هوالمحبوب:
یکی از لذت های من رفتن به کفش فروشی ِ انس است آن هم عصرهای پنجشنبه،چه کفش خواسته باشم و چه نه!بی آر تی سواران میروم تا دروازه شیراز و بعد هم چندتا پاساژ اطرافش را ویندوز شاپینگ میکنم و قدم میزنم تا "انس" و کیف میکنم این همه جمعیت لباس و شال رنگی رنگی را که دست به دست هم آمده اند برای خرید کفش و کیف!
کفش ها را سیر نگاه میکنم و گاهی هم با اینکه احتیاجی به داشتنشان ندارم قیمتشان را سوال میکنم و جنسش را تست. و گاهی هم برای خالی نبودن عریضه توی پاهایم امتحانشان میکنم و توی آیینه خودم را برانداز میکنم و بعد میگذرمشان سرجایش و بعد میخزم روی یکی از صندلی های سنگی ِ فروشگاه و زل زنان و گاهی خانومانه پسران و دختران ِ جوان و مشتری های رنگارانگ فروشگاه را تماشا میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم و ذوق میشوم و بغض و خنده!
زنان و دختران ِ جوانی که مردهایشان با وسواس برایشان کفش انتخاب میکنند و روی صندلی مینشاندشان و به پایشان میکنند و به به و چه چه راه می اندازند و همسر یا نامزد یا دوست دخترشان ابرو گره زنان ناز میکنند که دوست ندارد این مدل و رنگ و ... را.
زنان و دختران جوانی که با اشتیاق رنگ و طرح انتخاب میکنند و مردشان عین ِ مجسمه ابوالهول کنارشان ایستاده که تنها کارت بکشد و پول پرداخت کند.
دختران جوانی که خودشان را مثل بچه گربه به مردشان می مالند و لوس وارانه و ناز کنان میخواهند از مردشان که فلان کفش را با فلان رنگ بخرند و مردشان لبخند به لب قبول میکند.
مردان جوانی که هی کفش توی ِ پاهای سفید و سبزه و زشت و زیبای زنشان امتحان میکنند و مثل همسر یا نامزد یا دوست دخترشان عین ِ خر کیف میکنند .
و زنان میانسال و جوانی حتی که با مردشان به اطرافیانشان نگاه کنجکاوانه دارند که سلایق را بررسی کنند و یک جفت کفش ِ ساده و شیک میخرند چونکه خیال میکنند از سن و سال آن ها گذشته .
من روی صندلی ِ سنگی ِ فروشگاه همه را میبینم،دختر بچه های موبافته و موفرفری و مو بور و یا مو مشکی با مزه و زیبایی که دست در دست پدر و مادرشان می آییند و برای مادرشان به اصرار سلیقه به خرج میدهند که باید فلان کفش را بخرد و یا از مادر و پدرشان قول میگیرند که وقتی بزرگ شدند فلان کفش ِ قرمزِ تق تقی را برایشان بخرد...
من روی ِ صندلی ِ سنگی ِ فروشگاه همه را نگاه میکنم و ذوق و لبخند و هیجان و غصه و بغض را حتی با هم نفس میکشم و قورت میدهم و گاهی و حتی بیشتر از گاهی برق نگاه شادی و لحن قند توی ِ دل آب کن مردهایی که زنشان یا نامزد یا دوست دخترشان را تحسین میکنند که چه زیبا شده اند با این قشنگ ترین ِ کفش دنیا ترغیبم میکند که بلند شوم و آن به تعبیرشان قشنگ ترین ِ کفش ِ دنیا را به پایم امتحان کنم و هر هر به خودم بخندم که این کفش آنقدرها هم قشنگ نیست و آنچه آن را قشنگ جلوه میدهد برق نگاه و لحن ِ هیجان انگیز ِ کسی ست که تو را دوست دارد و دوستش داری و او که نباشد تمام دنیا زشت و مسخره است و باز نگاهم میلغزد روی ِ لبخندهایشان و قدم زنان میروم تا عصر پنجشنبه ی بعدی و دوباره "انس!" ...
