هوالمحبوب:
هـــرگــــز نمـیــرد آنکــــه دلـــــــش زنــــــده شــــــد به عـــشق
مـــــن عاشـــــق تــــــــوأم به خــــــدا تــــا ابــــــد حسیـــــــن...
دیشب که الناز بهم گفت آخرین خرمالوهای درخت باغچه را چیده بودند و درخت لخت ِ لخت شده و تا سال آینده هم رنگ خرمالو نمیبینه و امسال منی که خرمالو رو می میرم حتی یه دونه خرمالو هم دهنم نگذاشتم،دلم نسوخت!پارسال که آخرین خرمالو رو خورده بودم و با الناز و احسان و فاطمه و گلدختر یک عالمه خندیده بودیم ،یادم انداخته بودی سال قبلش برایت خرمالو نگه داشته بودم و امسال میان خنده های شبانه و خرمالو خوران حواسم به تو و خرمالوهای تو نبوده و اینطور شد که من آخرین خرمالویی که به گمانم شیرین ترین بود محض خنده های گلدختر ،به خاطر اینکه یادم اومد چقدر غمگین بودم از تو که سهل انگاری م به چشمت اومده ،شد زهرمارترین وخون دل شد و جاری توی تک تک رگ هام!
به خاطر همین امسال خرمالوها دیگه به چشمم نمی اومد،حتی با اینکه مثل قبل با من مهربون نبودی و حتی با اینکه بارها دلم خواسته بود که تموم بشه دفتر این قصه بس که دلم خون بود و بس که ...!
تو همیشه از من دور بودی و این بار از همیشه دورتر.این بار هزارون کیلومتر فاصله بدجور قلبم رو به درد می اورد و دلم بس که دلتنگ بود نه یادش می اومد از دستت غمگینه و نه نامهربونیهات به چشمم می اومد ...
تو هزارون کیلومتر از من دور بودی و همین پریشب که به سمت کوفه رهسپار بودی و برام حرف میزدی من تک تک حروف صدات رو تقدس میکردم و برات با عشق میخندیدم که بدونی چقدر دوستت دارم.تو هزاران کیلومتر از من دور بودی و وقتی بهم گفتی برام دعا کردی دلم برات پرواز کرد و یکهو در اوج پرواز ترسید که نکنه ...؟
ازت پرسیدم چی واسم دعا کردی؟ گفتی عاقبت بخیری و صلاحت رو !گفتم این رو که همیشه دعا میکنی ،اون دعا یواشکیه رو بگو.گفتی :نمیتونم بگم!گفتم بگو دیگه.نکنه دعایی کرده باشی که دردم بیاد؟نکنه خواسته باشی که دیگه نباشم؟نکنه ...؟ و تو گفتی دیوانه! میام برات میگم ...
و من دلم نمی اومد خداحافظی کنم وقتی برام بلند بلند حرف میزدی و ایرانسل دست به کار شد برای خداحافظی اجباری!
دلم بیشتر از همیشه برات تنگ بود و پر از اضطراب بودم و عشق وقتیکه به الناز گفتم جعبه روی میز رو برام پر از خرمالو کنه تا وقتی که برگشتی برای اولین بار آخرین خرمالوهای امسال درخت رو با هم ببلعیم و تو برام از خاطرات عراق و حسین تعریف کنی و من ذوق بشم تک تک کلماتت رو و سکوت کنم و هی تند تند مثل پارسال سوال نکنم تا تو همه ش رو تعریف کنی و آخرش اعتراف کنم که بی اندازه دوستت دارم تا تو شیطنت کنی و بهم بگی :"حق داری!"
هوالمحبوب:
من اشتباه نکرده بودم.من بارها حوزه و قلمرو بودن و حتی حکومتش را مشخص کرده بودم.من بارها از تجربه های ناخوشایندم از آدمهای ناخوشایند تعریف کرده بودم و غیر مستقیم آگاهش کرده بودم چه چیزهایی آزارم میدهد و چه چیزهایی خوشحالم میکند.من حوض آبی بودم که از مازادم دنیا میتوانست سیراب شود و بِخالَت نمیکردم در دادن آب به گنجشک ها و گربه ها و سنجاقک ها و شاپرک ها و آدم هایی که کنارم آب یخوردند و صورت میشستند و وضو میگرفتند و سیراب میشدند و آبتنی میکردند و حتی دهانشان را میشستند و تف می انداختند. عمقم طوری بود که اگر موقع آبتنی در آن میشاشیدند هم ،همین که فواره باز میشد و آب سرریز میکرد حتی باز میشد وضو گرفت و آبتنی کرد و آب نوشید!
