هوالمحبوب:
غـــزل چشمــــــت ،غـــزل مـــــویت ،غــــــزل لبــــهات بانــــــو جــــان
خـــــــدا رحمـــــــش بیـــــایـــــد بــــر مخـــاطـــب هــات بانــو جـــان ...
از هفت هشت ماه پیش که به دنیا اومده بود تا همین حالا وقت نکرده بودم برم ببینمش.نه وقت کرده بودم و نه میتونستم و نه میشد که بشه.ولی این بار باید میرفتم.دلم برای مهسا یک ریزه شده بود و دلم میخواست دختری که کمی شبیه من بزرگ شده بود را میدیدم تا شاید کمی آروم میشدم.
عروسک به دست مهسایی که اومده بود به استقبالم رو در آغوشش کشیدم و به سمت خونه ی قشنگش رفتیم.مهسا و خونه و زندگیش با همه ی سختی ها و دردهایی که میدونستم و نمیدونستم ازش من رو دلگرم میکرد به آخری که قرار بود خوب تموم بشه.
هنوز هم مهربون بود،دستاش،خودش،نگاهش، حرف زدنش و هنوز هم ناراحت بود با اون لبخند مهربونش.خونه ش خیلی قشنگ بود و برام تعریف کرد چطور و با چه وضعیتی درستش کردند و چی شد که اینطور شد!
من اما در برابر نگرانیش بابت خونه ش که ممکنه قشنگ به چشم نیاد یا کوچیک و بد باشه فقط ذوق بود که نثارش میکردم و چشمم که به دخترش افتاد همه ی جمله ها و کلمه هام یادم رفت!
دخترش خوشگلترین نوزادی بود که به عمرم دیده بودم.اونقدر قشنگ و تپل که نمیتونستی چشم ازش برداری و من به جای گفتن هر کلمه ای در موردش فقط میچلوندمش و ذوقمرگ میشدم.
به مهسا حسودی م شد،خیلی حسودی م شد.با علم به همه ی چیزهایی که در موردش میدونستم حسودی م شد.مهسا از من خیلی خوشبخت تر بود.مهسا خوشبخت بود.مهسا با وجود زندگیه سخت و گذشته ی سختش خوشبخت بود و این رو منی میدونستم که ذره ذره و ثانیه به ثانیه ی زندگیش را لمس و درک کرده بودم و از سر گذرونده بودم و هنوز داشتم ادامه میدادم...
مهرگان خط بطلان میکشید روی تمومه دردهای مهسا و کاش میتونست با همه ی مهربونیش درک کنه چقدر خوشبخت و خوشحاله از این همه داشته در برابره اون همه نداشته.
مهسا بینظیرترین دختری بود که به عمرم داشتم و مهرگان بیشتر از قبل اون رو برام دوست داشتنی میکرد و کرد،اونقدر که وقتی بعد از ظهر از پیشش رفتم و هنوز چند متری از خونه ی قشنگش دور نشده دلم برای هر دوشون بک دنیا تنگ شد ...
الـــی نوشت :
هفته ای که با چشم ها و لبخند تو آغاز شود را باید قاب کرد و زد به دیوار همه ی خوشبختی اش را عزیز جان ...
هوالمحبوب:
از راه رسیدم و با لبخند گل و گشاد به همکاران بخش که کنار میز آقای نون جمع شده بودند صبح بخیر گفتم و حال پریسا و آقای ب و آن یکی آقای ب و آقای ز و آقای میم و اووسایم را پرسیدم و بعد از حواله ی یک جمله ی قصار من باب این که چرا همیشه اینقدر خوشحالم ،رفتم سراغ یگانه و منصوره تا آن ها را هم از رسیدن و وجود خودم مستفیض کنم!
سرم را بالا گرفتم و مثل گربه های زبر و زرنگ پریدم توی دبیرخانه که احوالپرسی ِ سورپریزانه کنم که یکهو کائنات دست به دست هم دادند تا خودشان مرا سورپریز کنند و کفشم را لیزاندند و من از جنیفرم گرومبی نقش زمین شدم آن هم وسط دبیرخانه خدا را شکر!