هوالمحبوب:
دری وری هایم را که در مورد مردها شنید گفت :"چی بگم؟!چیزی ندارم بگم!" و من گفتم:"چیزی ندارید بگید چون چیزی نمیخواید بگید! چون فکر میکنید بهتره هیچی نگید ولی حرفام عینه حقیقته.پرروتر و بی چشم و روتر از مردها روی ِ کره ی زمین وجود نداره!" و یک بلانسبت ِ زوری هم به رسم ِ ادب ضمیمه ی جمله ام کردم که خندید و گفت دلیل حرف نزدنش هم درست است و هم غلط و خاطر نشان کرد که نیازی نبود بلانسبت به جمله ام سنجاق کنم!!
حرف زدن برایم سخت است،خیلی وقت است دلم حرف زدن نمیخواهد و برخلاف خواسته ام زیاد از حد حرف میزنم چون میترسم نگفته هایم فریاد بکشند و آبرویم را ببرند.برای همین سعی میکنم اراجیف ردیف کنم محض شنیده نشدنه سکوتم!
وقتی پرسیده بود که چرا ازدواج نمیکنم و بانو و خانم ِ خانه ام نمیشوم،یک عالمه حرفهایم را قورت داده بودم و ترجیح داده بودم تنها در مورد سرخودمعطلی ام حرف بزنم و گفته بودم :"که چی بشه وقتی من این همه برای مَردم میمیرم و او غیر قابل اعتمادترین موجود ِ کره ی زمین است؟ و او که بُرد میکند اوست که مرا دارد و او که زجر میکشد منم که یادگرفته ام همسر و زن خوبی باشم."که او آهسته و کم کم شروع کرد به حرف زدن.
و او گفت یکی از مهمترین فایده های ازدواج برای من کنده شدن از احساس و علاقه ایست که آخر و عاقبتی برایم ندارد و فقط مرا اسیر خود کرده که گفتم این کار خیانت به مردی ست که قرار است با او زندگی کنم و گور بابای خیانت به خودم و اویی که میخواستمش!
نمیدانم چه شد که در برابر حرفهایش که خیانت را یکجورِ دیگر تعریف میکرد سکوت شدم.نمیدانم چه شد که اویی که تجربه خوبی از ازدواج نداشت،ازدواج را آرامش و بزرگ شدن تعریف کرد و نخواست تنها به خاطر اینکه شرایطش را نداشت،ازدواج را سرکوب و منکوب کند.
نمیدانم چه شد که فقط گوش دادم وقتی میگفت عشق و عاشقی در زندگی و ازدواج مثل هیچ چیز در این دنیا ابدی نیست و مثل تمام چیزهایی که دوست داریم داشته باشیمش آبیاری و پرورش میخواهد برای پایداری و باید مدیریتش کرد.نمیدانم چه شد که گفت مردها زمانی به این فکر می افتند شلوارشان دوتا شود که زن زندگیشان که همسیر با آنها وقتی میتوانسته،قد نکشیده و بزرگ نشده و انسانی که خیانت میکند از انسانی که خیال برش میدارد دارد انسانیت به خرج میدهد که میسوزد و میسازد شریفتر و شجاع تر و بهتر است...!
نمیدانم چه شد که دهانم را بسته بودم و فقط به حرفهایش من باب ِ تغییر ِ آدمها و طرز فکرشان در هر مرحله از زندگی گوش میدادم و هی با خودم تکرار میکردم این همه دانستن و درک از این آدم بعید است وقتی من او را بی دست و پا تر از این حرفها میپنداشتم که نمیشود این همه بفهمد و اصلن نکند مثل همه ی آدمهایی که تنها بلدند خووب حرف بزنند،قدرت سخنوری ِ بالایی دارد؟!
نمیدانم چه شد که گفت ازدواج لیلی و مجنون بازی نیست و نرسیدن هاست که از عشق افسانه ساخته و به تصور ما شیرینش کرده و ازدواج یعنی با هم سوختن و تحمل کردن و بعد با هم قد کشیدن و بزرگ شدن و لذت بردن و وقتی نتوانی با همراهت قد بکشی توی ذوق میزنی و آن موقع است چه زن باشی و چه مرد میروی سمت کسی که خیال برت میدارد همسطح و قد توست و چشم میبندی روی ِ تمام این سالها و حتی عشق ِ افلاطونی که حالا فقط لاشه ی متعفنش باقی مانده.
یک عالمه حرف زد و من یک عالمه سکوت بودم و گوش که گفت :"الی و این همه حرف نزدن؟!" و من فقط زور میزدم بغض در صدایم نمود پیدا نکند که آبرویم را ببرد و به یک جمله اکتفا کردم:" که دارم گوش میدهم خب...!"