من مستحق برادر و خواهرهایم و "او" بودم.و بعد از آنها سرریزم میرسید به تمام جک و جانورها و انسانهای تشنه و خسته.و کم شدن آب هیچ برایم مهم نبود وقتی میدانستم چشم به هم بزنم باز فواره ،باز میشود و باران هم که قربانش بروم همیشه آمدنی ست...
من اشتباه نکرده بودم. دوست داشتنم برخلاف تصورم اسم داشت.اسمش نگرانی بود،محبت،رأفت،عطوفت،همذات پنداری یا حتی خود دوستی و چه فرقی میکرد کسی اسم "عشق" بر آن میگذاشت یا "علاقه" یا هر چیز دیگری...
چه فرقی میکرد چه نام داشت و دیگران چه حسابم میکردند تا وقتی که شخصیت و غرور و وجهه ام خدشه دار نمیشد...؟!
من حوض آب بودم و حتی اگر خشک هم میشدم همه منتظر بودند رنگ آبی ام با پرشدن یکی از همین روزهای گرم تابستان و خنکای زمستان جلا پیدا کند و آدم ها هم فواره ام را باز نمیکردند،نم نم باران مرا آنقدر پر میکرد که سیراب شدن دیگران آرامم کند و غرق لذت...
من اشتباه نکرده بودم.یک عالمه حرف و قصه توی ذهنم داشتم که هر روز مرور میشد و قرار بود هرگز با تمام پرحرفی ام گفته نشود تا از همین یواشکی ها هم غرق لذت شوم که نشد!
نشد چون تازه فهمیدم اشتباه کرده ام!
تمام مدتی که مطمئن بودم اشتباه نکرده ام اشتباه کرده بودم.اشتباه کرده بودم که گمان کرده بودم سنجاقکها با گربه ها با شاپرک ها با مورچه ها با سوسک ها حتی با آدم ها با تمام شباهتهایشان فرق دارند و به هرکسی باید فقط به فراخور قد و قامتش آب رساند و لذت برد!
هیچ کدامشان با هم فرق نداشتند.همه شان موقعیتش که پیش می آمد یادشان می آمد یکبار کسی را دیده اند که موقع آبتنی یواشکی درست وسط حوض شاشیده و حوض با همه ی ناراحتی اش لبخنده زده و گاهن غر!اینطور شد که گمان بردند به فراخور نزدیکی و صمیمیتشان میتوانند حتی در وسط حوض برینند و آب از آب تکان نخورد و نهایتن به اکراه عذرخواهی کنند و گمان کنند چون دوستشان داشتی قابل اغماض است و گذشت! تا جاییکه اگر دلگیر شدی شان بروند دنیا را به داوری بگیرند محض درد و دل و شکایت تا بکشانندت آنجا که تو را یک حوض گند گرفته جا بزنند و دهان به اعتراض که گشودی یادت بیاندازند تو یک چاله ی آب ِ مفلوکی که همین که دور و برت چرخیدند و خیال کرده ای حوضی برو خدا را شکر کن!
الی نوشت :
یکـ)میدونی قصه اینه که تا وقتی براشون خوبی همه چیزت به چشم خوب میاد،و وقتی براشون بدی همه ی اونچیزایی که به نظرشون خوب می اومده میشه نقطه ضعف و به چشمشون بد میاد!
دو ) آدم ها به شدت غیر قابل اعتماد و باورند!همیشه هم بزرگترین ضربه ها را از جایی میخوره بشر که دقیقن اعتماد کرده بوده و خیالش جمع بوده!
ســهــ) ایــن را من نوشته بودم قبلن؟! پس واقعن چرا من اینقدر احمقم ؟!
هوالمحبوب:
واقعیتش این بود درست و درمان از هم خداحافظی نکرده بودیم.تو گفته بودی با خودت موبایل نمیبری و من دنیا روی سرم خراب شده بود وقتی یاد سال قبل افتادم که چطور این همه دل ناگران بمانم و بشوم تا برگردی و تو هم سرد خداحافظی کرده بودی و من دلم آشوب بود تا برمیگشتی!
