هوالمحبوب:
دیشب که فرشته برایم نوشته بود :"الی گریه کنی کتک داری !"،لبه ی تختم نشسته بودم و هزار بار گریه کرده بودم و دماغ آویزانم را با پیراهنم پاک کرده بودم و هیچ هم کتکش برایم مهم نبود.
هزار بار گریه کرده بودم و نگفته بودم :"دیر گفتی و من یک عالمه گریه کرده ام" و در عوض برایش شکل چشمک فرستاده بودم و باز هم گریه کردم.
گریه کردم که نمیدانستم برای کدام دردم باید گریه کنم.گریه کردم که نمیدانستم باید برای کدام دردم مرهم بخواهم.گریه کردم که نکند باید برای این همه درد و درمانش هیچ انتظاری نداشته باشم و حقم است و تنها انسان روی زمین حساب شده ام که تمام خلق انسان فی کبد را در من خلاصه کرده اند!
فرشته نوشته بود از کلاس فرانسه چه خبر و من گریه میکردم که نوشتم :"قرار بود این هفته شروع بشه ولی هنوز نشده!". گریه میکردم که برای "او" هم نوشتم تا به خانه نرسیده شام بخورد و با مادرش ضیافت دو نفره بگیرند.گریه میکردم وقتی برای مهسا نوشتم مراقب خودش و دختر خوشگلش باشد و او برایم نوشته بود که من هم مراقب الی باشم.
فرشته نوشته بود :"الی گریه کنی کتک داری " و من قامت بسته بودم و روبروی خدا ایستاده بودم و یک دل سیر گریه کرده بودم.
گریه کرده بودم برای الناز.گریه کرده بودم برای احسان.گریه کرده بودم برای فرنگیس.گریه کرده بودم برای "او".گریه کرده بودم برای مادرش،برای برادرش.گریه کرده بودم برای ساغر،برای فرشته،برای زهرا.حتی گریه کرده بودم برای میتی کومون و شهاب 3 که نه آرامش داشتند و نه آرامش میدادند.یادم افتاده بود برای همه گریه کرده ام الا خودم و گریه کرده بودم برای خودم...خودم...خودم!
گریه کرده بودم و هی برای این و آن پیام فرستاده بودم و اشک ها و دماغم را با پیراهنم پاک کرده بودم و باز گریه کرده بودم و دلم را خوش کرده بودم هیچ کس نمیداند من این موقع شب توی اتاقم و لبه ی تخت گریه میکنم تا بخواهد دلداری ام بدهد و لعنت به همه ی دلداری دادن ها که هیچ چیز را حل نمیکند و باز گریه کرده بودم.
گردنبندم را توی دستهایم محکم گرفته بودم و دریا دریا گریه کرده بودم و خدا را نشانده بودم جلوی چشمهایم و هیچ نگفته بودم الا گریه.
یادم افتاده بود از آبان متنفرم و دوره اش کرده بودم و یک عالمه گریه کرده بودم.رفته بودم تا سه شنبه ی آبان سال هفتاد و چند که سیزده ساله بودم و گریه کرده بودم.رفته بودم تا دو سال بعدش و گریه کرده بودم.با گریه رفته بودم به کز کردن پانزده سالگی ام توی تاریکیه ِ اتاق ِ دوشنبه شب و آمدن عمه که پیدایم کرده بود .فکر کردم به اینکه چقدر تنها بودم و هستم و گریه کرده بودم.رفته بودم به آبان هشتاد و چند و گریه کرده بودم.رفته بودم تا نیمه ی همین آبان یکی دو سال پیش و آمدن ِ "او" و گریه کرده بودم و به خودم قول داده بودم یک روز همه ی آبان های زندگی ام را توی این وبلاگه لعنتی بنویسم و گور بابای هر کسی که بخواهد به من برای نوشته ها و اتفاقات زندگی ام کج کج نگاه کند و گریه کرده بودم.
گریه کرده بودم و یادم افتاده بود چرا حالا که آبان ماه نیست این همه گریه دارم و به دی ماه و آبان و همه ی آدم هایی که دلم را آزرده بودند لعنت فرستاده بودم و باز هم گریه کرده بودم.
بلند شدم و دو رکعت نماز شکر خواندم برای همه ی داشته ها و نداشته هایم و هی زور زدم که فین فین راه نیندازم و باز گریه کرده بودم.
فرشته برایم نوشته بود :"الی گریه کنی کتک داری " و برایم هیچ مهم نبود کتک دارم و اصلن هم تعجب نکرده بودم فرشته از کجا فهمیده گریه ام می آید که بی مقدمه نوشته بود اگر گریه کنم کتک دارم و نوشته بودم:" به آدمهایی که میمیرند حسودی میکنم "و باز گریه کرده بودم.
خزیده بودم روی تخت و زیر پتوی گلدار نارنجی و قهوه ای ام ،خودم را بغل کرده بودم و لای پتو پیچیده بودم و دیگر نمیشد دماغ و صورتم را با پیراهنم پاک کنم. سرم را توی بالشتم فرو کرده بودم و باز گریه کرده بودم و بالشت و ملافه ی گلبهی تختم با آن خرس های آبی و قرمزش را با فین فین و اشکم خیس کرده بودم و به گند کشیدم و باز هم گریه کرده بودم.
آنقدر گریه کرده بودم که چشمهایم امانشان بریده شد که خواب را به کام کشیدند و هیچ صدایشان در نیامد...
