیرینی میدند،مداحی گذاشتند،اسفند روآتیش میریزند،صلوات میفرستند،نذری میدند،نذری میگیرند،بوی گلاب واسفندوآشی که دارند میپزند توی هم پیچیده وتمام فضای خیابون را پرکرده ومن با عطش واشتیاق به خوشحالیه مردم نگاه میکنم:)

توی مسیر اومدن، تمومه خاطراتی که از صاحب امشب دارم رو مرور میکنم.اولین باری که با تمومه وجود دلم خواست برم جمکران وتوی اردی بهشت توفیقش رو بهم داد ومن رو سر در مسجد جمکران به سجده ی شکر واداشت.فال حافظی که توی اردیبهشت ماه توی مسجد جمکران گرفتم که:"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.................وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند.....چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی...............آن شب قدر که این تازه براتم دادند.....".   

شب تولدم باز هم توی جمکران وهق هق من تا دم صبح توی اتوبوس......نیمه شعبان پارسال که میخواستم بیام ونشد واون همه درد ودست عنایت تو......وسلامتی احسان و باز اومدن توی همون مسجد با گنبدسبز رنگش واون همه تقدس.......همیشه وقتی میرسه اون آخرش ومن رو نا امید میکنی وسرگله وگله گذاریم باز میشه ،دست به کار میشی......خیلی باحالی! 

چه دعایی واست بکنم؟چی از خدا واست بخوام؟ هه هه!از خدا واسه تو؟خنده ام میگیره!!بگو به واسطه ی توچی واسه خودم بخوام؟چی کار باید بکنم؟آرزو نمیکنم بیای،چون همه میدونند یه روزی بالاخره  دیر یا زود میای.آرزو میکنم وقتی میای چشمام شرمنده نگاهت نشه.بهم نگی الهام،توهم؟!نمیدونم چرا ازتصورش دارم خجالت میکشم!بغضم میگیره،خجالتم میاد!یه پسر کوچولو یه سینی شربت دستشه و بهم تعارف میکنه.ناخودآگاه سرش رو میبوسم ویه لیوان برمیدارم و یهو سرمیکشم وبغضم رو باهاش قورت میدم پایین وگم میشه وتموم وجودم از سردیه شربت خنک میشه! 

هر چی هست زیره سره امشبه.میبینی؟همه خوشحالند،طرزخوشحالیها وحتی هدف خوشحالیهاباهم فرق میکنه اما ته ته دله همه اگه سربزنی یه انتظار هست.انتظاری که توی سردیه این دنیا ،آدم رو دلگرم میکنه.بالاخره میای،من باشم یا نباشم،ما باشیم یا نباشیم.توی همین روزا،شاید جمعه،شاید شنبه،شاید دوشنبه،من که میگم چهارشنبه....ولی میای وبعد.............. 

"عشق از پی او قدم قدم می آید

با ارتش خود به جنگ غم می آید

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است

عشقش بکشد ، سه شنبه هم می آید......" 

عید همتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک

روزت مبارک جوون!

هوالمحبوب:

دارم لیست کارهایی که قراره بعد از تحویل پروژه ی صادرات غیر نفتی به عموجعفرانجام بدم رو میگم تا فاطمه یادداشت کنه که یادم نره وخودم هم روبروی آینه ی نیم قد توی سالن دارم موهام رو شونه میکنم وحرص دماغ خوشگلم را میخورم که توی این گرمای لعنتی قرمز شده وپوست انداخته وخوشگلتر شده وبه شدت هم میخاره!!!!

بذار تابستون من هم شروع بشه واین "فولاد" از آب وگل در بیاد(قرار بودپروژه راجع به کشمش باشه که یهو به یاد مرحوم مغفور خشایار مستوفی وپسرش فولاد که دوست داشت همه بهش بگند پولاد اما چون توی شناسنامه ش فولاد بود باباش هم به همه میگفت بگید فولاد،کشمش به فولاد تغییر یافت!) یه هفته آشپزی میکنم،کتاب "سلطانه"رو میخونم،بنویس یادم نره برم یه کلاف سفید طوسی بگیرم واسه زمستون یه شال وکلاه ببافم،فرم کتابخونه مرکزی رو هم بنویس که بالاخره متمدن بشیم بریم عضو بشیم،کتاب Sense &Sensibility  رو هم بنویس بعد یک سال بالاخره بخونمش.....

