هوالمحبوب:
ازخیابون با احتیاط عبور میکنم ولبخند به لب وارد آموزشگاه میشم.مثل همیشه خانم جباری مهربانانه دست میده وبه لهجه ی غلیظ اصفهانی میگه به سلام دخترگلم! چه خَبِرا؟!باهاش شوخی میکنم وبا بقیه چاق سلامتی ومیرم سرکمد تاشکلات بردارم که باجعبه ی خالی مواجه میشم ودادمیزنم :من دیگه اینجا کارنمیکنــــــــــــــــــــــم، کی باز من نبودم اومده اینها راخورده!حالا من چی کارکنم؟؟؟
جباری جون بهم یه مشت شکلات میده ومن هم خوشحال وخرم وشکلات خورون عین یه بچه ی معصوم که عروسکش را بهش دادند،میشینم منتظر تا زنگ بخوره وبرم سرکلاس.بهم میگه حالا که بهت شکلات دادم بیکارنشین اون دوتا شعر که قرار بود واسم بنویسی را بنویس و واسه سرذوق آوردنه من یه شعره آبکی هم میخونه ومنم درجواب میگم:به به!
"شاه بیت غزلی،مطلع اشعار جفنگ...توهمانی که زسحر سخنش،نیما خفت؟!!!"
میخنده وبقیه هم!
روزنامه ای که دستشه رو میده دستم ومیگه بنویس!
روزنامه را ازش میگیرم وبا مارکرهایی که روی میزه واسش گل وبلبل ونخل ویه قلب میکشم ویه تیر که ازوسطش رد شده ورنگش میکنم !واون هم حرص میخوره که بذار وقتی اومدی گفتی مارکرهاسرکلاس نمینویسه ،اون موقع من همین تیروقلب را نشونت میدم!
خودکاررا میده دستم که شعررو واسش بنویسم:
"شاه بیت غزلی،مطلع اشعار جفنگ
توهمانی که زسحر سخنش نیما خفت"
نوشتنه یه بیتش بهم نمیچسبه! و از اولش مینویسم:
هوالمحبوب:
همیشه سختترین قسمت عروسی رفتن،موهامه!اینکه نمیدونم باید چی کارش کنم یا چی سرش بیارم که مراسم شروع وتموم بشه و من استرس این یه خرمن مو را نداشته باشم!
یعنی از موقعی که میفهمم عروسیه تا موقعی که برم هی به موهام فکر میکنم وجالبیه قضیه اینه که بعد از کلی شنیدن پیشنهاد وانتقاد هیچ کاریش نمیکنم وبا یه سشوار ساده که گاهی اوقات اون هم اتفاق نمی افته راهیه مراسم میشم واز اول تا آخر مراسم به موی این واون نگاه میکنم وبعد از کلی وارسی به این نتیجه میرسم که: من که ضرر نکردم ،اینها را بگو که کلی به این موها ور رفتند ودو ساعت دیگه هم باید بازش کنندو انگار هیچی به هیچی!اما نمیدونم چرا با اینکه به این نتیجه میرسم باز دفعه ی بعد که میخوام برم عروسی همین آشه وهمین کاسه ودوباره باید توی مراسم به نتیجه برسم!
اما این دفعه دقیقا شب قبل ازعروسی ورق برگشت ودغدغه ی من از موهام به لباسم تغییر پیدا کرد.یعنی فک کن من آخرین بار لباسم را پارسال پوشیده بودم وخوشحال وخندان داشتم لباس فردا شب را امتحان میکردم که یهو وقتی پوشیدم دیدم ای دل غافل،این چرا اینقدر گشاده؟!هی نگاش کردم گفتم نکنه لباس نه نه مون را پوشیدیم،دیدم نه بابا مال خودمه!پس چرا اینقدر گشاده؟!
تازه شصتم خبردار شد که دیشب که بابا حاجی بعداز دو روز من را دیده و میگه تو چرا از پریروز لاغر تر شدی یعنی چی؟!
ما را بگو تا این را گفت کلی تو دلمون خندیدیم اما جالبه که من عجیب استعدادلاغر شدن پیدا کردم ولامصب کوتاه هم نمیاد هی همینطوری مکررا ادامه داره.خوب البته علتش هم معلوم استفاده ی زیاد از مغز!واسه همینه هرچی میخورم زودسوخت میشه وهمه وقتی من را میبینند خاطرات"الهام وقتی تپل بود"را تعریف میکنندوآخی آخی میگند،حسودند دیگه!"باربی" بودن حسودی هم داره،وااالااااااا!(اما دیشب به این نتیجه رسیدم داره از حد باربی بودن میگذره ودارم "لارغی" میشه-خواهر همون باربیه ولی لاغرتره!-).