صدایش کل ساختمان را گرفت،تا آنجا که یکی دو تا از بچه های بخش اجرایی همراه با همکاران بخش بازرگانی یورش بردند سمت دبیرخانه و وقتی کله هایشان را داخل بخش کردند هیچ ندیدند الا من که سرم را کرده بودم توی مانیتور منصوره و گرم صحبت با او که کدامیک از فاکس ها را برایم ایمیل کند و یگانه که داشت با موبایلش حرف میزد!
همینکه یکی از صداها پرسید چی شده؟ سرم را بلند کردم و کنار منصوره ایستادم و متعجب پرسیدم :"چی،چی شده؟" و آن ها جملگی بالاتفاق گزارش صدای گرومبی فرم ِافتادن ِ کسی یا چیزی را به سمع و نظرمان رساندند و من همچنان متعجب و جدی و منصوره با خنده متقاعدشان کردیم که اشتباه شنیده اند و یحتمل خیال برشان داشته و از آن ها اصرار که صدای افتادن کسی را شنیده اند و از ما انکار که حتمن خیالاتی شده اند و به سر میزشان هدایت شدند آن هم گیج و ویج!
وقتی همگی متفرق شدند و وضعیت سفید شد،خودم را آرام انداختم روی صندلی ِ منصوره و گلاب به رویتان دستم را نشاندم روی منتهی الیه م (شما بگویید جنیفر!).
منصوره کف و ضعف کرده بود از خنده و البته نگرانی و یگانه چشمهایش را قلمبه داده بود بیرون و بلبل زبانی میکرد که چطور توانسته ام خودم را در اپسیلونی از ثانیه از روی زمین بلند کنم و برای بچه ها جدی نقش بازی کنم و قدرت شنوایی شان را زیر سوال ببرم!
من اما دردم به حد اعلی رسیده بود و حواسم نه به خنده های منصوره بود و نه نطق غرای یگانه و نه به اینکه خوب شد قبل از اینکه سوژه ی روز و حتی سال شوم که الــی با منتهی الیه ش خورده زمین و از فردا هی حال جنیفرم را بخواهند بپرسند و یا حتی نپرسند،از جایم بلند شده ام !
دقیقه ها طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم و مثل بچه ی آدم مرتب و منظم بروم سر میزم که کسی متوجه کج کج راه رفتنم نشود و سعی کنم تا عصر کمتر تکان بخورم که دردم زیادی تابلو نشود!
گلاب به رویتان،رویم به دیوار و این جور صوبتا درد عظمایی بود به جد که نمیشد انکارش کرد و پنهان ولی خب از آنجایی که من خدای پنهان کردن دردم ، بر نفس سوسولم که خودش را برایم لوس میکرد غلبه کردم و تا عصر دندان سر جگر گذاشتم و دل به دل جنیفرم ندادم که آبرویم را کم و زیاد کند و رسوای عالم!
کج کج و راست راست آمدم خانه و هی ناله کردم تا صبح و هی زدم توی سرم که مرده شور سورپریزانه صبح بخیر گفتنت را ببرند و اینکه چرا اینقدر کلن آرام و قرار نداری و شیطنت میکنی با این سن و سالت و بعد از خودم لجم گرفت که مگر چند ساله ام که همچین به خودم می گویم با این سن و سالت و بعد به خودم گفتم اصلن خوب کردی و همین است که هست و بعد هم پشت بندش نصف شبی به یکی از همکاران کج و معوجم فحش دادم محض دلخوشی !
فردا صبح که باز عازم کار شدم برای کسب روزی ِ حلال ، نرم و نازک...چست و چابک....با دو پای کودکانه آن هم بدون اینکه پریدنی از جوی به صورت آهو طور در کار باشه،به شرکت و دبیرخانه نزول اجلال کردم .