داد میزنه: سنس اًن چی چی؟با کدوم "س" مینویسن؟

.-.Sense&Sensibility! با"س"کاظم مینویسند!

-آجی، کاظم که"س"نداره!

- ای بیسواد!بنویس یادم نره باهات زبان هم کار کنم با املا!

(الهی ی ی ی ی! داره کاظم رو صدا کشی میکنه ببینه "س" داره یا نه!:))

همینطور که دارم میگم واون مینویسه یهو توی آینه یه چیزی توی موهام برق میزنه وتوجهم رو جلب میکنه.دقیق میشم ومیرم جلوتروتوی موهام رو جستجو میکنم که میبینم ای دل غافل و .......ناخوداگاه شعر قشنگ مهدی سهیلی رو زمزمه میکنم.....

"دیشب آیینه روبه رویم گفت:

کای جوان!فصل پیری تو رسید

از دل مویهای شبرنگت-

تارهایی به رنگ صبح دمید....."

مهدی هم این شعر رو وقتی توی سن 27 سالگی اولین موی سفیدش رو دید سرود وای دل غافل که "به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر....که به مویم اثر ازبرف زمستان منست

صدام قطع میشه ودارم به خودم نگاه میکنم که یهو فاطمه میاد جلو میگه چی شده آجی؟دیگه تموم شد؟ننویسم؟میگم بیا جلو آجی ببین این دوتا موهام سفید شده!میگه بنویسم بعد که کارهات تموم شد رنگش کنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!میگم نه!مو به این خوشگلی مگه چشه؟!بچه ای نمیفهمی که فلک این موی سپیدم به رایگان نداده خواهر!بنویس نوشتن وصیت نامه وتقسیم اموال به مقدار لازم!!!!

میخنده.منم میخندم وزل میزنم به موی سفیدم ونمیدونم دارم ذوق میکنم یا ناراحتم!حسم رو بلد نیستم مشخص کنم!

پ.ن:

1.روز میلاد شبیه ترین فرد به حضرت محمد مصطفی(ص)،حضرت علی اکبر(ع)،به هر چی جوونه مبارک!(ما که پیر شدیم مادر!) 

2.هرکی اینجا رو خوند بره به اونی که نخونده بگه من پروژه ام هنوز آماده نیست تا دوم،سوم مرداد تحویل میدم.گفته باشم! 

حرمت قلدری رو نگه نمیداری ،حرمت این موی سفید رو نگه دار!جوون هم جوونای قدیم. والااا!   

۳. راستی تولدت مبارک زهرا جون!تولد یه جوون توی روزه جوون.چه شود؟!

الو و و و و!اون بالایی؟!

 هوالمحبوب:  

این روزها هی همش دیرم میشه!تا سربلند میکنم میبینم مثلا ده پونزده دقیقه بیشتر به اون زمانیکه باید برسم به یه جایی که قرار بوده،نمونده وهی تند تند لباس بپوش وهی تند تند حرص بخوروغر بزن و توی کوچه دکمه هات رو ببندوتوی خیابون بند کفشت رو سفت کن وتوی آیینه ی ماشین مقنعه ات را مرتب کن وخلاصه تا برسی سر کارو بارت دیگه ظاهرت هم مرتب شده!(ماشالا نه اینکه سرمون خیلی  ی ی ی ی ی ی ی ی ی شلوغه!)

مثل همین چند روز، با عجله از در خونه زدم بیرون وتوی کوچه مشغول بند کفش و سرو لباسم بودم که صدای  بلندش را از توی پنجر ه ی آشپزخونه  که رو به کوچه بود شنیدم! مثل همیشه داشت هوار میزد،نیاز نبود بخوام بشنوم ،خودش  بی اجازه وبا اجازه توی گوشم میومد وایستادم!

