_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دیگر کلافه می‌شوم و دست می‌کشم ...

هوالمحبوب:

دیگـــــر کـــلافـــه میــــشـــوم و دســــت می کـــشـــم

از ایــــن ردیــــف و قافــــیه هایی که مدتــــی ست ...

چاهار شنبه ها را دوست دارم،حتی اگر تمام دنیا و آدم هایش دوست نداشتنی باشند!اینطور میشود که از راه میرسم و با همه سلام و حال و احوال میکنم و بعد کمی صبحانه پشت میزم میخورم و بعد کوله پشتی ام را میگذارم جلوی صورتم و محتوایش را میریزم روی میز و از میان کاغذها و خودکارها و عطرها و لوازم آرایشی و تسبیح و آیینه و دفترچه ی یادداشت و قرص ها و کپسول ها و کرم ها و هزار خرت و پرت دیگر چندتا کاغذ مچاله شده را جدا میکنم و بعد از مدتها زنگ میزنم به هانیه که همین یکی دو هفته با اکبر برود "پرسپولیس" که نزدیک خانه شان است و یک شام درست و حسابی مهمان من با مردش بعد از مدتها به دور از دغدغه های بچه داری بخورد و میگویم که تیر ماه  سفارش و رزروش کرده بودم و هی فراموش کرده بودم خبرش کنم.با هانیه یک عالمه حرف میزنیم و قول میدهم خیلی زود در پایتخت و توی خانه ی کوچک و نقلی اش ببینمش و قرار میشود مدارک رزرو غذا را برایش ایمیل کنم.

یک کاغذ پاره ی دیگر را جدا میکنم  و یادم می افتد پریسا دلش میخواست با احسان برود "صورتی داغ" و چون نتوانسته بود مرا با خود برده بود و یک عالمه کیف کرده بودیم،برای همین تلفن را بر میدارم و داخلی اش را میگیرم و میگویم این یکی دو هفته تا موعد کاغذ پاره ام سر نیامده ،هرگاه که  احسان فرصتش را داشت مهمان من شام یا ناهار بروند "صورتی ِ داغ" پیتزا خوران و دعایش را بکنند به جان من که برسد به روح ِ شوهر ِ مرحومم و خواهر ِ جز جگر گرفته اش!

یک بار خیلی قبل تر ها که من زیاد با دوستانم کافی شاپ میرفتم و خوراکی های جدید کشف میکردیم ،نفیسه گفته بود هیچوقت کافی شاپ نرفته.نه آن هفت سال و ده ماه که با محمد دوست بود و نه این ده سال که با محمد زندگی کرده بود.میگفت محمد اهل کافی شاپ رفتن نیست و نبوده.برای همین یک روز نفیسه را با خودم بردم کافی شاپ و او اولین کافی شاپ رفتن را با من تجربه کرد و کلی با هم خندیدیم.برای همین این بار یک کاغذ پاره ی دیگر را به اسم نفیسه بر میدارم تا با محمد بروند "تریا نیمکت" باز هم مهمان من که یکی دو ماه پیش محض تجربه ی یک کافی شاپ تازه رزروش کرده بودم و میگذارم از مسافرت که برگشت مستنداتش را بدهم بروند عشق و حال مثلن و بعد هم بیایند به من غر بزنند که "این دیگه کجا بود؟!"

چاهارشنبه ها را بدون توجه به اینکه چقدر همه چیز غم انگیز و نخواستنی است دوست دارم ،اینطور میشود که بدون توجه به تمام اتفاقاتی که دیگر آنقدرها هم مهم نیست ؛جای همه ی جاهایی که چند ماه است منتظرم برای رفتنش ،کسانی که دوستشان دارم را شریک میکنم در هیجان و احساسی که شاید بیشتر و بهتر از من بلدند با کسی که دوستش دارند مزمزه کنند...

