هوالمحبوب:
خوب شد که تموم شد
خوب شد که این آبان لعنتی تموم شد.
تمومه لحظه های آبان ماه برای من دردبود یعنی اگر بودو فرصتی برای فکر کردن بهش داشتم درد بود.
تمومه لحظه های آبان خودم را مشغول کردم واز صبح تا شب خودم را انداختم توی هزارتا کاروسرم را کلی شلوغ کردم که حتی فرصت فکر کردن به خودم را هم نداشته باشم.آه که این آبان لعنتی منو میکشه!از آبان متنفر بودم، از همون سه شنبه ی 1375 که توی مدرسه ورزش داشتیم ومن شلوارورزشی باخودم نبرده بودم ومامان اومد کارنامه ی ماهیانه ام را تحویل مدرسه بده وبچه ها گفتند الهام مامانت اومده مدرسه،بدو برودفتر!.از همون سه شنبه ی آخر آبان ماه که وقتی از مدرسه برگشتم پشت در موندم وبی خبر از اینکه تازه زندگیه من داره شروع میشه!
از آبان متنفرم.حتی با اینکه پره تولده وحتی با اینکه من عاشق تولدم .تولد دلارام قشنگم ،زینب عزیزم،مانیای مهربونم، مانی عزیزو برادرزاده ش علیرضای خوشگله من.سالگرد ازدواج فرزانه ی نازنینم توی هفدهمین روزش که من ومیبره توی یه عالمه خاطره ی قشنگ.....وازدواج مهدی عموی عزیزم که تموم طول جشن من فقط قربون صدقش میرفتم وهی گریه م میگرفت وذوق میکردم که پسرم داماد شده وپرحس تشکر از خدا که خدایا شکر!
از آبان متنفر بودم وچه خوب شد که تموم شد.این ماه قهوه ای که هنوز متعجبم از وجودش توی تقویم سال آدمها!توی همین ماه بود که یکی از همین آدمها یادش افتاد خودش بشه وهمون "خود" گند بزنه به تمومه "خودش"!آه که کاش آبان نبود!
از صبح تاچشم باز میکنم تا خود شب یک سره کارمیکنم ووقتی میرسم خونه بعد از یکی دوساعت حرف وحدیثو بالا منبر رفتن هرشبه میتی کومون وبعد هم دردل با فرنگیس میپرم توی اتاق ویکی دوساعت خودم را توی اینترنت مشغول میکنم.چت میکنم،سرچ میکنم،وبگردی میکنم تا خواب بهم فشار بیاره تا وقتی سرمیذارم روی بالش به سرعت برق خوابم ببره تا مبادا جای خالی تصویر روی دیوار یا تمومه اتفاقای آبان ماه من رو با خودش ببره وبخواد روی اعصابم راه بره.روزها میره ومیره تا میشه آخره هفته ودانشگاه ویکی دوروزی دغدغه ی زندگیم عوض میشه وبعد دوباره برگشت به اصفهان وباز اول هفته وروز از نو روزی ازنو!
نه نگو روزمره گی!اینها روزمره گی نیست!روزهاش تکراریه ولی من با اتفاقات جدید تزیینش میکنم.من از تکرار بیزارم......من از تکرار بیزارم....ازاین لبخنده پژمرده...از این احساس یأسی که.....منواز خاطرت برده.....
هی ی ی ی ی ی ی!این روزها شدیدا احساس تنهایی میکنم.
حتی وقتی فرزانه بهم میگه
ادامه مطلب ...هوالمحبوب:
زندگی توی تهران وحشتناکه!نصف عمرت فقط صرف این میشه که به ساعتت نگاه کنی که پس بالاخره کی میرسی اونجا که باید!اصلا داشتنه ساعت یکی از ضروریاته!اعصابم خوردو خاکیشیره و دو ساعته توی راهم تا از آزادی برسم جنت آباد.مثلا خیر سرمون سوار تاکسی هم شدیم!گوشیم زنگ میخوره ودلارام عمو نگران رسیدنه من هست ودارم بهش میگم :اینجا چه خبره؟مگه عیده این همه آدم ریختند بیرون .ساعت 1 ظهراون هم روزه جمعه این همه آدم تو خیابون چی کار میکنند؟پس مگه اینا خواب ندارند؟ کجا میخواند برند؟ازکجا میاند؟وای دلارام اینجا چرا اینجوریه؟....
واون هم هی میخنده ومیگه غر نزن زود بیا منتظرم!
گوشی رو که قطع میکنم راننده لبخند به لب میپرسه شما اصفهانی هستید؟ ومن هم سعی میکنم آرامشم رو حفظ کنم وجواب مثبت میدم واون هم هی تعریف وتمجید از لهجه ی قشنگ ما وهی اصرار داره نشون بده این تهرانی ها چقدر مهمون نوازند واصرار اصرار که ناهار در خدمتمون باشه واز ما انکار که جون نه نه ت کوتاه بیا تا نزدم نصفت کنم!وایشالا دفعه ی دیگه !
شنیده بودم تهرانی ها بی رو در بایسی هستند وخونگرم ومهمون نواز....ولی نه اینقدر!
خلاصه به مقصد میرسم وکلی حرصی! که البته دیدار با دلارام تمومه ناراحتی وعصبانیتم را از بین میبره...کلی حرف میزنیم وکلی خاطره ردوبدل میکنیم وآخرش که چی؟! دم دمای غروب عزم رفتن میکنم وبهش میگم آدرس مسیری که باید برم تا ترمینال رو واسم رو کاغذ بنویسه!بهش میگم حوصله ی اینکه حرف بزنم وباز یکی بخواد از لهجه م مستفیض بشه وبخواد شام نگهمون داره رو ندارم!من اصلا کلا جنبه ی این همه لطف و مرحمت تهرانی ها رو ندارم!!!
خلاصه....
روی کاغذ نوشته:همت- گاندی-خیابان گاندی-آرژانتین
هوالمحبوب:
عزیزه من،تو کی میخوای بزرگ بشی؟
دونستنه بیشتر راجب آدمها و یواشکی هاشون وزندگیشون،شنیدنه اونهایی که همه نمیدونند وهمه نشنیدند و اون وسط شاید تو واسه شنیدنه ودونستنش سهوا یا عمدا انتخاب شدی،چیزی به افتخاراتت اضافه نمیکنه.بار مسئولیتت را بیشتر میکنه.
هرچی بیشتر بدونی بیشتر مسئولی!
شنیدنه اینها باید نگرانت کنه نه خوشحال!
واست نگرانم!
چون دوستمی واست نگرانم!