"خدا نمیگه روزه بگیرید ونماز بخونید،میگه آدم شید! تو آدمی؟ ای .......اون قبله رو ببرم که تو رو بهش می ایستی وذکر میگی.خدا اینقدر (نعوذبالله!)عقلش نمیرسه که اینجوری میخوای کلاه سرش بذاری!؟!تو با این هیکل لاغر مردنیت که استخونهات از تو بدنت زده بیرون روزه میگیری که چی؟که خدا رو بهت بکنه بدبخت؟خدا از این بدبخت ترت میکنه خاطرت جمع باشه.روزه میگیری واسه خدا یا واسه اینکه به من بی احترامی کنی وسر سفره نشینی؟نمیذارم آب خوش از گلوت بره پایین،مطمئن باش.به همین خدا بگو نجاتت بده.تو پس فردا میخوای شوهر کنی؟بچه دار بشی؟اونم با این قیافه وهیکل؟خاک برسرت.خودت به جهنم من که باید  کلی پول دکتر ودوا بدم واسه اون همه دردومرضی که میگیری کجام بذارم؟نه خوراکت به آدم رفته نه زندگیت،نه رفتارت،نه اخلاقت نه شعورت.ای مرده شوره اون همه درسی رو ببرم که خوندی.مثلا حتما ادعای تحصیل وسوادت هم میشه؟ای خاک تو اون سر مملکتی که باسوادشون تویی!قیافت رو تا حالا دیدی؟................"

همیشه بلده چه جور حق به جانب حرف بزنه که تائید همه رو بگیره.همیشه اونقدر تمیز حق رو از حقدار میگیره که حق با شماست حق باشماست یه دنیا رو بلند میکنه.میخواستم با لگد بزنم توی در وتا اومد دم درمحکم بخوابونم تو گوشش وتمام نفرتم رو تف کنم تو صورتش(اینجا دیگه بحث ادب وبی ادبی مطرح نیست!)وبهش بگم:"چه جور وقتی که با کمربند به جونش می افتی واونقدر میزنی تا دلت از همه ی ناراحتی هایی که داری خالی بشه واز زیر دست وپات میکشندش بیرون، یاد هیکل لاغر مردنیش نمی افتی؟حالا که نوبت خدا شد دلسوزیت گل کرد؟که مثلا بگند چه بابای دلسوزی!بدبخت تویی که به خدا هم حسودی میکنی .حسودی میکنی که با عشق پیش خدا میشینه واز ترس پیش تو.خدا به اندازه ی صبر هر کسی بهش درد میده.بترس از روزی که صبر خدا ودخترت با هم تموم بشه............"

دستام رو مشت میکنم وبه راهم آهسته آهسته ادامه میدم.قیافه ی معصومش توی ذهنم میاد که وقتی ازش میپرسم چرا تو که کسی بیرون جرات نداره بهت بگه بالا چشمت ابرو،می ایستی ومیذاری هر چی دلش میخواد سرت بیاره؟وقتی یه ظلمی واقع میشه مظلوم بیشتر از ظالم ظلم میکنه،چون اجازه ظلم را به ظالم میده.دیگه تو که تحصیل کرده ای وکلی مردم حظ داشتنت را میکنند چرا؟روسریش رو میکشه جلو تا پیشونیه کبودش معلوم نباشه وبا چشمای پرازاشک وبا استیصال جوری که دلت میلرزه میگه:بابامه!حالیته؟طوری نیست،میزنه دلش خالی میشه.من که شکایتی ندارم.اگه به من گیر نده به جون بقیه می افته.من طاقت درد کشیدنه خواهرومادروبرادرم را ندارم.خودم همه ش رو بلدم تنهایی تحمل کنم....خودت مگه نگفتی همه چی آخرش خوب تموم میشه؟من به امید آخرش زنده ام وتحمل میکنم!"

زمان برام ایستاده وآهسته آهسته دور میشم وصداش کم کم محو میشه.سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:الوووووووو!اون بالایی؟!!!!؟؟؟