صبح بخیر و سلام ها که رد و بدل شد و نوبت احوالپرسی رسید منصوره حال خودم و جنیفرم را پرسید و من صد البته از آنجایی که دختر خوبی هستم با نهایت احترام و ادب گفتم که هر دو خوبیم و جنیفرم هم سلام میرساند و بعد هم رویم را برگرداندنم و جنیفر را یه سمتش گرفتم و خواستم به خاله سلام کند و مراتب تشکرش را ابلاغ نماید از اینکه جویای احوالش شده که نمیدانم چرا منصوره مرا بی ادب خواند و خواست جنیفرم را لگد باران کند که من جا خالی داده و اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم قطعن اوست که بی ادبی به خرج داده و ادب جنیفرم را که از او تشکر کرده نادیده گرفته و کلن اقبال ما را باش که با چه کسانی شده ایم هفتاد و چند میلیون و خلاص!
هوالمحبوب:
حواسم به ساعت نبود و توی آفتاب روی پله نشسته بودم و لقمه ی نان و پنیرم را سق میزدم و به رفت و آمد آدمها نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چقدر از اینجا خاطره ندارم که مرد مسافر به زن مسافر که پرسیده بود این دیگر چه جور ساعتیست گفت :"وقتی مستقیم روبروی حوض بایستی و نگاه کنی بهش میبینی سایه افتاده روی ساعت نه و بیست دقیقه!".اینطور بود که فهمیدم ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح است که من نشستم این گوشه ی جلفا و به خاطره های نداشته ام از اینجا فکر میکنم.
آن هم جاییکه تقریبن همه ی اصفهانی های با کلاس و گاهن بی کلاس و در عین حال مدعیه کلاس اصرار دارند برایشان خاطره انگیز بوده و یا هست و اگر هم خاطره نداشتند و ندارند،همه ی عزمشان را جزم میکنند که خاطره بسازند تا بعدها برای بقیه تعریفش کنند و مثلن توی وبلاگشان بنویسند!!
همین سه چهار ماه پیش آن گوشه درست روبروی نیمکت با نفیسه نشسته بودیم ،آن هم نه برای خاطره درست کردن بلکه تنها برای اینکه جای دیگری نمیشد بی خیال آدمها نشست و اسنک خورد و به هیچ کس هم تعارف نکرد. اسنک خوردیم و بعد هم تخمه! باقیمانده ی همان تخمه های لحظه ی طغیانگری ام و نفیسه که وبلاگم را خوانده بود خوووب میدانست که همه اش را خورد تا موقع طغیانگری ام مثل آدم های لا ابالی در ملأ عام تخمه در حلقم نریزم!
همین چند ماه قبلترش هم با نرگس نشسته بودیم بستنی خوردن در همین تریای پشت سرم و کلی حرف زده بودیم و گمانم یکبار هم با صدیق از اینجا گذر کرده بودیم تا برویم کلیسا و خلاص!
من گمانم بی کلاس بودم و شاید هم حوصله ی با کلاس بازی نداشتم که اینقدر از اینجا کم خاطره داشتم و دلم خواست بلند شوم بروم به قدم زدن آن هم ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح که یحتمل حالا دیگر بیست دقیقه نبود و مثلن شده بود بیست و چند دقیقه و یا حتی سی دقیقه!
چشمم دختر کفش و کیف نارنجیه سیگار به دسته کمی آنطرف را گرفته بود که در آفتاب لم داده بود و سرگرم دنبال کردن خطوط و نقش و نگار صورت و آرایش همرنگ کفشهایش بودم که دلم نخواست بیشتر آنجا بمانم تا شاهد لبخندهای با کلاس و مرموز مردها که در پی صید کردنش بودند باشم!
راست دماغه نه چندان راستم را گرفتم و رفتم به سمت سی و سه پل تا خودم را مهمان یک فیلم کنم!خودم هم باورم نمیشد کارهای هرگز نکرده انجام دهم!اصلن نمیدانستم از کجا به ذهنم رسید بروم سینما.شاید موقعی که از پله ی اتوبوس داشتم لیز میخوردم و زن ها نگرانم شدند و مردها یواشکی خندیدند این فکر به ذهنم حمله کرد!