برایت نوشته بودم که واقعیتش این است که نمیتوانم اینقدر بد باشم که تو را غمگین راهی کنم.برایت نوشتم، چون که بغض امانم نمیداد و یحتمل گریه میکردم موقع حرف زدن.تو رفته بودی و من باید چشم میبستم روی روزهای تقویم تا برگردی و این ده روز تمام شود و تو معلوم نبود کجای جاده در فکر چه بودی که من همه اش تو را توی فکرم مراقبت میکردم!وای که ده روز چقدر زیاد بود!
دیشبش خواب دیده بودم که زبانم لال...زبانم لال!وااای ! زبانم لال...!
آنقدر نیمه شب خودم را بغل کرده بودم و اشک ریخته بودم که خدا اگر کمی ...اگر کمی دل رحم بود زمین و زمان را به هم میدوخت ولی خب خداست و حتمن ندوختن و جفت و جور نکردنهایش از سر بی رحمی نیست و "حکمت" و "مصلحت" و هزار چیز ِ دیگر است که بقیه میگویند!
می دانم گفته بودی موبایل نمیبری ولی من از همان شب اول رفتنت برایت روی صفحه ی سبز رنگ تلفن همراه مینوشتم.مینوشتم و چشمم را دوخته بودم به صفحه ی گوشی و از صبح علی الطلوع منتظر بودم که بگویی سالم و سلامتی.ظهر و بعد از اذان که الله اکبرش بغض بود برایم و اشک که شماره ناشناس افتاد از آن سوی ِ مرز روی گوشی همراه، دراز کشیده بودم و زل زده بودمش و منتظر !میدانستم تویی.میدانستم اولین جمله ات "من رسیدم "است.میدانستم به دلت افتاده بوده که دل ناگرانم.میدانستم به دلت افتاده بوده اگر زنگ نزنی و خبر ندهی دق کنم تا غروب خورشید از تعبیرهای مزخرف خوابم.
گفتی ام که "رسیدی".گفتی ام که " نگران نباش" و گفتی که "خسته ای اما خوب " و من همه سکوت بودم و لبخند و اشک که فقط تو حرف بزنی.تا صدایت را قلپ قلپ ببلعم و ذوق شوم.درست مثل دیروز که هی می پرسیدی "تو چطوری ؟"و من میگفتمت "خوبم و تو فقط حرف بزن". و تو هی برایم راهپیمایی و زیارت و آسانی و سختی سفرت را میگفتی و من تا سکوت میشدی میخواستمت که باز حرف شوی تا من همه گوش شوم.
میدانی ؟دلم برایت تنگ شده.بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته.بیشتر از همان وقتهایی که هنوز آنقدرها نامهربانی نمیکردی و وقتی با بغض میگفتمت دلتنگم، وعده میدادی که همین روزها از راه میرسی و زود از راه میرسیدی.دلم تنگ شده.آن هم زیاد!آنقدر که ته ندارد،درست مثل دوست داشتنم.باورت نمیشود که تاب این همه کیلومتر دوری را ندارم.میدانی ؟هزاران کیلومتر دوری امانم را بریده.من به همان چند صد کیلومتر دوری راضی ترم.میشود اگر هنوز دوستم داری زود برگردی ؟ لدفن...
الی نوشت :
خدا موجود ِ با حالیست!حالا بیایید بنویسد خدا "موجود" نیست.من که میگویم حتی مرد ِ باحالیست.حالا بیایید بگویید خدا مرد هم نیست!و من به هزار و یک دلیل میگویم هست. و حالا بیایید بگویید خدا سوسکم میکند و من هم میگویم خدا کارش درد دادن است نه سوسک کردن !
با حالی ِ خدا برای این است که میگویند از مادر به آدم مهربانتر است و همان ها میگویند اگر خار به پای فرزندی برود انگار دشنه ای به قلب مادر فرو کرده اند و مادر در تب و تاب است برای در آوردن خا ر!راستش یک روزهایی من خدا را "مامانی" صدا میکردم. گمانم آدم ها راست میگویند که خدا به مثابه مادر است .چون من نه تب و تابی از مادرو مَردَش برای در آوردن خار پایم دیدم و نه تب و تابی از خدا! کار هر دو سه تایشان درد دادن است و کار من تحمل کردن و لبخند زدن و دل به دلشان دادن!فقط ... فقط ای کاش...ای کاش فرزند خلفی باشم که تاب بیاورم و لگد نزنم زیر همه چیز و اَنگ خیلی چیزها را با خودم یدک بکشم...!
خدا! حواست هست دیگه...؟!