حالا یکی بیاد به مامانمون بگه بابا چرا غر میزنی؟ عزیزمن من تازه یک هفته است از صبح تا شب سرکارم وترم مرداد آموزشگاه یک هفته است شروع شده ومن که این همه راه را پیاده نمیرم وچه ربطی داره به تعداد کلاسها ومدت حرف زدنم؟!دیگه به ماه رمضون چی کار داری که نباید روزه بگیرم؟ای بابا ،یهو چرا جو گیر میشی؟من پسته نمیخورم این وقته شبی؟غذا میخوام چی کار؟تازه شام خوردم،آخه گشنه ام نیست!عجبا!
خلاصه با یه مکافاتی ساسون یکی ازقشنگترین لباسام را تا شب عروسی گرفتم وباکمک اهل البیت مرتب وآراسته وبه قول باباحاجی سانتی مانتال،همراه با آقای قاسمی راهیه عروسیه زینب عزیز،یکی از همکلاسی های دانشگاه شدیم.حالا بماندکه یهووسط راه یادمون افتاد آدرس نداریم وخدا مردگان وزندگان دوست آقای قاسمی را بیامرزه که ما را نصف شبی ازتوی بیابون وطعمه ی گرگها شدن(!) نجات داد وتاخود عروسی کلی از خاطرات دانشگاه وبروبچ و پایان نامه ی آینده ی آقای قاسمی حرف زدیم ویهوطبق یه نقشه ی استراتژیک تصمیم گرفتیم حالا که این همه راه اومدیم خوب دیگه بریم ساوه واگه وضع من واین لباس جینگیل مستونم واسه دانشگاه رفتن مناسب بود، میدیدی راهی میشدیم!
همیشه هیجان دیدن این همه آدم واسه عروسیه دوتا آدم دیگه من را میگیره.اینکه تمومه اینها با هرقصدونیتی که اومدن واسه یه اتفاق مشترک جمعندو شاد ودارند رقص وپایکوبی میکنند.اینکه امشب هرچی استرس وهرچی مشغله وهرچی ناراحتی واسه عروس وداماد ومادروپدرشون داشته باشه ولی قشنگترین شب زندگیشونه وهمه از این قشنگترین شبه اونها خوشحالند.
زینب یه تیکه ماه شده بود،خستگی ازسروروش میبارید ولی مثل شیرمحکم واستوار بودوابرو خم نمیکرد ومن کلی به داشتنش افتخارکردم.محسن هم فوق العاده بودوکروات قشنگش منوکشته بودوکلی هم لبخندمیزدوخوشحال بود.من هم اگه چنین عروسی نصیبم شده بود سراز پانمیشناختم ،اونکه دیگه بماند.
یه گوشه ی دنج با کمک خواهرهای مهربون زینب سرمیزخودشون پیداکردم واز اول تاآخرمراسم سیر نگاش کردم.
خوشحالم وحس عجیبی مثل شاکربودن دارم.خدایا شکرت،به خاطر امشب،به خاطره این آدما،به خاطرلبخندی که هی توصورت زینب میشینه ومحومیشه،به خاطرخوشحالیه این آدما،به خاطره همه چی!
دلم میخواست کنارزینب مینشستم وبراش کلی حرف میزدم.میخواستم بهش بگم اصل هرعروسی، این دوتا آدم خوشحال وخوشبختند که بهشون میگندعروس ودوماد وبقیه ی چیزها همه بهونه است. اینکه کی چی میخوره؟کی چی میگه؟کی چی کار میکنه؟کی چه رفتاری میکنه؟کی چه برداشتی میکنه؟کی چندتا چی خورد؟کی چندتا چی برد؟به کی چی رسید؟به کی چی نرسید؟بابا ول کن.....تو که صبوریت دهن همه رااز تعجب باز گذاشته وکسی نیست که لب به تحسینت باز نکنه،ول کن این تشریفات مسخره رو! خودت وامشب رو عشقه خواهر! به هفته ی دیگه این موقع فکر کن،به ماه دیگه،به سال دیگه،به ده ساله دیگه،به بیست ساله دیگه،به عروسیه بچه هات که سید قول داده اون موقع جبران امشب را بکنه،به سی سال دیگه که نوه هات از سروکولت بالا میرند وتومیگه عجب غلطی کردیم ها و........
کلی کیف داشتنش را میکنم ونه اینکه به قول خواهرهاش هرچی باشه فامیل درجه اولم واین حرفا(!)، بعد ازاطمینان ازمراسم استقرارومعرفی آقای قاسمی ورفتن هیئت خوشحال وگرسنه ی خانومها به صرف شام،میشینم وکلی بازینب ازدیروزواون روز وامروز وفردا واین و اون حرف میزنیم وجای همه را خالی میکنیم. میدونی باتمومه خستگیت که از چشمات میباره ماه شدی.؟!