الی نوشت :

یکـ) غواص ها را که آوردند و از کنار گلستان شهدا و آن همه جمعیت رد شدم ،توی خیابان و درست وسط خیابان بدون توجه به بوق و جیغ ِماشین ها قدم میزدم و گریه میکردم.دلم خون بود از تصور زنی که میان این همه جمعیت یاد خاطرات عاشقانه اش با یکی از این دست بسته های شهید می افتاد و حتی نای اشک ریختن هم نداشت.خودم را گذاشته بودم جای مادرشان،جای همسرشان،جای نامزدشان یا جای دختر همسایه شان که عاشقش بوده و تا خود ِ خانه راه رفتم و گریه کردم.اینطور شد که برخلاف قانون خانه ساعت ده شب رسیدم و توبیخ شدم و باز گریه کردم برای از دست  دادن کسی که عاشقشان بوده و اینکه از دست دادن عشق بسیار سخت است!

دو ) مردها هرگز سه چیز را به هزار چیز ِ دیگر در زندگیشان ترجیح نمیدهند،حتی اگر در جایگاه خدایشان باشی :خوابشان ،خوراکشان و مادرشان!

سهـ) هیچ کس برای ناخن های کج و کوله ات هرچقدر هم که مظلوم باشد نه می میرد و نه غش میکند.دوره دوره ی ناخن های مانیکور شده و قد کشیده ی رنگ رنگی ست خواهر!اصلن خیلی ها  به خاطر ِ همین ناخن هاست که عاشق میشوند!

چاهار ) گمانم  ایـــن را زیاد گوش داده اید!

منظومه ای از آتشم، آتشفشانی سرکشم ...

هوالمحبوب:

منــظــــومه ای از آتـــشــــم ، آتشـــــفشـــانی ســــرکـــشـــم

در کهکشـــانـــی بی نشــان ،خورشیــد گون رقصیـــده ام ...

شب که از راه میرسم دخترها را ردیف میکنم روبرویم که برایم از روزی که گذشت تعریف کنند.گلدختر را بغل میکنم و به حرفهایش گوش میدهم که شکایت بقیه را میکند که اذیتش میکنند و شروع میکنم مثلن دعوایشان کردن و بعد یک خوراکیه خوشمزه از کیفم در میاورم و بوسم را میگیرم و رهایش میکنم.شام خورده و نخورده و پای منبر میتی کومون نشسته و ننشسته میخزم در اتاقم محض درس دادن به دختری که شبها یکی در میان مهمان اتاقم میشود.

با چشمهای نیمه باز کلمه ها و جمله ها را ردیف میکنم و به فایلهای صوتی گوش میدهیم و تکرار میکنیم جمله به جمله.او که در خانه را میبندد چراغهای خانه تقریبن خاموش شده و من با همه ی خستگی ام شروع میکنم به چهره عوض کردن و ظاهری زنانه پیدا میکنم.موهایم را که بالا بسته ام باز میکنم و شانه و می بافمش و روبان قرمز و مشکی انتهایش وصل میکنم.شلوارم را در میاورم و دامن بلند و چین دار فرنگیس را که هدیه گرفتمش به پا میکنم و تاپ بنفش و سفید و گاهن سبز و یا گل قرمزم را به تن میکنم.روی تخت چهار زانو مینشینم و دست ها و پاها و زانوهایم را روغن بادام و گلیسیرین و کرچک و گاهی گلاب و روغن کنجد و زیتون میزنم و جوراب پارازین گلبهی ه خال خالی ام را به پا میکنم و عطر میزنم و برق را خاموش میکنم و اگر نا داشته باشم  کمی در تاریکی قر میدهم و بعد روی تخت میخزم وکیف میکنم مثلن از اینکه پاهایم از دامن میزند بیرون و بی خیال و با خیال ِ خیلی اتفاق ها تا بستن چشمهایم  آن متکای خرسی ام را بغل میکنم و  آرام اشک میریزم که خواب به کامم بگیرد.

صبح هنگام که با صدای آرام ِ آلارم گوشی ام بهوش میشوم،صدایم توی اتاق میپیچد که "و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست ..."و من کورمال کورمال موبایلم را دنبال میکنم که صدایش را خفه کنم و یک"مرض" هم حواله ی صدا میکنم و راهیه روزی میشوم که دلم نمیخواهد پیش بینی اش کنم...