یادم نمی آمد تا به حال سینما رفته باشم به تنهایی یا مشتاق سینما رفتن باشم.همه ی آن پنج شش بار سینما رفتنه عمرم را دیگران دعوتم کرده بودند.آخرین بارش همین سال گذشته بود که با "او" (دهلیز) را دیده بودیم و بعد هم همه ی "میر" را قدم زده بودیم و اشانتیون نوشابه گرفته بودیم!!
بلیطم یک ساعت بعد را نشان میداد و میتوانستم توی این یک ساعت مغازه ها را زیر و رو کنم و تا آمادگاه قدم بزنم.قدم زدم و دلم نخواست به هیچ فکر کنم الا همان قدمهایی که زده میشد.
روی صندلی سینما که نشستم و به شاهکار(!) تهمینه میلانی نگاه کردم هم به هیچ چیز فکر نمیکردم.حتی وقتی دیالوگ ها و بازی رفتاریه "آتش بس" هم به نظرم مسخره می آمد و اینکه مرفهین بی درد هم چقدر با همسرانشان مسخره دعوا میکنند و بحث!
دلم نخواسته بود چیزی بخورم-مثلن بی ادبیه فیل یا چیپس که با کلاس ها فرنچ فریز صدایش میکنند یا مثلن ساندویچ که از الزامات دیدن فیلم در سینماست(!) و فقط چشم دوختم به صفحه و زیر یکی دو جمله اش را هایلایت کردم که یادم بماند برای روز مبادا و باز راست دماغه کوفته برنجی ام را گرفتم و تا خانه قدم زدم و باز هم رفت و آمد آدم ها و خرید کردنهایشان را دنبال کردم . حین قدم زدن با نفیسه هم موبایل به دست حرف زدم که میگفت نروم توی وبلاگم دری وری بنویسم که این امر مشتبه شود که حالم خوب نیست تا باعث شوم اویی که فکر میکند دلداری دادن بلد نیست و میترسد حرفی بزند که حال من بدتر شود،برود یک گوشه کز کند تا من تنهایی خوب شوم و این همه از هم فاصله بگیریم.
راست دماغ گردم را گرفته بودم و قدم میزدم به سمت خانه و به این فکر میکردم بهتر است این سینما رفتن را بگذارم توی برنامه ی پنجشنبه های سرگردانم آن هم درست وقتیکه برایم هیچ لذتی نداشت و ندارد و قرار گذاشتم در موردش فکر کنم!
رسیده بودم خانه و بساط ناهار را علم کردم محض رضای شکم بیچاره ام و سرم به شدت درد میکرد که میتی کومون گفت:" باید روزی یک سیب بخوریم و به خاطر شرایط جوی خوردن یک سیب در روز الزامی ست." و وقتی لب هایم را کج و معوج کردم که من از سیب قرمز متنفرم و برایم مزه ی مقوا میدهد،از آن نگاههای شماتت باری که نمیشود در برابرش مقاومت کرد حواله ام نمود و امر فرمود تا چشم هایم را ببندم و فرض کنم سیب زرد که از علاقمندی های شدیدم است میخورم و من مجبور شدم کار ِ هرگز نکرده سیب قرمز گاز بزنم و هی عق بزنم و حواس خودم را پرت کنم که خیال برم دارد دارم سیب زرد سق میزنم تا نکند استفراغ کنم روی تمام دنیا . نه اینکه خیال کنید بچه نه نه و سوسول باشم ولی آخرش عقم گرفت و سیب را نصفه نیمه گم و گور کردم که برود به درک سیبی که مزه ی مقوا میداد!
همین حالا که دارم همه ی سعی ام را میکنم که حواسم به خواندن های نفیسه باشد و دختره خوبی باشم که غرغر نکنم توی وبلاگ و عر و عور راه نیندازم،به این فکر میکنم که سرگردانی و کلافگیه روزها و خود ِآدم،تو را به چه کارهایی وادار میکند.مثلن سینما رفتنی که هیچوقت به آن مشتاق نبودی و خوردن سیب قرمزی که از آن متنفری!
این یعنی اینکه شاید بعدتر ها به چیزهای دوست نداشتنیِ دیگری بر حسب اجبار متمایل شوم.آنقدر متمایل که وهم برم دارد علاقمند شده ام!!