هوالمحبوب:
تازگی ها به موضوع جالبی رسیدم
:)
آدمهای زندگیه من 3 دسته هستند ولا غیر!:
دسته ی اول آدمهایی که با رفتاروکرداروگفتارشون اونچیزی که هستند را انکار میکنند
دسته ی دوم آدمهایی که با همون چیزهایی که بالا گفتم بر اونچیزی که نیستند،اصرار میکنند
و
دسته ی سوم!
___________________________________________________________
*حالا از فردا هی گیر بده بگو منظورت من بودم؟منظورت کی بود؟من با بقیه فرق میکنم!من اون دسته ی سومی هستم!(اگه بدونی اون دسته سومیه چیه!)
جون مادرت کوتاه بیا داداشه من!
دستت را بنداز!
هوالمحبوب:
بعد از این همه وقت واین همه روز واین همه هفته واین همه ساعت ودقیقه وثانیه واین همه خستگی ودردوخنده وگریه وخاطره واین همه آدم که روز به روز توی زندگیم کم وزیاد میشند وگاهی پی در پی تکرار واسه گفتن وشنفتن ودرد دل نیست که اینجام.
که بگم ماه رمضون با همه ی تقدسش چه طور گذشت.یا سه شب قدری که عشق بود وشور ودردوآه ولذت وگریه وخنده وپر از شکر وای خدا دمت گرم!
واسه گفتن ازتمامه لحظه هایی که گذشت ومیگذره یا از تماسهای شبهای ماه رمضون واسه بیدار شدنه این اون ورسیدن به جای خالی اسمی بین اسم "دلیله"و"دلارام عمو" وبغضی که قورت میدادم وزمزمه ای که جاری میشد روی لبام نیست که اینجام.
واسه تموم شدنه تابستونی که اگه تموم نمیشد این من بودم که تموم میشدم هم نیست.
یا حتی واسه گفتنه اینکه توی کدوم شبای ماه رمضون بود که یه بنده خدایه مسخره زدو از بین تمومه مسافرای اتوبوس واحد گوشیه من را دزدیدو تا کی کلی غصه خوردم وآخرش هم به جهنم!وغصه ام گم شدن تموم شماره هایی بود که توی گوشیم بود ومن حتی یکیش رو هم حفظ نبودم واین حافظه ی عددی ما کلا نیست ونابوده!و کلا ناف ما را با همین گوشیه قشنگ وخارجیه "موتورولا"بریدند وعشق میکنم باهاش وتمومه عشقم مروره خاطراتیه که باهاش داشتم! واسم آدمهایی که به طرز خنده داری روش نقش میبنده!
نه !نه!
واسه هیچکدومه اینها نیست
واسه هیچ گله ای نیست
واسه هیچ درده دل وخود لوس کردنی نیست
واسه هیچ خاطره ای نیست
تمومه خاطرات روزهای گذشته را قایم میکنم توی همون روزها!
خیلی وقته نه وقتش رو دارم ونه حوصله اش رو که خاطره بگم!
اصلا چون وقتش را نداشته باشم کلی سره خودم را شلوغ کردم!
نه اتنظاری دارم از کسی ونه حوصله ی بر آوردنه اتنظاراته این اون را دارم واصلا به من چه واصلا به تو چه؟
واسه گفتن هیچی نیست که اینجام!
حتی واسه گفتنه......
این روزها هرچی میخواستم بنویسم یا وقت نمیشد یا نوشته هام رنگ وبوی خاصی میگرفت وتداعی گره روزها وآدمهای خاصی میشه.....
خوب شد که تموم شد
خوب شد که داره تموم میشه
خوبه که فقط اون دم دمای خوابیدن تا میام وقت کنم یه خورده فکر کنم یا اشکم سرازیر بشه یا چیزی یادم بیاد یا آهی بکشم یا لبخندی به لبم بیاد یا ذوقی بکنم ویا....خواب منو با خودش میبره.
حالا تو خواب چی می بینم یا نمیبینم مهم نیست!
خوبای پریشون وغیر پریشون هم مهم نیست
مهم اینه خیلی وقته میدونم خوابهام خوابه!
خوبه که پاییز اومد
پاییز تمومه عشقه منه!نه چون فصل عاشقاست
نه چون فصله غمه
نه چون بهاره شاعراست
نه!
چون پاییزه
همین!
دلم برای خیلیها وخیلی آدمها وخیلی جاها وخیلی روزها تنگه
دلم برای همه...حتی آدمهایی که دارم هم تنگه
دلم برای همه...حتی برای تو وخودم بیشتر از همه تنگه
پاییز با یک تاخیره 17 روزه مبارک
چه جالب!17 وحس ناخوشایند من از اول تا آخر!