صبحم با نگاه و جمله های میتی کومون شروع میشود و با آیت الکرسی و العصر موقع خروج از خانه و ورود به شرکت ادامه پیدا میکند.تلفن ها یک به یک شروع میشود.از فرنگیس که یک ریز شکایت میکند و گله که خسته شده و دیگر پایش را توی ِ آن خانه ی لعنتی نمیگذارد و من فقط گوش میدهم تا زنی که هیچوقت پایش را توی ِ آن خانه ی لعنتی نگذاشت تا احسان که عابر بانک کارتش را قورت داده و حالا چه خاکی به سرمان کنیم تا قوم یعجوج و معجوجی که هر دفعه با نقشه های جدیدشان سورپریزمان میکنند تا مردی که نذر دارد هر روز جمله های تکراری توی گوشم زمزمه کند که چه خبر ...کجایی...به سلامتی ...تا الناز که میگوید فاطمه دیر رسیده خانه و گوشی اش را جواب نمیدهد و هق هق من موقع شنیدن بوقی که صدای فاطمه را قورت داده تا آدمی که خیلی چیزها و رفتارها توی زندگی اش در قبال من عادی شده و عکس العمل من برایش تعجب آور تا الناز که سوال ها و صدایش مرا تا حد مرگ غصه دار میکند تا  دختری که چند میز آن طرف تر از من نشسته و من توی دلم برای هر نگاهش غوغاست و هی فکر میکنم باید چه کنم تا آرام شود تا همکاران و مهندسانی که فرصت یک لقمه غذا خوردن را از من میگیرند تا ....

روزم اینطور میگذرد و  تمام میشود و هر گاه فرصت کنم رو به پنجره ی کنار دستم میکنم و اشک هایم را قورت میدهم و دلم برای خودم میسوزد و "و توالصوا بالحق و تواصوا بالصبر " میخوانم و دم غروب و موقع تاریک شدن هوا بدنم را ورزیده میکنم با دستگاههای باشگاه تا فیتنس فرِک شوم و گاهی قدم میزنم تا شهلا،لباسهای قشنگم را می پوشم و وقتی آهنگ را میگذارد روی ولوم 100 و همه  به وجد می آیند و  او صدایم میکند و چشمک میزند، من با اشکهایی که به پهنای صورتم در حرکت است نیشم را شل میکنم و می رقصم ...آآآآآی می رقصم....آآآآی میرقصم تا تمام شود و شهلا هی قربان صدقه ام برود تا من بلند بلند با اشک بخندم....

بی تو در این خانه کسی هست و نیست...

هوالمحبوب:

همیشه از آدمهایی که برای پول در آوردن و امرار معاش چیز میفروشند و زحمت میکشند خوشم می آمده و می آید.منظورم دستفروش هاست و همه ی آدمهایی که دستشان را تنها به خاطر بچه ی تو بغلشان یا زخم روی بدنشان یا معلولیتشان جلوی این و آن دراز نمیکنند یا نسخه ی نخ نما شده ای که چندین سال است دارند را توی دست نمیگیرند که محض رضای خدا کمکشان کنی که پول نسخه ندارند و با دروغ هایشان باعث میشوند آدم دلش نیاید و نخواهد به هیچ آدم ِ به ظاهر محتاجی کمک کند.

همیشه ی خدا فکر میکنم کسی که محتاج است و نیاز مالی دارد آبرویش را حراج نمیکند ،اصلن اگر هم مجبور باشد که آبرویش را حراج کند خجالت و شرم از سر و رویش میبارد ولی این روزها اکثرن وقاحت توی صورتهای محتاج ِ پول با یک داستان ِ ساختگی ست که موج میزند!