گوشیم زنگ میخوره واین نشونه ی اینه که باید بریم ومن با آرزوی یه دنیا خوشبختی وتقدیم بهترین آرزوها مراسم راترک میکنم.
وتا خونه کلی با آقای قاسمی تبادل اطلاعات میکنیم وخسته وکوفته بالاخره ساعت 2 میخوابم که فردا ساعت 7:30 یهو ازخواب پابشم وچون دیرم شده ،کج وکوله ودوان دوان خودم را به آموزشگاه برسونم که مبادا کسی از علم ودانایی که باید از گهواره تا گوردنبالش بدوند،عقب بمونه وتا شب یه کله هی فک بزنم وهی I am a door و It is a blackboard ریپیت کنم!
زینب جون به خاطره امشب ازت ممنونم،به خاطرخواهرهای نازت،مامان مهربونت،خونواده ی صمیمیت،به خاطرمراسم خاطره انگیزت،به خاطره خودت وبازهم به خاطره خودت.فردا که اینجا روخوندی بدون،عروسیه تو یکی از قشنگترین خاطره های مرداد زندگی من را میسازه و واسم قابل تحمل وحتی هیجان انگیزش میکنه.مردادی که واسم غیرقابل تحمل وبی مزه ست ورنگه بنفشش (از اون بنفش زشتا!)من را به مرز روزمرگی وکسالت میرسونه.به خاطر مرداد قشنگی که امسال ساختی، ازت ممنونم.
مبارکت باشه عزیزم
هوالمحبوب:
وحشتناکترین ودردآورترین قضیه اینه که خودت رو در حد یکی پایین بیاری تا از مصاحبت ومجالست با تو احساس نا امنی نکنه ولذت ببره ، بعد اون آدم کوچولو به تو از بالا نگاه کنه وبه قول بروبچ "ریز ببیندت!"
تو به نظرش کوچیک بیای واحتمالا مغزت اونقدرها قد نده که بفهمی چی میگه و فکر کنه وقت گذاشتن واست برای توضیح یه سری موضوعات ،وقت تلف کردنه!
واااااااااااااااااااااااای میخوای خودت رو بکشی وقتی راستی راستی باورش میشه ازتوبزرگتره ووقتی به حالت تحقیر آمیز وبا یه حالت عاقل اندرسفیه، باورها وجملاتت رو با خنده ی مضحکش دست میندازه وبعد فقط به خاطر اینکه این تصور بهش دست میده که ممکنه ناراحت بشی؛تنها برای دلخور نبودنت به اعتقاداتت باگفتنه:"بله،درسته!"احترام میذاره وواسه اینکه روش مانور ندی ومثلا دهنت را ببندی، به "بیخیال"اکتفا میکنه!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ که دلت میخواد بکشیش وقتی راستی راستی نقشی که بهش توی بازیی که واسش راه انداختی را باور کرده و حالااون داره ازبالای عینکش بهت نگاه میکنه!!!!
....محکم گوشی رو میزنم رو تلفن وداد میزنم :"من دیگه با این آدم حرف نمیزنم!من از روز اول هم ازش منزجر بودم!بهش رو که بدی راسته را هم میخواد!کوچولوووووووووو،من خودم رو اندازه ی تو کردم،تو منو کوچیک میبینی؟باید از خدات باشه جواب سلامت رو میدم چه برسه به اینکه واست وقت واسه حرف زدن هم میذارم،منو اندازه ی توضیحاتت نمیبینی؟کچله بی خاصیت(کچل یه نوع فحشه!وربطی به پرپشتی یا کم پشتی موی طرف مقابل یا جنسیت اون نداره!)!!!!....من بمیرم دیگه با این آدم حرف نمیزنم......!......."
همینطور که دارم غر میزنم،سربلند میکنم و میبینم فرنگیس خانوم توی دهنه ی در ایستاده وپوزخند زنان داره بهم چپ چپ نگاه میکنه....بهش میگم :"هااان؟چیه؟یعنی باورت بشه یا نشه، من این آدم را یه روزی با دستای خودم میکشمش!"
بعد یه خورده فکر میکنم وادامه میدم:"نکشتمش هم به جهنم!همین که باهاش همکلام نشم دق میکنه!برای اینکه این آدم آسیابش همه رو خورد میکنه ودلش میخواد طرفداراش از همه نوع وقشری باشند تا به هم به بقیه وهم به خودش تو خلوتش پز بده!"
لبخند کشداری تحویلم میده و میگه:"این دفعه چندمه این رو میگی وباز باهاش حرف میزنی؟؟اون صد دفعه را دیدیم،این یه دفعه را هم میبینیم!"