امروز مبارک
روزه معصومه ومعصومه ها وهمه ی دخترها ومن وتو وهمه مبارک!
کلا هر چی مناسبت که هست ونیست ،مبارک!
برای شروع......بد نشد!
هوالمحبوب:
باپراید سفیدرنگش جلوی پاهام ترمز میکنه.مرددم سوار بشم یا نشم ولی ساعت روی دستم میگه سوار شو،دیر شد!درماشین را باز میکنم وروی صندلی جلو لم میدم.سرتاپاش را نگاه میکنم وموقعیتی که توش قرار گرفتم را شناسایی میکنم.یه عینک آفتابی زده وکلی هم خوشتیپه.عکس یه مرد جوون را نصب کرده کنار جای سوئیچ ماشین.یه مردنسبتا قشنگ با موهاومحاسن مشکی .حوصله موصله اصلا ندارم وسرم را با تماشای منظره ی بیرون گرم میکنم.واسه هرکی بوق میزنه که سواربشه،باتعجب وتردید نگاهش میکنندوبعضی ها هم زیرزیرکی میخندند!یهوصداش درمیادوزیرلب میگه زهرمار!!میخوای سوارشی،سوارشو،نمیخوای نشو!چرامیخندی؟؟!
باتعجب سرم را بلند میکنم ونگاش میکنم،حتما حق داره!!!!اون که بلند نگفت،من بلند شنیدم!لبخندمیزنم وباز بیرون را تماشا میکنم.یکی از مسافرا که یک پسرجوونه پیاده میشه وکرایه ش رو میده وبا شنیدن خدا بده برکته راننده میره.
ذهنم درموردش مشغوله ودارم فکر میکنم چرا راننده شده وبه درد این شغل نمیخوره وبهتر بود یه کاره دیگه میکردوتوی دلم وذهنم دارم شخصیتش را تجزیه وتحلیل میکنم که یهو یه ماشین توی پیچ میدون اشتباهی میپیچه جلوش واون هم سرش را از ماشین میکنه بیرون ودادمیزنه:کوری مرتیکه؟چشم نداری ببینی ماشین جلوته؟راننده هم دادمیزنه خودت کوری!اون عینک سیاه واز در چشمات بردار تا ببینی!عینکش رابرمیداره ومرد راننده را فحش بارون میکنه! ومن فقط ازتعجب چشمام اندازه ی دهنم باز مونده!
وقتی دعوا تموم میشه ودوباره حرکت میکنه،متوجه من میشه .مقنعه اش را میکشه جلو ودستکشهای سفیدش را درمیاره ومیگه:ببخشید!کنترلم را ازدست دادم.وقتی میبینند با یه زن طرفند صداشون را میبرند بالا!نفله!
لبخندمیزنم وخودم را جمع وجور میکنم ومیگم:مهم نیست.
تقصیر اون نیست.نمیدونم چه چیزیه که هرکی پشت فرمون میشه این مدلی میشه.ازمودبترین آدمها بگیر تا اون بی ادبها!همه از یک ادبیات رانندگی استفاده میکنند والحق والانصاف هم موفقند.
باز یه فحش دیگه به راننده ای که با بوق مکررش نمیذاره مسافر بزنه من را به خودم میاره وباز نگاهش میکنم وباز انگار که علیه من خطایی مرتکب شده ،معذرت خواهی میکنه ومن فقط لبخند میزنم.
نمیخوام باهاش حرف بزنم یا سرصحبت را باز کنم.به قول سید:شوفر زبون شوفر را میفهمه.ومن هم که نه بابام شوفر بوده ونه نه نه م!شوفرها رابدون توجه به جنسیت وسنخیتشون دوست ندارم و تنها از شوفر وراننده تاکسی خوشم میادومیفهممشون وعشق میکنم از شنیدنشون!
نمیخوام درگیره شنیدنه دردلش باشم.حوصله ام کم شده وبا یه لبخند اون را به آرامش دعوت میکنم وبهش میگم میفهمونم راحت از ادبیاتش استفاده کنه!
واسه تشکر من را توی دهنه ی در آموزشگاه پیاده میکنه وباز معذرت میخواد.
لبخند میزنم ومیگم:تقصیر شما نیست.این فرمون ورل هست که آدم را میگیره ومیبره توی حس.مهم نیست چی میگندو چی میشه.مهم اینه که بلدی چی کارکنی.راحت از ادبیات رانندگیت استفاده کن!گوربابای همه شون!
میخنده وعینکش را باز میزنه .دستکشش را باز دست میکنه.آیینه ش را تنظیم میکنه ومیگه آره گوربابا همه شون ومیره
ادامه مطلب ...