برایم مهم نیست چیزی که میفروشد یا خدمتی که ارائه میدهد چیست.تخمه ی کهنه و عرق کرده ی آفتابگردان توی بسته ای پلاستیکی یا یک بسته زنجفیل پودر شده که خدا میداند چند سال توی پاکت مانده که رنگش تغییر کرده و چه چیزها قاطی اش کرده یا حتی فندک یا جا سیگاری که نیازی به داشتنش ندارم.

هرچه برای فروش داشته باشند و بدانم میتوانم،میخرمش که پول برای زحمتی که دارند میکشند بدهم و اگر هم دلم نیاید استفاده شان کنم می اندازمشان دور بس که به بهداشت و آخر و عاقبت استفاده اش مطمئن نیستم.همیشه دلم خواسته توی زحمت کشیدنشان شریک باشم و اگر شده حتی بیشتر از پولی که خواسته اند بدهم و زمانهایی که پولی نداشته ام غصه ام شده...

از "اُنس " که زده بودم بیرون کنار در فروشگاه میان آن همه زن و مرد ِ رنگی رنگی نشسته بود.سبزه که نه،آفتاب سوخته بود و روسری سفید به سر داشت و "خدا خیرتان بده " بود که تند تند حواله ی عابرها میکرد.از کنارش عبور کردم و چند قدم تا پیاده رو رفتم و ایستادم یک گوشه و به این فکر کردم که کاش آنقدری پول داشتم که یکی از کیسه هایش را میخریدم.

مطمئن بودم هزار تومن بیشتر توی کیفم نیست و به همین خاطر از خانه تا فلکه به جای تاکسی سواران پیاده رفته بودم و بقیه اش هم بی آرتی سواری کرده بودم و به این فکر میکردم که کاش عابر بانکی این نزدیکی بود تا سه هزار تومنی برای کیسه هایش که همان هزار تومن هم بیشتر نمی ارزید بدهمش و گمانم باید زیاد قدم میزدم و راستش حالش را نداشتم برای چیزی که احتیاج ندارم بروم و برگردم که موبایلم زنگ خورد و تا آمدم از کیفم در بیاورمش و پاسخ بدهم یک اسکناس ده هزار تومنی از جیب کوچکش افتاد بیرون که یعنی آهای من اینجام و بهانه نیاور بچه! اینطوری شد که من برگشتم به سمتش و هی کیسه لیف هایی را برانداز کردم که احتیاجشان نداشتم.

پیرزن همسایه همین دو سه سال پیش یک جفت کیسه لیف ماهی شکل ِدور آبی و قرمز بافته بود برای خودم و عباس آقا که وقتی زیر یک سقف رفتیم استفاده اش کنیم و فرنگیس هم برایم یکی دوتا رنگاوارنگش را بافته بود برای استفاده ی داخلی!و کیسه های خودم به مراتب زیباتر بود.هیچ کدام از کیسه لیف های زن به دلم ننشست.نگاهش کردم،تتوی بین ابروهایش که قدیمی بود و تغییر رنگ داده بود و چهره ی آفتاب سوخته و چروک افتاده اش که با شرم نگاهت میکرد نشان میداد بیش از اینها زحمتکش و دوست داشتنی ست که گفتم کاش یه مدل دیگه هم داشتید و او کیسه لیف های مستطیل شکل نشانم داد و گفت :" ببین این بی کسی ها را دوست داری؟!"

خنده ام گرفت و گفتم :"بی کسی دیگه چیه؟!" که گفت برای آدمهایی ست که کسی را ندارند پشتشان را لیف بکشد و خودش اسمش را گذاشته بی کسی!

من که به خیال ِ خودم خدای ِ اسم گذاشتن روی آدم ها و اشیا و حس ها و رفتارها بودم از خلاقیتش ذوقمرگ شدم و با اینکه احسان دوتا "بی کسی ِ نانو "برایم ماه ها قبل از جزیره خریده بود که کلی هم فاز میداد،یک عدد بی کسی هایش را که کمی هم گران تر بود مهمان کیف و کمدم کردم و اسمم را در جرگه بی کسان ِ دنیا ثبت کردم...!