یه کم فکر میکنم میبینم راست میگه.متاسفانه من کوچیکهای زندگیم را هم دوست دارم و از تقصیرشون میگذرم .میبخشمشون اما دیگه روی رفتارشون حساب باز نمیکنم،چه میدونم یه جوره دیگه واسم میشند،واسه همین میگم:"نمیدونم!شاید باهاش دوباره حرف زدم اما بدون این آدم قده من نیست،هیچوقت هم نخواهد بود!"
سری تکون میده ومیره واز تو آشپزخونه بلند میگه:"هیچکی قده تو نیست!!!راستی تو چقدری هستی؟!"
دارم با خودم مرور میکنم تمام کلامی که باید چشم در چشم به او میگفتم:
حالا پی درپی بخند!با کلامت که نه؛ با طرز خندیدنت استهزا آمیز تحقیر کن وبا طرز نگاهت که نمیدانم خودت هم میدانی چیست ودر پی چه، ریز ببین ودر صدد برنامه ای جدید باش.اما بدان 30 روز که هیچ،300روز هم کفاف اون هزارتوی خنده دار درونت را که خودت هم نمیتوانی تعریفش کنی، نمیدهد.هرموقع در خلوتت از خودت کیف کردی - میگویم کیف،نه عاشق وشیفته ی خود بودن وخودخواهی!-میتوانی از دیگران وبا آنها بودن نیز لذت ببری.مثل دختر بچه های مدرسه ای هنوز هم به اینکه کی بیشتر داردو کی کمتر حسودی میکنی،هنوز هم به اینکه مثلا فلانی با بهمانی همکلام است وبا تو نه،حرص میخوری،هنوز هم تعداد تماسهای روزانه ات خوشحالت میکند نه نوع تماسها!!!کاش زودتر بزرگ شوی.بزرگی به تعداد کتابهایی که خواندی وآدمهایی که دیده ای وداری نیست،به اعتقاد به آنها واستفاده از آنها بر طبق اعتقادات است."علم چندان که بیشتر خوانی.....چون عمل در تو نیست،نادانی!".حالا هی تعداد آدمهای دوروبرت را بشمار وکیف کن که برای شمردنش تعداد انگشتان دو دستت هم کمند ومجبوری از پاهایت کمک بگیری.دوست داشتی حاضرم انگشتانم را قرض دهم ولی بدان حرف من نیست،قدیمی ها گفته اند:دود اگر بالا نشیند،کسر شأ ن شعله نیست!
شاید باز به رویت لبخند زدم،باز سراغت را گرفتم وشاید باز هم دلم برایت تنگ شد وشاید نگرانت شدم حتی وشاید باز هم گوش شدم وشاید هم زبان!آنقدر حرف زدم که سرت رفت وبه اجبار شنیدی!اما بدان من دو دسته آدمها را زیاد تحویل میگیرم ودربرابرشان کوتاه می آیم:یکی کسانی که دوستشان دارم وچون عزیزند، سزاوار دوست داشتن وتحویل گرفتنندواریکه ی قدرت را به دستشان میسپارم تا از تاختن خود لذت ببرند که لذت آنها حتی به قیمت احساس قدرت کردنشان واحساس ضعف من برایم دلپذیر است ودیگری کسانی که غیر قابل تحملند وحس انزجار مرا برمی انگیزند،تنها به این خاطر که دست از تلاش برای خودنمایی وجا گرفتن در قلب وزندگیه من بردارند ودهان گشادشان را برای تعریف وتمجیدوتشریح خود برای من ببندند!حاضرم تا آخر عمرم ازشان تعریف کنم ولی خودشان فقط دهانشان راببندند که نکند شاید کنترلم را از دست بدهم وبلند بگویم:"لطفا.....شو! لازم نیست حتما تعریف کردنی باشند،همین که خودم میدانم تمامش بازی است ونمایشی برای دست انداختن کسانی که هیچ نیستند ولی دلشان میخواهد باشند وتوهم برشان داشته که هستند کافیست!
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،*********،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
پ.ن:اومدم این پست را بذارم اینجا دیدم به به!"بی تفاوت خان" تنی به آب زدند و به به مبارکا باشه!پیغوم میدادید گاوی ،گوسفندی،شتری،مرغی،خروسی،کفتری،کلاغی،تخم مرغی ،چیزی........ای بابا ما که کلی خجالت کشیدیم دست خالی!
خوندیمشون ودیدیم ای بابا یه پستش دقیقا نتیجه ی پست منه.....
«از آدمهای سخیفی که فکر میکنن پیچیده ان خسته ام...»
کلی حال کردیم جون داداش!ولی من خسته نیستم،اول لجم میگیره بعد هم خنده ام!
"از آدمهای سخیفی که فک میکنند پیچیده ان خنده ام میگیره!"