هوالمحبوب:
زنگ میزنم که نتیجه ی آزمونم رو بپرسم.سحر همکار قدیمی م که باز موقع مصاحبه در آموزشگاه دیده بودمش و شده بود مدیر آموزش فلان آموزشگاه،گفته بود هر وقت کاری داشتم به موبایلش زنگ بزنم تا پشت خطه شلوغ آموزشگاه معطل نشم.من هم زنگ زده بودم.آهنگ پیشواز داشت مثل همه ی موبایل های بعد از مرگ ِمرتضا پاشایی!
آهنگ پیشوازش من رو میبرد تا تلفیقی از لبخند و بغض.تا آخر منتظر موندم نه واسه اینکه سحر جواب بده ،فقط واسه اینکه تا جاییکه میشه آهنگ را گوش بدم.
اگر فکر کنید من هم تب مرتضا پاشایی گرفتم یا به خیل مشتاقان و هوادارانش پیوستم و بعد از مرگش شدم عاشق سینه چاکش و تا صدای ساز و آوازش رو میشنوم حزن و غم از دست رفتنش من رو میگیره،کاملن در اشتباهید.
میدونم اگه بگم نه دوسش داشتم و نه دوسش دارم ،یک عالمه آدم که بعد از مرگش تازه فهمیدند مرتضا پاشایی ای وجود داشته،پیدا میشند که میخواند من رو به وحشتناک ترین صورت ممکن بُکُشند و یا شایدم بخواند کاملن نامحسوس در یک حرکت انتحاری منفجرم کنند،ولی باز هم فرقی نمیکنه و قرار نیست حرفی غیر از این بزنم یا نظری غیر از این داشته باشم!
درست مثل اینکه همه ی دنیا فسنجون دوست داشته باشند ولی من از فسنجون بدم میاد و کسی نمیتونه غیر از اینکه طبق نظر و فرضیه و سلیقه ی خودش من رو بد سلیقه خطاب کنه ،کاری دیگه انجام بده یا چیزی بگه!
این ترانه و آهنگ فقط من را میبرد و میبره تا روزها و حس ها و آدمی که یادآوریش قشنگ ترین، زیباترین ،فرحبخش ترین و در عین حال غمگین ترین حس رو می نشوند توی دل و بند بند وجودم.من رو میبره و میبره تا اوایل روزهای عاشقی م که تازه از پیشش برگشته بودم و نیمه شب از شوق دوست داشتنش و حسی که نمیشناختمش خوابم نمی برد و بهم گفته بود این آهنگ رو از مرتضا گوش بدم و من اون شب و اون روز هزار بار بی وقفه گوشش داده بودم و هر بار که مرتضا خونده بود :"قول بده که تو از پیشم نری ..." من در خلوتی که "او" نبود اشک شده بودم و هر هزار بار آروم گفته بودم :"قول میدم!"
این آهنگ ،آهنگه همه ی اون روزهام بود که "او" برام میخوند نه مرتضا.واسه همین هیچ وقت با شنیدنش یاد مرتضا نیفتادم و نمی افتم.من با این آهنگ یاد "او" میفتم نه هیچ مرتضایی روی زمین و حتی زیر زمین! همه ی اون روزهایی که حالم از عاشقی و عشق دگرگون بود و توی خودم جا نمیشدم و میگفتم :"اگه عشق یعنی حالت خوب باشه پس چرا من حالم اینقدر بده و دلم آروم نیست "،این آهنگ بک گرانده لحظه هام بود.
وقتی شماره ی سحر را گرفتم ،بغض شدم و اشک از یادآوریه همه ی حس هایی که به داشتنشون می بالیدم و گمونم می بالم.سحر گفته بود به موبایلش زنگ بزنم که زیاد پشت خط نمونم و گمونم سر کلاس بود و نمیتونست موبایلش رو جواب بده که من اندازه ی تعداد انگشتای دستم بهش زنگ بزنم و منتظر بمونم تا سحر گوشیش رو جواب نده تا من فقط "بی هوا نوازشم کن " گوش بدم و دلم بخواد "او" یی که باید،اشک و غصه هام رو کم کنه و دلم هی تنگ تر بشه...
الـــی نوشت :
نشانه های سیمانـــی ...هوالمحبوب:
تقریبن الان حسابش را که بکنی غیر از من و یگانه و منصوره و شاید هم مستخدم شرکت و نگهبان هیچ کسی توی این ساختمان چندین و چند طبقه ی چند اتاقی نیست.
همه همین یکی دو ساعت پیش به فاصله ی کمی از هم بند و بساطشان را برداشتند و زدند به چاک! رفتند در آغوش زن و بچه شان تا گل بگویند و گل بشنوند و از کار گله کنند و به همکارشان فحش بدهند! رفتند شام برای شوهرشان آماده کنند و هی غر بزنند از روزی که گذشت! رفتند همه ی کار و روزی که گذشت را بگذارند پشت در و به آدمهایی که از صبح کنارشان نبودند بپردازند.
همین چند دقیقه پیش صدای یگانه هم می آمد که به شوهرش میگفت بیاید دنبالش تا با هم بروند پیاده روی و گمانم مجتبی خسته تر از این حرف ها بود که یگانه قبول کرد خودش تنهایی عازم خانه شود.
منصوره اما هنوز مشغول تایپ و ارسال فاکس است که من دارم این خطوط را مینویسم و صدای دستهایش را می شنوم و انگاری که دلم نخواهد از اینجا دل بکنم و بروم بیرون!
انگاری که بیرون از این ساختمان همه چیز درست شبیه صبح و دیروز و دیشب و هر روز و هر شب باشد و حتی وحشتناک تر و من دلم نخواهد با هیچ کدامشان روبرو شوم. ترسو شده ام گمانم که پناه برده ام به این ساختمان سوت و کوری که صدای نفس کشیدنش هنوز می آید!