برایم خاطرات و نحوه ی برداشتش از نماندنِ کسانی که دوستشان داشته و حق دادن به آنها و خودش برایم جالب بود و تحسین برانگیز و البته کمی دور از انصاف که زود بلد باشی دلت را چال کنی و منطق را پیش بگیری،کاری که مردها خوب بلدندش و از آن به عنوانِ فرایندی معمولی زندگی یاد میکنند یا دیدی علمی که تازگی ها با آن آشنا شده بودم!!
برایم اعترافاتش جالب تر بود و بیشتر از آن اینکه میدانست بیشتر رفتار ِ مردها توجیه منطقی ندارد و همه اش ناشی از کرم ِ درون است و علت پرورش و رشد کردنش رفتار زن هایی ست که به مردها این جرأت را میدهند تا مردها خیال برشان دارد میتوانند با همه ی زن ها اینگونه تا کنند یا زن ها مستحق چنین نگاه و رفتاری اند...
او حرف میزد و من هی جلوی چشمهایم از له شدن عواطف و پنهان کردن احساسات درک نشده ام صحنه بود که رژه میرفت.از التماس هایی که با غر یا قهر خودش را نشان میداد و از حرفهایی که با گریه جلوه کرده بود! او حرف میزد و من یک عالمه عشق و علاقه به مردی که قرارم بود از او بچه داشته باشم توی دلم بدو بدو میکرد که جای ِ نادرستی به اشتباه مطرح شده بود.او حرف میزد و من به تمام خواسته های نگفته و گفته شده ام که با من حمل میشد و از اول قرار بود به زبانشان نیاورم و اهمیتشان ندهم تا روزی که باید ولی همه شان به دنیا نیامده مرده بودند فکر میکردم که هنگامیکه از من پرسید علت این همه سکوت ِ طولانی را، با اینکه یک عالمه حرف داشتم،یک عالمه اعتراف و یک عالمه بغض و حتی زار زار گریه کردن ولی...ولی همه را قورت دادم و با لبخند گفتم :"دارم به این فکر میکنم بهتون نمی اومد این همه بفهمید!حتی تر بهتون می اومد خنگ هم باشید !" و خندیدیم ...
هوالمحبوب:
پارسال همین موقع ها بود،مثلن یک هفته ی پیش و من تمام بازار را با نفیسه زیر و رو کرده بودم.زیر و رو کرده بودم که به اندازه ی پول جیبم برایت کادوی تولد بخرم.ماه رمضان تمام شده بود و به ازای تمام تنها افطار کردنهای ماه رمضان وعده ی بعد از ماه مبارک را داده بودمت و سر از پا نمیشناختم محض دیدنت.خودم دلم نمیخواست اما مجبور بودم اندازه ی جیبم که محتویش زیاد هم نبود برایت کادو بخرم.از آن آموزشگاه لعنتی زده بودم بیرون و بیکار شده بودم و کفگیرم به ته دیگ خورده بود.تو مطمئنن درک میکردی و انتظاری هم نداشتی اما من نمیتوانستم به خودم بقبولانم دست خالی آمدنم را بعد از این همه ندیدن ،آن هم وقتیکه آن همه تنها افطار کرده بودی و موقع خاموش کردن شمعهای تولدت کنارت نبودم.
آن جعبه ی سیاه را با توکش ساتن نارنجی اش از قبل داشتم.شکلات ها هم از ولنتاین که برای خودم و خودت نصف نصف خریده بودم چشم انتظار دیدنت را میکشیدند چون من!آن کتاب هم خیلی وقت پیش ،آن موقع که دستم به دهنم میرسید جا خوش کرده بود توی کتابخانه ام تا بعدها چشمهایت را سیاحت کند موقع خوانده شدنش.مانده بود هدیه ی اصلی که نفیسه گفته بود با اندوخته ام بهتر است کمی از عطری که دوست داری را انتخاب کنم و تمام چهارباغ را با من پیاده قدم زد و از من که ناراحت بودم از خریدم ،مشتاق تر بود برای گزینش ظاهر و باطن عطر...!
شکلات ها و کتاب و عطر را که داخل جعبه ی سیاه چیدم کمی دلم آرام شد چون شیک به نظر میرسید اما باز غصه دار بودم که انتخاب واقعی ام نبودند.حتی وقتی چشم هایت را بستم و خواستم بازشان کنی و دیدیشان و ذوق کردی هم چیزی از غمم کم نکرد.حتی وقتی آن لاک نارنجی و سنجاق قفلی ها و نان خامه ای ها را هم که برایم گرفته بودی گذاشتی جلوی چشم هایم و من ذوق شدم!
همان موقع،درست همان موقع که تو سراغ کیف دست دوزت که هنوز بعد از یک سال و اندی ناقص بود و ندوخته بودمش را گرفتی و من شیطنت بازی ام گل کرد به خودم قول دادم سال دیگر موقع تولدت اوضاع اینطور نماند و من موقع خرید همه اش به جیبم فکر نکنم.همان موقع ها بود که یکی از زجرآورترین حس های دنیا را تجربه کردم وقتی میدیدم جیبم به من امر و نهی میکند که چه کنم یا نکنم ...!
دیروز پریسا از ساعت مچی ای که به دست داشت شروع کرد به خاطره تعریف کردن تا هدیه های کوچک و بزرگی که داده بود و گرفته بود که حرف رسید به عطر! نمیدانم چه شد که گفت عطر جدایی می آورد.نمیدانم چه شد که گفت دوران نامزدی اش همه ی اوقات با احسان دعوا میکرده و کاشف به عمل آمده که علتش عطرهای ارزان و گرانی ست که به اسم کادو به خورده هم میدهند و عطر خریدنهایشان که قطع شد روابط حسنه شان برقرار و پایدار شد!
نیشم را شل کردم که بزنم زیر خنده،که بگویم خجالت آور است دختره تحصیلکرده ای چون او خرافاتی ست. آماده بودم که نصیحتش کنم و مسخره و بگویمش که حتی پیامبر فرموده بهترین هدیه ها عطر است که ...
که ناگهان یاده آن عطر افتادم و اینکه یک ماه دیگر میشود یک سال که من و تو همه ی حرفهایمان با هم رنگ و بوی بحث و جدل گرفته.یادم افتاد آنقدر از هم دور شده ایم که یادم نیست آخرین بار کی از ته دل دوست داشتنمان به زبان آمده یا توی دستها و چشمها و نفس کشیدنمان جلوه کرده. یادم آمد یک ماه دیگر درست یک سال است که حساسیت ها و ترس ها و ناز و نوز کردن ها و ابراز دلتنگی ها و غرهایم جای خود را به تحمل کردن داده بس که اتفاق ریز و درشت بینمان افتاده! یادم افتاد همه اش یک ماه بعد از آن عطره لعنتی شروع شد که تو گفتی نمیخواهی ام و من از همان لحظه تا همین حالا که اینها را مینویسم هر روز مردم و میمیرم...!
خرافاتی شدنم را ببخش،ولی حاضرم خرافاتی جلوه کنم و همه ی تقصیرها بیفتد گردن ِ آن عطر ِ لعنتی تا اینکه سر سوزنی فکر کنم تو آزارم داده ای یا تقصیر توست .همه ی تقصیرها بیفتد گردن ِ آن عطر ِ لعنتی تا اینکه به خاطر بیاورم تقصیر ِ تو و اتفاقات و دنیا و خدایی ست که نخواست...!
یادم می آید میگفتی وسواس داری در استفاده و داشتن عطر و هر جور عطری را دوست نداری و آرزو میکنم که ای کاش عطر مرا هم دوست نداشته باشی و استفاده نکرده باشی اش تا بخواهم بیاندازی اش دور تا طلسم بینمان شکسته شود و باز دوباره مثل همان روزهای اول دوستم داشته باشی ...!همان روزها که میگفتی آخری در کار نیست و ترسهایم را از نداشتنت مرهم میشدی.همان روزها که میخندیدی و دل به دل لوس شدنها و ناز کردن ها و شیطنتم میدادی.همان روزها که دوستت دارم ورد ِ زبانم بود و قلبم بغض میشد از ترس و نگرانیه نداشتنت.همان روزها که شبها ی قهر کردنمان هزار یلدا میشد و شب شکن میطلبید و تو شب شکن ِ همیشه ی لحظه هایم بودی.همه اش تقصیر ِ آن عطر ِ فیک ِ لعنتی ِ مسخره است و جیب ِ خالی ام!کاش بیاندازی اش دور ...